eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
245.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبح زیباتون بخیر 🌸 امیدوارم خدا به زندگَیتون برکت🍃🌸 به قلبتون مهربانی به روحتون آرامش به جانتون سلامتی بده و از نعمتهای بیکرانش همیشه بهره مندتون کنه در پناه لطف خدا دوشنبه تون زیبا 🌸 👳 @mollanasreddin 👳
💢فرصت کار خیر ✍دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند. سلطان چون شکار کرد تیروکمان به غلام داد تا آنان هم شکاری کنند. یکی از غلام‌ها وقتی تیروکمان به دست گرفت، به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجه‌اش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است. غلام تیروکمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه‌کلاغ را در لانه‌اش نهاد. آن غلام دیگر به او گفت: فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند. غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد. در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت: فرصت شکار، حیف از دست دادی! غلام گفت: من به حال تو افسوس می‌خورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی. شکار آهو همیشه هست، ولی شکار جوجه‌کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست 👳 @mollanasreddin 👳
💢مورچه لجباز مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد… هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد! مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…! بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!! بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی… مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید! بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!! مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت… مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…! مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند… مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!! گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است… این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…🌺 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢انعکاس صدا در نقش معلم پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!» از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
به‌ هم‌ می‌ریزد این‌ آشوب‌ها وقتی‌ جهان‌ را غبارآلود می‌بینی‌ تمام‌ آسمان‌ را چه‌ فرقی‌ می‌كند؟ در هر كجای‌ نقشه‌ باشی‌ فلسطین‌ مثل‌ بغضی‌ از تو می‌گیرد امان‌ را دل‌ این‌ سنگ‌ها را اشك‌ شاید... نه‌، بعید است‌ دل‌ ما را به‌ درد آورد ، امّا دیگران‌ را... ! و حالا چند جای‌ نقشه‌ طوفانی‌ست‌، ابری‌ست‌ و حالا بیشتر این‌ مردم‌ بی‌خانمان‌ را... میان‌ دود و خاكستر رها می‌بینی‌، ای‌كاش‌ زمین‌ قدری‌ فرومی‌برد غم‌های‌ زمان‌ را خیالت جمع! روزی‌ می‌رسد، مردی‌ می‌آید که می‌گیرد از این‌ نامردها تیر و كمان‌ را چه‌قدر این‌ روزها داغند سرخطّ خبرها خبرهایی‌ كه‌ آتش‌ می‌زنند آتش‌فشان‌ را چه‌ فرقی‌ می‌كند؟ لبنان‌، یمن‌، بحرین‌، وقتی‌ خبر لرزانده‌ از آن‌ سو تن‌ نصف‌ جهان‌ را 👳 @mollanasreddin 👳
💢اعتماد به نفس پایین مديرعامل جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!» چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس پايين است🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢بیسکوئیت!؟ زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد... مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد... در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود... چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند : 1. سنگ ... پس از رها کردن! 2. حرف ... پس از گفتن! 3. موقعیت... پس از پایان یافتن! 4. و زمان ... پس از گذشتن! 👳 @mollanasreddin 👳
آسمان صاف و شب آرام💫 بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فروریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب ...🍃 شب_دوشنبتون_بخیر🌸💫 👳 @mollanasreddin 👳
سه شنبه تون به طراوت شبنم🌸🍃 وبه شادابی وزیبایی گلها🌸🍃 در زندگی هیچ چیز مهم تر از این نیست که قلباً در آرامش باشیم🌸🍃 الهی همیشه قلبتون پـر از عشــق و آرامش باشـه🌸🍃 👳 @mollanasreddin 👳
💢غلام نیرومند بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت: فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند. بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید. رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد. بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند..😑 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
💢باد قوی تر است یا خورشید؟ روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می‌کرد. باد به خورشید می‌گفت: «من از تو قوی‌ترم.» خورشید هم ادعا می‌کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت: «من می‌توانم کت آن مرد را از تنش در آورم.» خورشید گفت: «پس شروع کن.» باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می‌کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمی‌توانی.» خورشید گفت تلاشش را می‌کند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی‌منت به دیگران می‌بخشد از او که به زور می‌خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی‌تر است.  👳 @mollanasreddin 👳
الهی! به شناخت تو، زندگانی ام! به نصرت تو، شادانی ام! به کرامت تو، نازانی ام! و به عزت تو، عزیزانی ام! 👳 @mollanasreddin 👳
✍️ 🌺🌺🌺🌺 📣 قرائت میلیونی سوره مبارکه «نصر» برای پیروزی رزمندگان غزه ✅ می‌خواهیم برای نصرت رزمندگان غزه و ان شاالله نابودی غده سرطانی «اسراییل» و شریک بودن در ثواب جهاد رزمندگان اسلام پویش میلیونی ختم سوره مبارکه «نصر» را آغاز کنیم. 🌷 خواهشا سه مرتبه صلوات بفرستید و سوره مبارکه را قرائت فرمایید و سپس این پویش را در تمام گروه‌ها نشر دهید. بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾ 🙏قبل از ارسال حتما قرائت فرمایید. 👳 @mollanasreddin 👳
💢علاقه به پادشاه پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت : مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد ضامن مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم . ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت . از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢پادشاه و سه وزیرش روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آن‌ها خواست که در این کار از هیچ‌کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسه‌ای برداشته و به‌سوی باغ به راه افتادند… وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و باکیفیت‌ترین محصولات را جمع‌آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می‌کرد تا اینکه کیسه‌اش پر شد. اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه‌ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آن‌ها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه‌ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی‌دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود… روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه‌هایی که پرکرده‌اند بیاورند… وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسه‌اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچ‌کس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آن‌ها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوه‌های خوبي که جمع‌آوری کرده بود می‌خورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. ‎اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوه‌های تازه‌ای که جمع‌آوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد. حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمع‌آوری کنيم، اما فردا زماني که ملک‌الموت امر می‌شود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي🌺 👳 @mollanasreddin 👳
در این دنیای بزرگ جایی هم آخر برای تو هست، راهی هم آخر برای تو هست. در زندگانی را که گِل نگرفته‌اند! 👳 @mollanasreddin 👳
💢پبرمرد مریض مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشه‌ای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد. پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید… رهگذران از ترس مسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به ناله‌های او، راه خود را می‌گرفتند و از کنار او عبور می‌کردند. عارفی که از آن جاده عبور می‌کرد، به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند. رهگذری به طعنه به عارف گفت: “این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود می‌آورد. پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟” عارف گفت: من به او کمک نمی‌کنم، بلکه به خودم کمک می‌کنم؛ اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک می‌کنم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد کر مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم. من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو. من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم. من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢 خریدار میمون یا فروشنده؟؟ روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند… این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون🌺 👳 @mollanasreddin 👳
"هر شب"💫 پیش از آنکه به خواب برویم همه ی آدمها را ببخشیم و با "قلبی پاک" بخوابیم... شب شما دوستان خوبم بخیر🍃🌸💫 👳 @mollanasreddin 👳
🌼چهارشنبه تون گلباران 🌷امروز از خدا میخواهم 🌸تمام لحظاتتان 🌼سرشار از 🌷عاشقانه های الهی 🌸سرشار از 🌼محبتهای خالصانه 🌷سرشار از 🌸دعاهای مستجاب شده باشه 🌼یک آسمان آرامش و 🌸هزاران لبخند زیبا 🌷برای تک تکتون آرزومندم صبح چهارشنبتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
💢مرد عاقل در زمان‌های‌ دور ، کشتی‌ بزرگی‌ دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد که‌ کشتی‌ غرق‌ شود . مسافران‌ کشتی‌ توی‌ آب‌ افتادند . در میان‌ مسافران ، مردی‌ توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌ پاره‌ای‌ برساند و به‌ آن‌ بچسبد . موج‌ها تخته‌ پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند . وقتی‌ مرد چشمش‌ را باز کرد ، خود را در ساحلی‌ ناشناخته‌ دید بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا یا شهری‌ برسد . راه‌ زیادی‌ نرفته‌ بود که‌ از دور خانه‌ هایی‌ را دید . قدم‌هایش‌ را تندتر کرد و به‌ دروازه‌ شهر رسید . در دروازه‌ ی‌ شهر گروه‌ زیادی‌ از مردم‌ ایستاده‌ بودند . همه‌ به‌ سوی‌ او رفتند . لباسی‌ گران‌ قیمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند . او را بر اسبی‌ سوار کردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند . مسافر از این‌ که‌ نجات‌ پیدا کرده‌ خوشحال‌ بود اما خیلی‌ دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد که‌ اهالی‌ شهر چرا آن‌ قدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند . با خودش‌ گفت : نکند مرا با کس‌ دیگری‌ عوضی‌ گرفته‌اند . مردم‌ شهر او را یکراست‌ به‌ قصر باشکوهی‌ بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند . مرد مسافر که‌ عاقل‌ بود ، سعی‌ کرد به این راز پی ببرد . عاقبت‌ به‌ پیرمردی‌ برخورد که‌ آدم‌ خوبی‌ به‌ نظر می‌رسید . محبت‌ زیادی‌ کرد تا اعتماد پیرمرد را به‌ خود جلب‌ کرد . در ضمن‌ گفتگوها فهمید که‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجیبی‌ دارند . پیرمرد ، به‌ او گفت : معمولاً شاهان‌ وقتی‌ چندسال‌ بر سر قدرت‌ می‌مانند ، ظالم‌ می‌شوند . ما به‌ همین‌ دلیل‌ هر سال‌ یک‌ شاه‌ برای‌ خودمان‌ انتخاب‌ می‌کنیم . هر سال‌ شاه‌ سال‌ پیش‌ خودمان‌ را به‌ دریا می‌اندازیم‌ و کنار دروازه‌ی‌ شهر منتظر می‌مانیم‌ تا کسی‌ از راه‌ برسد . اولین‌ کسی‌ که‌ وارد شهر بشود ، او را بر تخت‌ شاهی‌ می‌نشانیم . تختی‌ که‌ یکسال‌ بیشتر عمر نخواهد داشت . مسافر فهمید که چه سرنوشتی‌ در پیش روی اوست . دو ماه‌ بود که‌ به‌ تخت‌ پادشاهی‌ رسیده‌ بود . حساب‌ کرد و دید ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دریا می‌اندازند . او برای‌ نجات خود فکری‌ کرد : از فردا ‌ بدون‌ این‌ که‌ اطرافیان‌ بفهمند توی‌ جزیره‌ای‌ که‌ در همان‌ نزدیکی‌ها بود کارهای‌ ساختمانی‌ یک‌ قصر آغاز شد . در مدت‌ باقی‌مانده‌ ، شاه‌ یکساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزیره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذایی‌ و وسایل‌ مورد نیاز زندگی‌ اش‌ را به‌ جزیره‌ انتقال‌ داد . ده ‌ماه‌ بعد ، وقتی شاه‌ خوابیده‌ بود ، مردم‌ ریختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهی‌ را که‌ یکسال‌ پادشاهی‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دریا انداختند . او در تاریکی‌ شب‌ شنا کرد تا به‌ یکی‌ از قایق‌هایی‌ که‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسید . سوار قایق‌ شد و به‌طرف‌ جزیره‌ راه‌ افتاد . به‌ جزیره‌ که‌ رسید ، صبح‌ شده‌ بود . خدا را شکر کرد به‌ طرف‌ قصری‌ که‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پیرمردی‌ که‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد . به‌ پیرمرد سلام‌ کرد و پرسید: تو اینجا چه‌ می‌کنی ؟ پیرمرد جواب‌ داد : من‌ تمام‌ کارهای‌ تو را زیرنظر داشتم . بگو ببینم‌ تو چه‌ شد که‌ به‌ فکر ساختن‌ این‌ قصر در این‌ جزیره‌ افتادی ؟ مسافر گفت : من مطمئن‌ بودم‌ که‌ واقعه‌ی‌ به‌ دریا افتادن‌ من‌ رخ خواهد داد ، به‌ همین‌ دلیل‌ گفتم‌ که‌ پیش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ این‌ واقعه‌ باید فکری‌ به‌ حال‌ خودم‌ بکنم . پیرمرد گفت : تو مرد باهوشی‌ هستی . اگر اجازه‌ بدهی‌ من‌ هم‌ در کنار تو همین‌جا بمانم . از آن‌ پس ، وقتی‌ کسی‌ دچار مشکلی‌ می‌شود که‌ پیش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلو مشکلش‌ را بگیرد و یا هنگامی‌که‌ کسی‌ برای‌ آینده‌ برنامه‌ریزی‌ می‌کند ، گفته‌ می‌شود که‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ باید کرد .🌺 👳 @mollanasreddin 👳
💢ارزش خود را بدانیم داشتم توی خیابان پرسه میزدم تا از مردم پول درخواست کنم. مردی را دیدم و بنظرم رسید آدم پولداری باشد . به وی نزدیک شدم و حالت رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به‌جای گدایی کردن بیا باهم معامله‌ای کنیم. پرسیدم: چه معامله‌ای …!؟ گفت: ساده است. یک بندانگشت تو را به ده پوند می‌خرم. گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بندانگشتم را به ده پوند بفروشم …!؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می‌کنید؟! برعکس، کاملاً جدی می‌گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت: اگر یک بندانگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهمیده‌اید. گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌کنی …! از خودت خجالت نمی‌کشی.!؟ گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به‌دست آورده بود. داستان زندگی من از همان لحظه،تغییر کرد. گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم🌺 👳 @mollanasreddin 👳
🩸 رژیم غاصب نسل‌کُش ☑️ رهبر معظم انقلاب، روز گذشته: ⚠️ در قضیّه‌ فلسطین، آنچه جلوی چشم همه‌ی دنیا است جنایتِ نسل‌کشیِ رژیمِ غاصب است؛ این را همه‌ دنیا دارند مشاهده میکنند. 🚨 اگر چنانچه این جنایت ادامه پیدا کند، مسلمانها بی‌تاب می‌شوند نیروهای مقاومت بی‌تاب می‌شوند، کسی جلوی اینها را دیگر نمی‌تواند بگیرد. این را بدانند. 🗓 ۱۴۰۲/۷/۲۵ 💣🏨🩸 پی‌نوشت: رژیم خونخوار صهیونیستی، شب گذشته با بمباران بیمارستان المعمدانی در غزه، دست به جنایتی غیر قابل تصور زد و حداقل صدها زن و کودک را به شهادت رساند. ⭕️ با توجه هشدار دیروز مقام معظم رهبری به این رژیم و جنایت دیشب صهیونیستها، ورود حزب الله به جنگ تقریبا قطعی به نظر می‌رسد. 🤲🏼 برای پیروزی و سلامتی مجاهدین اسلام، دعا بفرمایید زیرا به فرموده حضرت محمد (ص): «دعا، سلاح مومن است.» 🏷 👳 @mollanasreddin 👳
کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید رای وزیران ترا به کار نیابد هر چه صوابست بخت خود فرماید چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید 👳 @mollanasreddin 👳
📣 قرائت میلیونی دعای فرج برای ظهور منجی مستضعفان جهان و نابودی جایتکاران عالَم خصوصا اسرائیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر کسی نمیشناسد ، بداند: این دشمن وحشی یی ست که ما داریم.