eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
260هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻مردم آزار مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر درویشی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم. ناسزایی را که بینی بخت یار عاقلان تسلیم کردند اختیار چون نداری ناخن درنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد باش تا دستش ببندد روزگار پس به کام دوستان مغزش بر آر حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟 🌟🌟 🌟 خـدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان 🌟 🌟🌟 🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟 👳 @mollanasreddin 👳
🔻نیایش صبحگاهی 🌺 پروردگارا؛ ✨به من دلی ده که از آن تو باشد؛ ✨زبانیکه درآن حمد و ثنای تو باشد؛ ✨آن چنان همتی عنایتم کن ✨که سعیم فقط وصال لقای تو باشد ✨عطایم کن به فکرم نوری و صفایی ✨که محصول فکر و اندیشه ام، ✨دعای تو باشد؛ ✨عطایم کن آن چنان گوش و قلبی ✨که آن گوش پر از صدا و کلام جان ✨بخش تو باشد؛ ✨عطایم کن چشم و بصیرتی ✨که بینائیش از ضیای جاودانی تو باشد ✨آن چنان کن که روحم دایما از ✨ فضل، رحمت و الطاف تو ✨سرمست و شیدا اندر هوای تو باشد ✨پروردگارا چنان کن که این ✨بنده ضعیف هرچه خواهد برای تو ✨خواهد و برای تو باشد 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 👳 @mollanasreddin 👳
🔻مرد پارسا یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم. هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند وان را که بخواند به درِ کس ندواند حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻نعلبند و پالانگر شبی نعلبندی و پالانگری حق خویشتن خواستند از خری خر از پای رنجیده و پشت ریش بیفکندشان نعل و پالان به پیش چو از وامداری خر آزاد گشت بر آسود و از خویشتن شاد گشت تو نیز ای به خاکی شده گردناک بده وام و بیرون جه از گرد و خاک 👳 @mollanasreddin 👳
🔻ارزش اعمالمان در قیامت مشخص می‌شود آورده‌اند که روزی شخصی با صدای بلند، سلمان را مورد خطاب قرار داد و گفت: ای پیرمرد! قیمت ریش تو بیشتر است یا دُم سگ؟! 🔸سلمان با دنیایی از آرامش گفت: پاسخ درست را نمی‌دانم و نمی‌توانم بگویم. 🔹او گفت: این که توانستن ندارد؛ پاسخ من یک کلمه بیشتر نیست. 🔸سلمان گفت: ولی این کلمه باید راست باشد و این را جز در قیامت و کنار پل صراط نمی‌شود فهمید. 🔹آن شخص گفت: چه ربطی به پل صراط دارد؟ 🔸سلمان فرمود: ربط دارد. اگر از پل صراط گذشتم، ریش من بهتر است وگرنه دُم سگ از تمام وجودم بهتر است. 🔹آن مرد نگاهی به سلمان کرد. شرمنده شد و به خود آمد و گفت: ای پیرمرد مرا ببخش. 🔸سلمـان فرمود: خطایی نکرده‌ای. شما تنها از من قیمت یک جنس را پرسیدی و من نیز پاسخ دادم. 👳 @mollanasreddin 👳
animation.gif
58.1K
🔻حاتم طائی و برادرش وقتى که حاتم طائى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت؛ هر کس از هر درى که مى‌خواست وارد مى‌شد و از او چیزى طلب مى‌کرد و حاتم به اوعطا مى‌کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى‌توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. برادر حاتم به حرف مادر توجهی نکرد. مادرش براى اثبات حرف خود، لباس کهنه‌اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دو بار گرفتى و باز هم مى‌خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻مهمان روزی خودش را با خودش می آورد روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد ، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد. مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحب‌خانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیده‌اند. وحشت‌زده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشه‌ای گریختند و در لابه‌لای سنگ‌ها و بوته‌های صحرایی پنهان شدند. دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻مهر معصوم بیست بار با شترش رفته بود حج، بدون اينكه حتي يك شلاق به او بزند. بعد از شهادت، شتر بدون اينكه قبر او را ديده باشد، آمد همانجا. زانوهایش را خم کرد، افتاد روی زمین، با همان زبانِ بسته، صیحه می کشید. خودش را می مالید به خاک ها، سرش را به زمین می زد. اشک چشم هایش خاک را تر کرده بود. خبرش وقتي به امام باقر علیه السلام رسيد، آمد و از او خواست آرام باشد. شتر از كنار قبر بلند شد و چند قدم برداشت. ولي انگار دلش آرام نگرفت. برگشت و دوباره همان ضجه ها را شروع كرد. امام يك بار ديگر آمد و آرامش كرد. بار سوم كه بي قراري اش را ديد، فرمود: رهايش كنيد. سه روز آن جا ماند. با همان حال از دنیا رفت. همان جا، کنار قبر زين العابدين علیه السلام. 📚(بحارالانوار، ج 46، ص 148) 👳 @mollanasreddin 👳
🔻دو گنجشک روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ً پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند. حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻تو آدم نمی‌شوی ▪️روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم. ▫️وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد. بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند. پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند. همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد. ▪️پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟ ▫️پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی. من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی. نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر 🤲خـــدایا در این شـب زیبا ایـمان غبار گرفته ما را در باران مهر خویـش پاک کن شب تون بخیر و سرشار از آرامش در پناه خـدا 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🌻صبح است ساقیا ،قدحی پر شراب کن 🌻دور فلک درنگ ندارد شتاب کن 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 دوست و دشمن 🔰غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست 🔰وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست 🔰فردای قیامت این بدان کی ماند 🔰کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست 👳 @mollanasreddin 👳
🔻بُخارا امیر اسماعیل سامانی، اولین پادشاه سامانی بود که ابتدا از طرف برادرش امیر نصر سامانی، حکومت بخارا را داشت. هنوز چندی از مدّت حکمرانی او نگذشته بود که رعیت‌نوازی او باعث شد که تعداد زیادی گِردش را گرفتند. فتنه جویان، امیر نصر، برادر بزرگ را تحریک کردند و او لشکری فراوان از سمرقند برای سرکوبی برادر کوچکش امیر اسماعیل، عازم کرد و در روز درگیری، سپاه امیر نصر شکست خوردند و خودش هم فرار کرد و به دست یکی از سربازان امیر اسماعیل گرفتار شد. او را دست‌بسته نزد امیر اسماعیل آوردند. همه فکر می‌کردند که او دستور قتل برادر بزرگ را می‌دهد ولی بالعکس، او از اسب پیاده شد و ران برادرش را بوسید و دستور داد که خیمه‌ای رو به روی خیمه خودش به او اختصاص بدهند و گفت: «تو همان برادر بزرگ‌تر منی و من از طرف تو مشغول خدمتگزاری بر بخارا هستم، هر چه رأی تو باشد.» بعد برادرش را روانه سمرقند کرد و در سال 279 امیر نصر وفات یافت و تمام ماوراءالنهر در اختیار امیر اسماعیل قرار گرفت. 📚اخلاق روحی؛ پند تاریخ، ج 2، ص 99 👳 @mollanasreddin 👳
🔻خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونه يكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بود نصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس را گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برو مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راه هم مي خونه دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر خوابيد... صبح وقتي رفت سر لونه خروس تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چه گفته😐 👳 @mollanasreddin 👳
🔻گدا و صندوقچه جواهرات 💎💎💎💎💎 گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای می‌نشست. یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد. گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت : بده در راه خدا غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟ آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام . غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟ گدا جواب داد: نه ! برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد . غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟ نگاهی به داخل صندوق بینداز . گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز. نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش} صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند. 💎💎💎💎💎 👳 @mollanasreddin 👳
🔻همچون آفتاب ☀️مثل واژگونی کشتی ها در امواج دریا، شما هم در امواج حوادث واژگون می شوید. در آن حال، امیدی به نجات نیست. مگر کسی که خدا از او پیمان محکم گرفته، همو که ایمان در دلش ثابت شده، همان که خدا به روحی از جانب خود تأییدش کرده باشد... ☀️سپس امام صادق علیه السلام قسم خورد و فرمود: غیبت امامتان سال ها طول خواهد کشید. امتحانی سخت پیش روی شماست. در آن زمان چشم های اهل ایمان برایش اشک خواهد ریخت. ☀️پرسیدم: پس چه باید کرد؟ خورشید تابیده بود به ایوان خانه. ☀️امام صادق علیه السلام رو به خورشید کرد و فرمود: آفتاب را می بینی؟ حقیقت امر ما از آفتاب هم روشن تر است. 📚(مکیال المکارم، ج2، ص 235؛ کافی، ج 1،ص 336) 👳 @mollanasreddin 👳
🔻دزد و مرد پارسا دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت، دل تنگ شد، پارسا را از این خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود شنیدم که مردان راه خدای دل دشمنان را نکردند تنگ ترا کی میسر شود این مقام که با دوستانت خلافست و جنگ حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻بوزینه و لاک پشت 🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢 آورده‌اند که در جزیره بوزینگان، بوزینه‌ای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه‌ ساخت. در زیر آن درخت، سنگ‌پشتی همیشه برای آن‌که خستگی از تن بیرون کند، می‌نشست. روزی بوزینه از درخت انجیر می‌چید که ناگهان یکی از آن‌ها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب می‌انداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگ‌پشت به خوردن آن انجیرها می‌پرداخت و باخود می‌اندیشید که بی‌گمان، بوزینه، این انجیرها را برای او می‌اندازد. لاک‌پشت می‌پنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را می‌کند، اگر بین آن‌ها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآن‌چه را در اندیشه‌اش گذر کرده‌بود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آن‌ها آغاز شد. روزگار بر دوستی آن‌دو گذشت و چون سنگ‌پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می‌رفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره... با خواهر خوانده‌ی خود به گفت‌وگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن او را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ‌پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد می‌کند. آن‌دو چاره‌ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ‌پشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ‌پشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چاره‌ای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ‌پشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه می‌تواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ‌پشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی‌شود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ‌پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن‌که تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را به‌دور از مردانگی و دوستی می‌دانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه‌اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگ‌پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانه‌ی تو برسم؟ من تو را به‌آن‌جا که جزیره‌ای پر از خوردنی‌هاست می‌برم. پس سنگ‌پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگ‌پشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب شده‌ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ‌پشت گفت؛به این می‌اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان‌نوازی را به‌خوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه‌ای را به دل راه نده. سنگ‌پشت، پس از این‌که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه این‌بار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگ‌پشت پرسید. سنگ‌پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زن‌ات چیست؟ و راه درمان آن چه‌چیز است؟ سنگ‌پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی می‌دانند که دست من به آن نمی‌رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ‌پشت گفت: دل بوزینه. ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نمانده‌است. اگر به جزیره برسم، چنان‌چه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم. بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته‌اند و بوزینگان ما نیز از این بیماری زیاد می‌گیرند و ما در دادن دل به آن‌ها، هیچ رنجی نمی‌بینیم. اما ای‌کاش زودتر این سخن را به من می‌گفتی تا دل را با خود می‌آوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده‌است، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ‌پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می‌رویم، برای آن‌که روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمی‌بریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می‌آورم. سنگ‌پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ‌پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به‌راه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت: ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی. 🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر جهان سر به سر حکمت و عبرت است چرا بهره ما همه غفلت است 👳 @mollanasreddin 👳
🔻عدی بن حاتم 📍عدي پسر حاتم طائي معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منين عليه السلام بود . او هميشه در خدمت امام عليه السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت . 📍به خاطر كاري وقتي به معاويه وارد شد ، معاويه گفت : چرا پسران خود را نياوردي ؟ 📍گفت : در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند . 📍معاويه زبان دراز كرد و گفت : علي در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقي گذاشت ! 📍عدي در جواب فرمود : من با علي عليه السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم . اي معاويه هنوز خشم از تو ، در سينه هاي ما وجود دارد . دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخني ناهموار در حق علي بشنويم . 📚الغارات - داستانهائي از زندگي علي عليه السلام ص 7 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پیرمرد و زندگی روی درخت 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 گویند روزی یکی از انبیای الهی به مردی پیر و فرتوت در سر راهش برخورد که در بالای درختی کهنسال برای خودش جایگاهی ساخته بود و در آن جا خدا را پرستش میکرد. نبی الهی با او صحبت کرد و پرسید:به چه علت در این جا زندگی میکنی؟ آن مرد گفت:در دوران جوانی ام به من در عالم رویا خبر دادند که طول عمر من ۹۰۰ سال است، لذا حیفم آمد که در این عمر کوتاه به ساختن خانه و کاشانه مشغول شوم به همین خاطر به عبادت، روی آوردم. آن نبی گفت:اما به من خبر رسیده که طول عمر مردمان در آخر الزمان به ۸۰ یا ۹۰ سال می رسد ولی قصرها و برج ها برای خود میسازند. پیرمرد گفت:اگر من ۹۰ سال عمر میکردم که با یک سجده، این مدت زمان را سپری میکردم! 🌳🌳🌳🌳🌳🌳 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر چونک درآییم به غوغای شب گرد برآریم ز دریای شب 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🌸درود روزتـان بـاطراوت چون بـاران و بـارش الطاف خـــدا درلحظه لحظه زندگیتان جاری 👳 @mollanasreddin 👳