eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
244.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
64 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پند های زیبای لقمان حکیم به فرزند خودش... ای فرزند عزیزم، نماز را به پا دار و امر به معروف و نهی از منکر کن و (بر این کار از مردم نادان) هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانه‌ای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است ای پسر عزیزم، هرگز شرک به خدا نیاور که شرک بسیار ظلم بزرگی است " و هرگز به تکبّر و ناز از مردم (اهل نیاز) رخ متاب و در زمین با غرور و تبختر قدم بر مدار، که خدا هرگز مردم متکبر خودستا را دوست نمی‌دارد. و در رفتارت میانه روی اختیار کن و سخن آرام گو (نه با فریاد بلند) که زشت‌ترین صداها صوت الاغ است. 👳 @mollanasreddin 👳
وارد خانه اش که شدم، عطر بهارنارنج مستم کرد خانه بوی بهشت می داد دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت. لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد «این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهارنارنج، چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...» فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود، هم عطرش، هم مزه اش. لبخند زدم: «قانون کارآمدی داری...» بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت، باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید. یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی. مثل کیسه شن های آویزان از بالون، بالون برای اینکه بالا برود، باید سبک شود، باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین، بعد اوج می گیرد، بالا می رود توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی یک حرفهایی را فکرهایی را خاطراتی را 👳 @mollanasreddin 👳
سلام صبح زیبـاتـون بخیر تنتون سـلامـت لبتون پـراز لبخند رضایت و خـدا همراه همیشگی زنـدگیتون🌸 👳 @mollanasreddin 👳
📚 ضرب المثل بز اخفش گويند اخفش نحوي برای وقتایی که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد. از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند. همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.» 👳 @mollanasreddin 👳
چه خوب است با تو حرف زدن! آدم تمام غم‌های جهان یادش می‌رود، برای ساعاتی هم که شده خوشبخت‌ترین آدم زمین می‌شود و این سیاره برایش جای قشنگی می‌شود برای زیستن. چه خوب است با تو حرف زدن، آدم عاشق همان لباسی‌ می‌شود که به تن داشته وقتی با تو حرف می‌زده، عاشق عطری که می‌زده، حتی عاشق پنجره‌ای که وقتی صدای تو را می‌شنیده، از آن به بیرون نگاه می‌کرده... چه خوب است پشت به جهان کردن، رو به‌روی تو نشستن و با تو از هر چیز گفتن و از هر چیز شنیدن... چه خوب است با تو زیستن، با تو دوام آوردن و با تو به جاهای خوب رسیدن. نگاهم کن که از دریچه‌ی روشن چشمان تو بهار می‌شود. با من حرف بزن... که من محتاجم به تو، که من محتاجم به حرف‌های تو... ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
✍از دلتنگی هایم تا خدا میدونستید جواب تموم دلتنگی هات توی ارتباطت با خدا نهفته هست؟ وقتی که خدا رو وارد زندگیت میکنی، وقتی که اون رو به عنوان همدم و همرازت انتخاب میکنی، دلتنگی در وجودت برای موقعیت ها و افراد مختلف کم کم پر میکشه و از بین میره. بالاخره خدا خالق تموم اون موقعیت ها و افراد بوده و وقتی که تو به جای اون ها خالقشون رو انتخاب میکنی و سعی میکنی اون رو به زندگیت وارد کنی، کم کم میبینی که چقدر دلتنگی هات برای افراد و موقعیت هایی که دلت میخواست همیشه باهات باشن بی دلیل بوده. البته خودت رو نباید به خاطر دلتنگی هات سرزنش کنی اما یادت باشه بیکار هم نشینی و سعی کنی اونقدر ارتباطت رو با خدا خوب کنی که کم کم دلتنگی هات از یادت برن. خدا تنها همراهی هست که هیچوقت تنهات نمیذاره، خدا تنها همراهی هست که بهترین موقعیت ها رو پیش روت میذاره، خدا بهترین همراهی هست که باعث میشه هیچ وقت احساس دلتنگی نکنی پس به جای آدما و موقعیت هایی که توی زندگیت میان و میرن، به خدایی دل ببند که هست و همیشه میمونه و حتی بعد از مرگت هم تنها نمیذاره. وقتی که درگیر چالش ها و مشکلات سخت زندگیت بودی، به خدایی فکر کن که هر لحظه کنارته و تنها نمیذاره. با خدا که باشی حتی اگه درگیر بدترین مشکلات هم باشی میدونی که یک پشتوانه قوی داری و برای همین کم نمیاری. ما آدما در بیشتر موقعیت هایی که باعث ضعفمون میشن احساس میکنیم که تنهاییم و به همین حس مون ادامه میدیم و بهش پر و بال میدیم تا وقتی که تمام وجودمون رو در بر میگیره. اما میون تموم این موقعیت ها بهتره که کمی با خودمون صحبت کنیم، بگیم که آیا واقعا تنهاییم؟ پس اون خدایی که این زندگی و موقعیت ها رو به وجود آورده چی؟ پس خالق من چی؟ یعنی اون هم منو تنها گذاشته و رفته؟ یعنی اون دیگه دستم رو نمیگیره؟ تا حالا چند تا موقعیت این چنینی بوده که همون خالق معجزه کرده و اون موقعیت برطرف شده؟ یعنی الان دیگه تواناییش رو از دست داده و نمیتونه کاری کنه؟ وقتی به این ها فکر میکنیم، قدرت پروردگاری رو به یاد میاریم که هر لحظه و هر دم حواسش به ما هست و لحظه ای ما رو تنها نمیذاره و همین فکر به ما قدرت میده، انگیزه میده و باعث میشه که کم نیاریم. خدا رو توی زندگیت باور کن تا ببینیش. بعضیا میگن خدایی که دیده نمیشه و خدایی که خودش رو نشون نمیده به چه دردی میخوره و کجای زندگی ماست؟ مسئله اینه که خدا توی قلب ماست و دیده نمیشه اما باور میشه، وقتی که خدا رو باور کنی اون موقع میتونی رد پاش رو توی قسمت های مختلف زندگیت ببینی، اون موقع میتونی موقعیت هایی از زندگیت رو ببینی که اگه خدا در اونها نقش نداشت قطعا تو شکست میخوردی و در همون موقعیت ها طعم خوش زندگیت به پایان میرسید. بعضی ها به دنبال اینن که خدا رو با چشم سر ببینن و حرفش رو با گوش سر بشنون اما نکته ای که هست اینه که خدا با این ها دیده و شنیده نمیشه، خدا با چشم دل دیده میشه و صداش با گوش دل شنیده میشه. هر وقت تونستی خدا رو در قلب باور کنی، یعنی با چشم دل اون رو دیدی و با گوش دل صداش رو شنیدی. چقد خوبه که ما آدما دستمون رو به سمت کسی به غیر از خدا دراز نکنیم. خالق تموم کسایی که ما توی ذهنمون داریم تا برای کمک به سمتشون بریم کیه؟ خداست! این خدا خالق من و تو هم هست پس چرا وقتی که میتونیم دست مون رو به سمت خدا دراز کنیم تا اون دستمون رو بگیره، دستمون رو به سمت بنده خدا دراز می کنیم؟ این مسئله ای هست که باید توی ذهنمون حلش کنیم. تا وقتی که دستمون رو به سمت غیر دراز کنیم، ارزشمون رو کمتر و کمتر میکنیم و ممکنه حتی پاسخی هم نگیریم اما وقتی که دستمون رو به سمت خدا دراز می کنیم، نه تنها ارزش مون از قبل بیشتر میشه بلکه پاسخی هم که قراره از اون بگیریم حتمی هست و خدا حتما پاسخی به ما میده تا به واسطه اون بتونیم چالشی که در اون گرفتار شدیم رو برطرف کرده و از بین ببریم. خدا رو در موقعیت های مختلف زندگیت از یاد نبر خدا که همراهت باشه دیگه به هیچ کسی نیاز نداری. چه تو موقعیت های خوب، چه تو موقعیت های بد، باور کن که یکی کنارته، یکی هست که حواسش بهته و تو رو از تموم خطرات و اتفاقات بد مصون میکنه. وقتی که این رو باور کنی، در تموم موقعیت ها، چه موقعیت های خوب و چه موقعیت های بد یه اعتماد قوی درونت شکل میگیره، یک اعتماد که بهت میگه به دل موقعیت پیش روت بزن و مطمئن باش که در اون پیروز میشی چون خدایی رو در کنارت داری که همه جوره ساپورت و حمایتت میکنه. ✍ادمین 👳 @mollanasreddin 👳
حتی اگه آدم قوی هم باشی ولی با آدم‌های ضعیف نشست و برخاست کنی مثل آنها خواهی شد !👌🏻 مردی تخم عقابی پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايی را انجام داد كه مرغ‌ها ميكردند؛ برای پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را ميكند و قدقد ميكرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار، كمی در هوا پرواز ميكرد سال‌ها گذشت و عقاب خيلی پير شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش در آسمان ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئی بالهای طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز ميكرد. عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : «اين كيست؟» همسايه اش پاسخ داد: « اين يك عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم» عقاب مثل يه مرغ زندگی كرد و مثل يه مرغ مرد زيرا فكر ميكرد يك مرغ است 👳 @mollanasreddin 👳
📚حکایت‌های پندآموز «نپرداختن بدهی دیگران» حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳ اثر استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
حاجى‌خسيس در زمان‌هاى قديم، حاجى‌خسيسى بود. روزي، يک‌دست کله‌پاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کله‌پاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کله‌پاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کله‌پاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت: ـ آتش مى‌خواهم، يک کُله آتش بده! زن حاجى هم يک کله آتش به او داد. زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت: ـ قدرى ديگر آتش بده! زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه‌باره بازگشت. زن حاجى اين‌بار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کله‌پاچه گرفته است و بيخودى اتش مى‌خواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کله‌پاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد. ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کله‌پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد: ـ يک پاچه چه شده؟ زن او جواب داد: ـ من خوردم. حاجى گفت: ـ پس من هم مُردم! دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد: ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو! حاجى گفت: ـ آن يکى پاچه کو؟ زن گفت: ـ من خوردم حاجى گفت: ـ پس من هم مردم! و افزود: ـ همسايه‌ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايه‌ها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند: ـ چه خبر شده؟ زن حاجى گفت: ـ حاجى مرد! تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت: ـ چون من زن تنهائى شده‌ام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم! سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايه‌ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت: ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم! حاجى جواب داد: ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمى‌آيم. روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت: ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون! حاجى پرسيد: ـ پاچه را آوردي؟ زن گفت: ـ نه! حاجى گفت: ـ پس مردم! از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرف‌هاى چينى داشت از قبرستان گذر مى‌کرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينى‌ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت: ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست! ياران ديگر بازرگان گفتند: ـ راست مى‌گويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم! تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد: ـ پاچه را آورديد؟ بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرف‌هاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اين‌بار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه. مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره. اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند. اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید. تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد. عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند. هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم. پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم. و فکر کنیم شاید : اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم. 👤شاهین فرهنگ 👳 @mollanasreddin 👳
زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ... زندگی موهبت است ، بپذیریدش زندگی زیباست ، تحسینش کنید زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید زندگی راز است ، کشفش کنید زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید زندگی امید است ، آرزویش کنید زندگی سفر است ، به پایانش برسانید زندگی مساله است ، حلش کنید زندگی هدف است ، آن را به دست آورید زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید‍‍ 🌸به خدا توکل کنید و امیدوار باشین 🌸که روزی آرزوهاتون برآورده می شه 👳 @mollanasreddin 👳
از پست فطرت قرض مگير حرف سخن چين را باور مکن 👌 از نيک کرداري خود غره مشو 👌 با دزدان معامله مکن با فرومايه مشورت مکن هیچگاه سوگند مخور 👌 نسبت به پدر و مادر فرمانبردار باش 👌مال خود را به حسود نشان نده با انسان نادان راز مگوي خود را به بندگي کسي مسپار 👌 نزد نادان منشين 👌 قبل از جواب دادن تفکر کن در هر گفتار ادب را فراموش مکن آنچه را گذشته فراموش کن 👌 دشمن کهنه را دوست مساز 👌با آنکس که پدر و مادر از او ناخشنود است هم‌کلام مباش 👳 @mollanasreddin 👳