🔻شعر سنائی غزنوی
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
#شعر
#سنائی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر
✨🌟✨🌟✨
🌟تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
✨من ماندهام که بی تو شبها سحرکنم
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
🍃🌸صبحتان گلباران
🍃🌼امروزتان شاد و زیبـا
🍃🌸لحظہ هایتان سرشـار
🍃🌼آرامـش و دل خوشی
🍃🌸امیدوارم امروز خــدا
🍃🌼سرنوشتے دوستداشتنی
🍃🌸زنـدگے پـر از عـشــق
🍃🌼روزے فراوان ، لبے خـنـدان
🍃🌸و دلے مهربـان بـراتـون رقم بـزنـه
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻آزمودن خدا
امام صادق (ع) می فرمایند:
روزی حضرت عیسی (ع) بربالای بلندی ایستاده بود.
ابلیس بر او عیان شد و گفت:
تو که می گویی خداوند برهرکاری تواناست، از این بلندی خودت را پائین بینداز تا خداوند تو را نگه دارد.
حضرت فرمود:
سزاوار نیست بنده ای بخواهد خدا را آزمایش کند، بلکه اوست که بندگانش را می آزماید. آن معجزات را خداوند به من اجازه داده و این را اجازه نفرموده است.
📚بحارالأنوار، ج 60، ص 252
#داستان
#حضرت_موسی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻سخن چینی
📜 مردی به اندیشمندی گفت: فلان شخص، دیروز از تو بدگویی می کرد.
🪶 اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت.
#پند
#اندیشمند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻ملعون كيست
💠💠💠
💠💠
💠
راه درازى را طى كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانى اى كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد، خدمتكار در را باز كرد. گفت : به اربابت بگو كه فلانى آمده و چند دقيقه اى قصد مزاحمت دارد.
خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گويد بعدا بيا، الان وقت ندارد.
مرد خسته بود و كلافه ، به خدمتكار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمى دارد.
خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گويد الان كار دارم ، بگو فردا بيايد.
مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتى به هم كوبيد و رفت . گره كارش به دست او باز مى شد و به هر ترتيبى بود بايد تا فردا صبر مى كرد. سنگريزه هاى وسط كوچه را با پايش پرتاب مى كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالى مى كرد.
شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه بانى كه از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از يك سو و پشه هاى سمج از سوى ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!
خدمتكار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و يك ساعتى طول مى كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست).
مرد عرب كه بسيار عصبانى شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى كه در كنار در بود نشست. يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى؟
آقا درست صحبت كن ، اين چه طرز حرف زدن است .
از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اى ، حال مى گويى درست حرف بزنم .
خب بد موقع آمدى ، حال چه كار دارى ؟
كارم فعلاً بماند، هيچ مى دانى از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟
مرد در حالى كه قاه قاه مى خنديد گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟
نه ، چون چيزى را كه من مى دانم اگر تو هم مى دانستى اين گونه برخورد نمى كردى .
بگو بدانم كه چه مى دانى .
مگر نشنيده اى كه امام باقر (ع) فرموده ((هر مسلمانى كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود)).
مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسى شنيده اى .
از خود امام ، وقتى امام اين حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسيدم كه اگر اين ملاقات چند روز طول بكشد و امام فرمود ((آرى )).
او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گويد و از ياران امام باقر (ع) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم برادر حلالم كن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگرى نمى زنم .
كار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام كه رسيدى سلام مرا به او برسان .
📚حیات پاکان ،مهدی محدثی
💠
💠💠
💠💠💠
💠💠💠💠
#داستان
#امام_باقر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻گل و بلبل
🌸بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
🌼و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
🌺گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
🌸گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
🌼یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
🌺پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
🌸در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
🌼خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
🌺خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
🌸کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
🌼گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
🌺شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
🌸وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
🌼ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
🌺چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
🌸شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
#شعر
#گل
#بلبل
#حافظ
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خاطرهای از ملا احمد نراقی
🔅مرحوم ملاّ احمد نراقی،که از بزرگان علمای اسلام است، دارای ثروت زیادی بود و در بیرون شهر یک باغ میوه داشت و تشریفات زندگی او مجهز بود.
🔅یک روز به حمام رفت و اتفاقا یک درویش هم به حمام آمده بود. وقتی که آمدند لباس بپوشند، آن درویش عرض کرد حضرت آیت اللّه! شما می گویید علاقه به دنیا بد است و حال آن که این همه مال داری. من تعجب می کنم با این همه مال و ثروت چطور می خواهی بمیری؟
🔅آقا جوابی نداد تا هر دو لباس پوشیدند و آمدند از درِ حمام بروند، حاج ملا احمد نراقی فرمود:
🔅جناب مرشد: کربلا رفته ای؟ گفت: نه. فرمود: بیا همین طور دو نفری پیاده به کربلا برویم.
مرشد موافقت کرد، دو نفری حرکت کردند از نراق به طرف کربلا، مقداری راه رفتند، یک مرتبه درویش دست ها را به هم زد و گفت: آخ، قدری صبر کن.
🔅ملا احمد نراقی گفت: چی شد؟
🔅گفت: کشکول خودم را در حمام جا گذاشتم بروم و بیاورم.
🔅فرمود: هان! مطلب همین جا است. جناب درویش به قول خودت من گاو دارم، گوسفند دارم، اسب دارم، قاطر و تشکیلات دارم، ولی در موقعی که می خواهم مسافرت بکنم، همه را سپردم به خدا و دل از آن ها کندم، ولی شما یک کشکول داری نتوانستی دل بکنی، یعنی علاقه تو به این کشکول آن قدر زیاد است که دل کندن از او خیلی مشکل است، این فرق بین من و تو است من مال دارم، ولی مالی که دلبستگی ندارم و تو یک کشکول داری و دل به او بسته ای.
📚مجله درس هایی از مکتب اسلام، فروردین 1399
#داستان
#ملا_احمد_نراقی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 حضرت عیسی (ع) و گناهکار
❤️❤️❤️❤️
روزی عیسی(ع) با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس، با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛
پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت .
یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !!
عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم.✨❤️
📚تفسیر فاتحه الکتاب : ص63
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#توبه
#عشق
#حضرت_عیسی
#حواریون
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حضرت موسی(ع) و برخ الاسود
هفت سال در بنى اسرائيل قحطى آمد، حضرت موسى (ع) با هفتاد هزار نفر بيرون رفتند تا دعا كنند كه باران بيايد. خداوند متعال به موسى (ع) وحى فرمود: موسى! چگونه اجابت كنم دعاى جمعيّتى را كه غرق در گناه هستند و گناهان بر ايشان سايه افكنده است و با خباثت باطن و غير يقين مرا مى خوانند و خود را از مجازات من ايمن مى دانند.
اى موسى! برگرد و برو به نزد يكى از بندگانم به نام برخ كه دعا نمايد، تا دعاى او را بپذيرم.
حضرت موسى عليه السلام در پى برخ رفت و او را پيدا نكرد، تا اين كه روزى حضرت در كوچه اى عبور مى كرد، ناگهان به بنده سياه پوستى برخورد كرد در پيشانيش آثار سجده نمايان بود و چادر شبى به خود پيچيده و گوشه آن را به پشت گردنش گره زده بود.
حضرت به نور خدا او را شناخت و بر او سلام كرد و گفت:اسمت چيست؟
گفت: اسم من برخ است.
حضرت موسى (ع) گفت: مدّتى در جستجوى تو بوديم، حال بيا برويم براى ما دعاى باران بخوان، برخ به ميان جمعيّت آمد و چنين دعا كرد:
اللَّهُمَّ ما هذا مْن فِعالِكَ وَ ما هذا مِنْ حِلْمِكَ وَ مَا الَّذى بَدا لَكَ انْقَضَتْ عَلَيْكَ عُيُونُكَ أَمْ عانَدَتْ الرِّياحُ عَنْ طاعَتِكَ أَمْ نَفَدَ ما عِنْدَكَ أَمْ إِشْتَدَّ غَضَبُكَ عَلَى الْمُذْنِبينَ، الَسْتَ كُنْتَ غَفَّاراً قَبْلَ خَلْقِ الْخاطِئينَ، خَلَقْتَ الرَّحْمَةَ وَ أَمَرْتَ بِالْعَطْفِ أَمْ تَرينا أَنَّكَ مُمْتَنِعٌ أَمْ تَخْشى الفَوْتَ فَتُعَجِّلُ بِالْعُقُوبَةِ.
خدايا! اين خشكى و قحطى كار تو نيست، و اين سخت گيرى بر بندگان از بردبارى تو نيست. چه آشكار شده بر تو كه چشمه هاى تو كم آب شده است؟! آيا بادها از فرمانبرى تو روگردان شده اند؟! يا آنچه نزد توست به پايان رسيده است؟! يا خشمت بر گنهكاران شدّت يافته است؟! آيا تو پيش از آفريدن معصيت كاران آمرزنده نبودى و رحمت را نيافريدى؟ مگر به مهربانى دستور ندادى؟ آيا مى خواهى با اين سخت گيرى شوكت خود را به ما نشان دهى، آيا مى ترسى فرصت از دست برود و ما نميريم، پس قبل از مردن ما در كيفر شتاب نمودى؟!
هنوز برخ نرفته بود كه باران رحمت خدا سرازير شد، و بارش بنى اسرائيل را فرا گرفت.
برخ در بازگشت به حضرت موسى عليه السلام گفت: ديدى چگونه با پروردگار مشاجره كردم و او چگونه با من لطف و انصاف نمود.
📚تسلیه العباد در ترجمه مسکن الفؤاد، شهید ثانی،(ترجمه حسین جناتی)، انتشارات آستانه رضویه، ص123
#داستان
#بنی_اسرائیل
#حضرت_موسی
#برخ
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر
🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
🔅بنمای رهی،که ره نماینده تویی
بگشای دری،که درگشاینده تویی🔅
🔅زنگار غمان گرفت دور دل من
بزدای،که زنگ دل زداینده تویی🔅
#شعر
#خواجه_عبدالله_انصاری
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﻳﺪ
ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﺩﻕ (۱) ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻛﻮﺩﻛﻰ ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ (ﻉ) ﺭﺳﻴﺪ، ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ: ﺍﻳﻦ ﭘﺴﺮﻛﻴﺴﺖ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺎﻡ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭘﺪﺭ ﻓﺮﺯﺩﻕ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺳﺨﻨﺶ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﻭ ﻛﻠﺎﻡ ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻛﺎﻣﻞ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻓﻦ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﺍﻣﺎﻡ (ﻉ) ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭﻟﻰ ﺍﻣﺎﻡ (ﻉ) ﻛﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻛﻮﺩﻙ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻯ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ.
ﻓﺮﺯﺩﻕ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻛﻠﺎﻡ ﺍﻣﺎﻡ (ﻉ) ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﻣﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻜﻨﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﻨﺸﻴﻨﺪ. ﭼﻨﻴﻦ ﻧﻴﺰﻛﺮﺩ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﺎﻣﻠﺎ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩ.
۱- ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻳﻦ ﺷﻌﺮﺍﻯ ﺻﺪﺭ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺷﻌﺎﺭﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺡ ﺍﺋﻤﻪ (ﻉ) ﻧﻴﺰﺩﺍﺭﺩ.
📚ﺍﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﺍﻟﺤﺪﻳﺪ، ﺷﺮﺡ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻠﺎﻏﻪ ، ﺝ 10
#قرآن
#امام_علی
#کودک
👳 @mollanasreddin 👳
🔻ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺑﻠﺎ زده
🍂🍁🌿🌱🍂🍁
🌿🌱🍂🍁
🍂🍁
🌿
🍂ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﺭﺳﻴﺪ،
ﺩﻳﺪ ﺍﻫﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺁﻥ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽﺳﭙﺮﺩﻧﺪ.
🌿ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ گفتند: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪﺍ، ﺍﺯ پروردگار ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﻋﺬﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻥ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻟﻬﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺭﯼ ﮐﻨﻴﻢ.
🍂ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍوند ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﻨﺪ،
ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ حضرت ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﻧﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ: آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻥ. ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﺎﻟﺎﯼ ﺗﭙﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺭﻭستا!
ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﯽ
ﺍﯼ ﺭﻭﺡ خدا.
🌿حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود ﻭﺍﯼ به ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ،عمل شما چه بوده که اینطور مورد عذاب واقع شدید؟
🍂ﻣﺮﺩ گفت : به علت ﭼﻬﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﻣﺎ مستحق عذاب شدیم :
1 - پرستش ﻃﺎﻏﻮﺕ
2 - ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ
3 - ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ
4 - ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼﻫﺎﯼ ﺩﻧﻴﺎ
🌿ﻋﻴﺴﯽ علیه السلام پرسید ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ به ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﺮﺩ جواب داد: ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭘﺸﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮔﺮﻳﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﯽﺷﺪﻳﻢ.
🍂حضرت ﻋﻴﺴﯽ فرمود: ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻳﺎﻓﺖ؟
او جواب داد: ﺷﺒﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﻳﻢ، ﺻﺒﺢ ﺁﻥ ﺩﺭ (ﻫﺎﻭﻳﻪ) ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ.
🌿حضرت پرسید: ﻫﺎﻭﻳﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ شده گفت : ﻫﺎﻭﻳﻪ ﺳﺠﻴﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻋﻴﺴﯽ: ﺳﺠﻴﻦ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﺳﺠﻴﻦ ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ، ﺑﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﺍﻓﺮﻭﺯﺩ.
🍂ﻋﻴﺴﯽ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺭﺳﻴﺪﻳﺪ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﺄﻣﻮﺭﺍﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ: ﮔﻔﺘﻴﻢ: ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ، ﺗﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﻴﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎ ﮔﺮﺩﻳﻢ،ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ: ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽﮔﻮﺋﻴﺪ.
🌿ﻋﻴﺴﯽ(ع): ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ شما! ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﺨﺺ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻠﺎﮐﺖ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺧﺪ! ﺩﻫﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﻪ ﺁﺗﺸﻴﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺧﺸﻦ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻡﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻴﺰ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﺋﯽ ﺩﺭ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺩﻭﺯﺥ ﺁﻭﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻭﺯﺥ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﻳﺎ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯽﻳﺎﺑﻢ.
🍂ﻋﻴﺴﯽ (ﻉ) ﺑﻪ ﺣﻮﺍﺭﻳﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻳﺎ ﺍﻭﻟﻴﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﺍلاکل ﺍﻟﺨﺒﺰ ﺑﺎﻟﻤﻠﺢ ﺍﻟﺠﺮﻳﺶ ﻭ ﺍﻟﻨﻮﻡ ﻋﻠﯽ ﺍﻟﻤﺰﺍﺑﻞ، ﺧﻴﺮ ﮐﺜﻴﺮ ﻣﻊ ﻋﺎﻓﻴﻪ ﺍﻟﺪﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﻟﺎﺧﺮﺓ.
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪ! ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺎﻥ ﺧﺸﮏ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺯﺑﺮ ﻭ ﺧﺸﻦ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﺷﺎﮐﻬﺎﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻣﺘﯽ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ.
📚داستان های اصول کافی،ص ۴۹۵
#حضرت_عیسی
#دنیا
#عذاب
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 حضرت سلیمان و دهقان
برگزیده حضرت سبحان ، جناب سلیمان با بساط شاهی و سلطنت و عظمت و مکنت بر دهقانی گذر کرد.🔅
دهقان چون شأن سلیمان را دید گفت : خدای مهربان به پسر داود پادشاهی عظیم و سلطنتی کبیر کرامت فرموده.🔅
باد این سخن را به گوش سلیمان رسانید . حضرت از بساط عظمت به زیر آمد و نزد او رفت و فرمود : چیزی را که توانایی آن را نداری و تحمل مسئولیتش را برایت قرار نداده اند آرزو مکن ؛ اگر یک تسبیح تو را خدا بپذیرد ، برای تو از آنچه حشمت دنیا به سلیمان عنایت شده بهتر است ، زیرا ثواب تسبیح باقی و ملک سلیمان فانی است !🔅
📚ربیع الآثار
#حضرت_سلیمان
#ثروت
#حکومت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻سفره
🏵🏵🏵
چون حضرت موسی (علیه السلام) دعا کرد که یا رب، فرعون را هلاک کن.
از حق تعالی ندا آمد ای موسی، او را زودتر باید هلاک می کردیم اما او هر روز سفره ای می گستراند و بندگان، نعمت از او می خورند.
به عزت من که تا او نان و نعمت بر خلق تمام می دارد، او را هلاک نکنم.
حضرت موسی (علیه السلام) گفت پس مهلت او کی تمام می شود؟
گفت آنگاه که نان دادن از خلق بازگیرد.
📚سیاست نامه، خواجه نظام الملک طوسی
#داستان
#حضرت_موسی
#سیاست_نامه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻داستان کوتاه حضرت علی (ع)
از يمن جماعتى نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما بقاياى ملك مقدم هستيم از آل نوح، و از براى پيغمبر ما وصی ای بود كه اسم او سام بوده است. خبر داده در كتابش به اين كه از براى هر پيغمبرى معجزه ای است و نيز از براى او وصی ای هست كه قائم مقام او مى شود.
وصى تو چه كسى است؟ آن حضرت اشاره فرمود به طرف على (ع)، پس گفتند: يا محمد (ص) اگر از وصى شما بخواهيم كه سام بن نوح را زنده كند، مى تواند؟ فرمود: بلى، به اذن خدا.
سپس فرمود: يا على بلند شو با آنها به مسجد نزديك محراب برو و پاى خود را به زمين بزن.
پس على (ع) نزديك محراب رفت و در دست آن جماعت نوشته هايى بود. على (ع) دو ركعت نماز خواند و پاى خود را به زمين زد در آن هنگام زمين شكافته شد و لحد و تابوتى ظاهر شد، سپس پيرمردى از تابوت بلند شد و ايستاد كه صورت او مثل ماه شب چهارده مى درخشيد و خاك از سر خود مى افشاند.
سپس صلوات فرستاد بر على (ع) و گفت: شهادت مى دهم كه معبودى جز ذات پروردگار نيست. و اين كه محمد (ص) سيد پيغمبران است و به درستى كه تو وصى محمد و سيد اوصيا هستى. منم سام بن نوح، پس آن جماعت باز كردند صحيفه هاى خود را چنان كه وصف شده بود ديدند.
سپس آن قوم گفتند: مى خواهيم كه سوره اى از صحف را بخوانى. پس شروع كرد به خواندن، تا آن كه سوره را تمام كرد، سپس سلام كرد بر على (ع) و به همان حالت كه بود خوابيد و شكاف زمين به هم آمد و آن جماعت تماما گفتند: ان الدين عندالله الاسلام، و مسلمان شدند.
📚مناقب اهل بيت، ص 45 و 46.
#امام_علی
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻قدرت خدا
📝فرزندم هرگاه قدرت، تو را به ظلم بر زیردستت فرا خواند، قدرت خدا را بر خود یادآور.
#پند_کوتاه
#لقمان
#قدرت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻عیسی (ع) و حریصان به دا
🪶حضرت عيسى (ع) به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى (ع) به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد.
🪶آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى (ع) پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد.
🪶حضرت عيسى (ع) سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است .
مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى (ع) يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند.
🪶بعد از خوردن عيسى (ع) فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت .
🪶 عيسى (ع) فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بيشتر نبوده است !
🪶دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم .
🪶عيسى (ع) از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.
🪶آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند.
🪶همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كند.
🪶آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند.
🪶چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى (ع) در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود:(اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند.)
📚 پند تاريخ 2/124 - انوار نعمانيه ص 353.
#داستان
#حضرت_عیسی
#حرص
👳 @mollanasreddin 👳
🔻زین العابدین مراغه ای
🌹🌾🌹🌾
🌾🌹
🌹
سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك؛
نتیجـﮥ سیاحت من این است كه در تمام آن مملكت ها كه از ایران دیدم در هیچ بلادی آثار ترقیات و تمایل به تمدن به نظرم نیامد كه بدان خوشوقت شوم. در زراعت و تجارت بدانچه از نیاكان خودشان دیده اند قناعت دارند و جای بسی تعجب است كه بدان یكی مفتخرند كه شیوﮤ اسلاف هنوز تماماً در میان ما مرعی است.
اما از این طرف در تجملات بیهوده و فراهم آوردن اسباب تزیینات خانگی به درجه ای پیش افتاده اند كه ابداً اجدادشان آن وضع را در خواب خودشان هم ندیده بودند. به جای ظروف مسین كه از معمولات و مصنوعات وطن عزیز بود و یك صد سال به رفع احتیاجات یك خانوادﮤ بزرگی به قدر دویست تومان از آن كفایت می نمود و در آخر هم از قیمت آن چیزی نمی كاست امروز به دویست تومان یكپارچه چلچراغ خریده از سقف اطاق های خودشان می آویزند. كه به یك افتادن به جز از یك كلمـﮥ «واه» صاحبش چیزی از آن باقی نمی ماند.
واضح است كه از تصور نیاكانشان امثال این چیزها هیچ وقتی نگذشته بود.
یكی از این انبوه مردم كه علی الاكثر صاحبان املاك هستند هیچ گاهی بدین خیال نیافتاده اند كه از مملكت همسایه یك ماشین خرمن كوبی یا یك داس ماشین دار برای درودن غله، یا اینكه ماشین گندم پاكن كن برای نمونه خریده، بیاورند.
در مزارع خودشان به كار وادارند تا محسنّات آنها را به رای العین ملاحظه كنند. در تمامی این مملكت از شهرهای بزرگ گرفته تا قصبات و قریه ها دودكش یك ماشین فابریكی دیده نمی شود كه دودی از آن متصاعد گردد. و از هیچ طرف بانگ سوت و صفیر حركت و ورود راه آهن شنیده نمی شود.
در هیچ شهری به نام دوایر دولتی عمارت بلند و باشكوهی نیست. از مكاتب دولتی و مریضخانه در هیچ جا نشانی نمی توان یافت. در هیچ نقطه كمپانی و بانك كه نمونـﮥ ترقی و تمدن است مشهود نیست.
كسی را پروای وضع مساجد نیست. مقابر بزرگان پیشین مانند سلاطین صفویه و غیره همه خراب. از زحمات نایب السلطنه عباس میرزای مرحوم و خدمات امیركبیر میرزا تقی خان مغفور كه در راه ملك و ملت كرده و كشیدند سخنی كه دلیل قدردانیِ اخلاف باشد در میان نیست.
نه نیكان را به رحمت یاد می كنند، نه بدان را به بدی نام می برند.
ترك حقوق و قطع صلـﮥ رحم و بی مروّتی و عدم انصاف و بدخواهیِ همدیگر شغلشان است. ولی با این وضع چون پنج نفری یك جا گرد آمدند می گویند ای بابا، دنیا پنج روز است، باید فكر آخرت نمود.
اما همه دروغ می گویند و فعلاً منكرند. آنچه از خیالشان نمی گذرد همان پرسش روز حساب است. خیرات می كنند اما اطعام اغنیا می كنند نه فقرا. اعمالشان همه از روی ریاست. بی طمع و توقع به احدی سلام نمی دهند. اخلاق مردم چندان فاسد گشته كه اصلاح آن مشكل می آید مگر اینكه محض تسلی خودمان بگوییم «چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند».
📚سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك
#داستان
#سیاحت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و
تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#سعدی
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
🤲🏻🌹
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
#صبح_بخیر
#دعا
#امام_زمان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایتی شنیدنی
🔰مرحوم ميرزا علي محدث زاده، فرزند حاج شيخ عباس قمي كه از وعاظ و خطباي مشهور تهران بود، مي فرمود:
زماني من به بيماري و ناراحتي حنجره و گرفتگي صدا مبتلا شده بودم، تا جايي كه منبر رفتن و سخنراني كردن برايم ممكن نبود. مسلما هر مريضي در چنين موقعيتي به فكر معالجه مي افتد. من نيز با در نظر گرفتن طبيبي متخصص و با تجربه، به او مراجعه كردم و پس از معاينه معلوم شد كه بيماري آنقدر شديد است كه بعضي از تارهاي صوتي از كار افتاده و فلج شده است و اگر لاعلاج نباشد لااقل صعب العلاج است.
🔰طبيب معالج در ضمن نوشتن نسخه، دستور استراحت دادند كه تا چند ماه از منبر رفتن خودداري كنم و حتي با كسي حرف نزم و اگر چيزي بخواهم و يا مطلبي را از زن و بچه ام انتظار داشته باشم، آنها را بنويسم. تا در نتيجه ي استراحت مداوم و استعمال دارو، شايد سلامتي از دست رفته مجددا به من برگردد.
🔰البته صبر در مقابل چنين بيماري و حرف نزدن با مردم حتي با زن و بچه، خيلي سخت و طاقت فرساست، زيرا انسان از همه بيشتر احتياج به گفت و شنود دارد، چطور مي شود تا چند ماه هيچ نگويم و حرفي نزنم و پيوسته در استراحت باشم؟ در حالي كه معلوم نيست نتيجه آن چه باشد! بر همه روشن است كه با پيش آمد چنين بيماري خطرناكي چه حال اضطراري به بيمار دست مي دهد. اين اضطرار و ناراحتي شديد، آدمي را به ياد يك قدرت فوق العاده مي اندازد. اين حالت پريشاني باعث مي شود كه اميد انسان، از تمام چاره هاي بشري قطع شود و به ياد مقربان درگاه الهي افتد تا بوسيله ي آنها به درگاه خداوند متعال، عرض حاجت كند و از درياي بي پايان لطف خداوند بهره اي بگيرد.
🔰من هم با چنين پيش آمدي، جز توسل به ذيل عنايت حضرت امام الحسين (ع) چاره اي نداشتم. روزي بعد از نماز ظهر و عصر حال توسل به دست آمد و خيلي اشك ريختم و سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء عليه السلام را مخاطب قرار دادم و گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، صبر در مقابل چنين بيماري براي من طاقت فرسا است! علاوه بر آن، من اهل منبر هستم و مردم از من انتظار دارند من از اول عمر تا به حال علي الدوام منبر مي رفتم و از نوكران شما اهل بيت هستم. ولي حالا چه شده
است كه يكباره بايد از اين پست حساس، بر اثر بيماي بركنار باشم؟ به علاوه ماه مبارك رمضان نيز نزديك است دعوت ها را چه كنم؟ آقا عنايتي بفرما، تا خدا شفايم دهد!
🔰به دنبال اين توسل، طبق معمول هر روز، خوابيدم. در عالم خواب خودم را در اطاق بزرگي كه نيمي از اطاق منور و روشن بود و قسمت ديگر اطاق، كمي تاريك بود؛ ديدم.
🔰در آن قسمتي كه روشن بود، حضرت سيدالشهداء اباعبدالله الحسين عليه السلام را ديدم كه نشسته اند. خيلي خوشحال و خوشوقت شدم و همان توسلي را كه در حال بيداري داشتم، در حال رؤيا نيز پيدا كردم و به ايشان عرض حاجت نمودم! مخصوصا اصرار داشتم كه ماه مبارك نزديك است و در مساجد متعددي دعوت شده ام، ولي با اين حنجره ي از كار افتاده چطور مي توانم منبر روم و سخنراني نمايم؟ و حال آنكه دكتر مرا منع كرده است كه حتي با بچه هاي خودم نيز حرفي نزنم! چون خيلي تضرع و زاري داشتم، حضرت عليه السلام اشاره به من كردند و فرمودند: به آن آقا سيد كه دم در نشسته، بگو چند جمله از مصيبت دخترم (حضرت رقيه عليهاالسلام) بخواند و شما كمي اشك بريزيد، انشاءالله تعالي خوب مي شوي!
🔰من به در اطاق نگاه كردم، ديدم شوهر خواهرم «آقا مصطفي طباطبائي قمي» كه از علماء و خطباء و از ائمه ي جماعت تهران است، نشسته است. فرمان حضرت امام حسين عليه السلام را به او رساندم، ولي ايشان مي خواست از ذكر مصيبت خودداري كند! حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: «بخوان روضه ي دخترم را» ايشان مشغول ذكر مصيبت حضرت رقيه عليهاالسلام شد و من هم گريه مي كردم و اشك مي ريختم.
🔰 اما متأسفانه بچه ها مرا از خواب بيدار كردند و من با ناراحتي از خواب بيدار شدم و متأسف و متأثر بودم كه چرا از آن مجلس پر فيض محروم ماندم؟ ولي دوباره ديدن آن منظره عالي امكان نداشت!
🔰 همان روز يا روز بعد، به همان پزشك متخصص مراجعه نمودم. خوشبختانه پس از معالجه، معلوم شد كه اصلا اثري از ناراحتي و بيماري قبلي نيست! پزشك كه در تعجب بود از من پرسيد: شما چه خورديد كه به اين زودي و سرعت نتيجه گرفتيد؟
🔰 من چگونگي توسل و خواب خودم را بيان كردم. دكتر قلم در دست داشت و سرپا ايستاده بود، ولي بعد از شنيدن داستان توسلم، بي اختيار قلم از دستش بر زمين افتاد و با يك حالت معنوي كه بر اثر شنيدن نام مولي الكونين، امام حسين (ع) به او دست داده بود؛ پشت ميز طبابت نشست و قطره قطره ي اشك بر رخسارش ريخت. او گريه كرد و سپس گفت: آقا، اين ناراحتي شما جز توسل و عنايات و امداد غيبي، چاره و علاج ديگري نداشت.
📚کرامات الحسينيه ج2، ص88
#کرامت
#امام_حسین
👳 @mollanasreddin 👳
🔻رحمت خدا
🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺎﺋﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻏﺬﺍﺋﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
🌴ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺵ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺝ ﻣﯽ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ :ﺍﯼ ﮔﺸﺎﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﺸﻮﺩﻩ ﻋﻨﺎﯾﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﮕﺸﺎﯼ.
🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﯾﮏ ﮔﺮﻩ ﺍﺯ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
🍂ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﯾﺎﺭ ﻋﺰﯾﺰ
🍂ﮐﺎﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ
🍂ﺁﻥ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻧﯿﺎﺭﺳﺘﯽ ﮔﺸﻮﺩ
🍂ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﺑﮕﺸﻮﺩﻧﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟!
🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﮔﻨﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﻭﯼ مقداری ﺍﺯ ﺯﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ!
ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺍﺿﻌﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺶ ﻧﻤﻮﺩ.
#حکایت
#پند
#رحمت
👳 @mollanasreddin 👳
✨از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند . چه کنیم ؟
✨گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.
#پند
#حسن_بصری
👳 @mollanasreddin 👳