eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مگر سر اشپختر را آورده‌ای؟ این اصطلاح در مواردی که کسی متکبر و بی‌ادب به جایی وارد شود و یا در هنگامی که کسی بی‌مورد عجله داشته باشد و یا در مواقعی که شخصی بخواهد کار کوچکی را بزرگ جلوه دهد در جواب وی استفاده می‌شود. ضمن اینکه اگر بخواهند کار مهم کسی را کوچک جلوه داده و تحقیر کنند هم به طعنه از این مثل استفاده می‌کنند. در "امثال و حکم" به نقل از کتاب "قصص‌العلماء" اینگونه آمده که در جنگ بین فتحعلیشاه و روس‌ها، "اشپختر" نامی از سرداران روس بعضی ولایات مرزی را گرفت و در هر شهری خرابی ببار آورد و شاه مضطرب شد. میرزا محمد اخباری که در تهران بود، به شاه پیغام داد که من چهل روزه سر اشپختر را برایت می‌آورم مشروط بر اینکه مذهب مجتهدین را منسوخ کنی و مذهب اخباری را جایگزین آن نمایی. شاه در ابتدا پذیرفت. میرزا محمد چهل روز به اعتکاف نشست و از موم صورتی ساخت و گاه‌گاه با شمشیر به گردن آن صورت می‌نواخت. روز چهلم سر اشپختر را برای شاه آوردند. مشاوران سلطان به وی گفتند مذهب اخباری ضعیف است و مردم را نمی‌توان از مذهب مجتهدین برگرداند. ضمنا شاید میرزا محمد بعدها که به قدرت رسید با شما همان کند که با سردار روس کرد. مصلحت آن است که به او پولی داده، عذرخواهی کرده و حکم دهید که به عتبات عالیات رفته و در آن‌جا ساکن شود، چون وجودش در پایتخت به صلاح نیست. شاه پذیرفته و چنین می‌کند. به نقل از جلد چهارم کتاب "تاریخ ادب" نوشته ادوارد براون نقل می‌کند که شاید کلمه "اشپختر" محرف یا تغییر یافته همان "ایسپکتور" روسی بوده که در زبان ترکهای آذربایجان "ایشی‌پخ‌دور" (و در زبان ترکی عثمانی "ایشی‌بوق‌در") گفته می‌شده و کم‌کم در زبان عوام‌الناس به اشپختر تغییر شکل داده است. بنا بر نظر مسیو مینورسکی از دوستان نویسنده اشپختر باید همان سردار "تستسیانوف" از اهالی گرجستان باشد. در هر حال از آن به بعد این اصطلاح در بین مردم رواج پیدا کرد‌. اصطلاح‌های دیگری از قبیل "مگر بیژن را از چاه درآورده‌ای؟" و "مگر کمان رستم را شکسته‌ای؟" و "مگر کمر غول را شکسته‌ای؟" هم به منظور تحقیر کار دیگران رواج داشته و استفاده می‌شوند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔴 آیه های آتش افزا احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد. گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید. ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55. 👳 @mollanasreddin 👳
🔹 آقای ادگار به مرکز سفارش پستی کتاب رفت و کتابی در مورد عکاسی سفارش داد و هر روز چشم به در، منتظر آمدن پستچی و تحویل گرفتن بسته‌ی پستی خود شد. سرانجام پستچی با یک بسته از راه رسید. وقتی ادگار بسته را باز کرد، بسیار دلسرد شد؛ زیرا به جای کتاب عکاسی، کتابی در مورد صداپیشگی فرستاده بودند. 🔹 از این موضوع واقعاً ناراحت شد. ادگار بلافاصله تصمیم گرفت کتاب را بسته‌بندی و آن را مرجوع کند، اما ناگهان تصمیم گرفت این کار را نکند و ببیند با چنین کتابی چه می‌تواند انجام دهد. حتماً تا حالا حدس زده‌اید که ادگار همان ادگار برگن است. برگن، یکی از مشهورترین صداپیشگان در جهان، هنرمندان دیگری را بعد از خود پرورش داد. 👌 او در واقع این اتفاق به ظاهر تلخ را به شیرینی بدل کرد. اگر جویای نیکی و خیر باشید، آن را از هر وضعیت و در هر زمان می‌توانید کسب کنید! 👳 @mollanasreddin 👳
🔹 وقتی يه پنگوئن عاشق يه پنگوئن ديگه ميشه، كل ساحل رو ميگرده و قشنگترين سنگ رو انتخاب ميكنه، اون رو واسه جفت ماده ميبره، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول كرد جفت هم ميشن؛ ولی اگر قبول نكرد پنگوئن نر احساس ميكنه سنگی كه پیـدا كرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو ميبره زير آب لای مرجانها ميندازه تا ديگه هيچ پنگوئنی اشتباه اونو تكرار نكنه و نا اميد نشه. 👌 بیایید ما هم سعی کنیم یه سنگ و از سر راه یکی برداریم نه اینکه جلو پاش بندازیم که زندگیش خراب شه... 👳 @mollanasreddin 👳
صبحتان به خیر قلبتان مملو از عشق زندگیتان سرشار از نیکی 👳 @mollanasreddin 👳
🔸 بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! 🔸 بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!! 👳 @mollanasreddin 👳
❤️ قوطی خالی کمپوت وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. 📚نقل از شهید حسین خرازی 👳 @mollanasreddin 👳
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند : چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد! 👳 @mollanasreddin 👳
روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. در محل قاضی هوشمندی داشتند شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای. آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟ دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم. شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده. با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید. دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد. 👳 @mollanasreddin 👳
در رم جوانی بود که شب‌ها یک ساعت در محلی کنار جاده می‌نشست و بعد از یک ساعت به خانه بر می‌گشت. از کار او همه تعجب می‌کردند که چرا به آن محل می‌رود. برخی گمان می‌کردند دیوانه است. برخی گمان می‌کردند از صدای ماشین و دیدن ماشین‌های لوکس لذت می‌برد. اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینی‌فروشی کار می‌کرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان. مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ می‌شد، در کنار جاده می‌نشست تا مسافرانی که می‌خواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد. آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریست‌های پولدار به‌خاطر آدرس نشان دادن، هدیه می‌گرفت. او این هدیه‌ها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی می‌بخشید. بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را به‌نام فردریک تغییر دادند. 👳 @mollanasreddin 👳
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد، حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست... اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد... نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف... آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم... مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد... بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی... سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسانی یک تعریف دارد... گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم، می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم... چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده... کاش بدانیم خوشبختی واقعی داشتن "آرامش" است... 👳 @mollanasreddin 👳
روباهی خروسی را بربود، خروس در دهان روباه گفت حال که از خوردن من چشم نپوشی نام نبی یا ولّی را بر زبان ران تا مگر به حرمت آن سختی جان کندن بر من آسان آید. قصد خروس آنکه روباه دهان به گفتن کلمه ای بگشاید و او بگریزد. روباه دندانها را به هم فشرد و گفت جرجیس... 👳 @mollanasreddin 👳
حکم_برتولت_برشت قاضی: اسم؟ برشت: شما خودتون می دونین قاضی: می‌دونیم اما شما خودت باید بگی. برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می‌کنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟ قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟ برشت: من که گفتم. برشت هستم. قاضی: ازدواج کرده اید؟ برشت : بعله قاضی: با چه کسی؟ برشت: با یک زن خنده_حضار_در_دادگاه قاضی: شما دادگاه رو مسخره می‌کنید؟ برشت: نه این طور نیست. قاضی: پس چرا می‌گویید با یک زن ازدواج کرده‌اید؟ برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کرده‌ام! قاضی: کسی را دیده‌اید با یک مرد ازدواج کند؟ برشت: بعله! قاضی: چه کسی؟ برشت: همسر من. او با یک مرد ازدواج کرده است . 👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاكسي گفت: «هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام مي‌شينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار مي‌خورم و تا سه و نيم مي‌خوابم، بعد دوباره مي‌شينم پشت فرمون تا نه و نيم شب. نه و نيم تازه شام مي‌خورم، ده و نيم هم مي‌خوابم.» گفتم: «خيلي كار مي‌كنيد، معلومه خرج بچه‌ها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.». گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار مي‌كنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصله‌ام سر ميره، بهترين كار همينه. از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه مي‌ساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم. گفتم: «منم بعضي شب‌ها يه گوشه تنها مي‌شينم گريه مي‌كنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شب‌ها كه من هر شب گريه مي‌كنم... شب‌ها براي خودم گريه مي‌كنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيت‌تون مي‌كنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.» گفتم: «پس چرا گريه مي‌كنيد؟» راننده گفت: «گريه مي‌كنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.» 👳 @mollanasreddin 👳
در سال‌های گذشته و دور در روستایی معلم بودم یک روز بازرسانی جهت سر کشی به مدرسه آمدند و بعد از سوال و جواب از دانش آموزان آنهایی که خوب جواب دادند جوایزی را به آنها هدیه کردند که هر کدام دو عدد مداد سیاه بود ساعت آخر آنهایی که جایزه گرفته بودند با ذوق و خوشحالی به خانه رفتند معمولا بچه هایی که جایزه می گرفتند با خوشحالی به خانواده هایشان نشان می دادند بعد از مدت کوتاهی یکی از همان دانش آموزان با گریه به مدرسه برگشت و مدادها را در دستش گرفته بود با هق هق گریه و ترسان و لرزان گفت : آقا من قلمها را نمی خواهم آن زمان به مداد قلم هم می گفتند گفتم چرا ؟ گفت قلمها را با خوشحالی به خانه بردم پدرم ناراحت شد و دو سیلی پشت گردنم زد و گفت : این چه جایزه ای است فکر کردم دو تومانی جایزه گرفته ای تو رفتی "چوگاوَن " برایم آورده ا ی آن زمان دو تومانیها هم اسکناس کاغذی بودند لازم به ذکر است دو تومانی (نه دو هزار تومانی )در حالی که گریه دانش آموز و اشکهایش مرا متاثر کرده بود به این فکر کردم که در ذهن عوام پول با ارزش تر از قلم است۰ و شاید هم آن پدر درست فکر می کرد و شاید هم آن پدرها ارزش قلم را نمیدانستند۰ دلم برای بچه سوخت گفتم اشکالی ندارد به پدر سلام برسان‌ و بگو دو تومانی برایت جایزه می گیرم، یک دفعه گریه بچه قطع شد و مدادها را به من داد و به طرف خانه دوید و رفت بعد از چند روز در کلاس از وی چند سئوال درسی پرسیدم و به این بهانه یک اسکناس دو تومانی به عنوان جایزه به وی دادم و خوشحالی عجیبی در چهره اش دیدم و با خود گفتم خدایا این بچه هم ارزش پول را بیشتر از قلم می داند ۰ و بعدا آن دانش آموز بزرگ شد و ادامه تحصیل داد وبه مسندی رسید ۰ و هیچوقت ان جریان را ندانست که آن دو تومان را به خاطر خوشحالی اش معلم از جیب خود بخشیده است معلم چون شمع می سوزد و می سازد و بر کسی منت نمی گزارد وبعد از آن همه سال از خودم می پرسم آیا آن پدر درست می گفت : آیاعلم بهتر است یا ثروت..... (چوگاون:چوبیست به اندازه حدود یک وجب که بوسیله رسن یا ریسمانی برای شخم زدن و... به گردن گاوها می بندند.) 👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح خورشید فریاد میزند آی آدم ها، کتابِ زندگی چاپِ دوم ندارد ! پس تا میتوانید عاشقانه و خالصانه و شاد زندگی کنید ... صبحتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
"بشنو و باور نکن" در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود. شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم. از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد... ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.! چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت: بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.! مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.! همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند... باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم. یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد... مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد... بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! * از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! * 👳 @mollanasreddin 👳
وقتی باردار بودم، ماههای آخر زشت شده بودم بینی ام کلی ورم داشت، پوستم بد شده بود، شبا خوب نمیخوابیدم زیر چشمم سیاه بود... اصلا ۱ وضعی واسه تحویل یه سری وسائل سیسمونی که سفارش داده بودیم با همسرم رفتیم فروشگاه تو سالن نشسته بودیم تا وسائل رو از انبار بیارن، ۱ زوج دیگه هم کنار ما بودن زنه گفت تاریخ زایمانت کی هست؟ گفتم فلان موقع گفت میدونی چیه؟ گفتم دختر گفت قشنگ معلومه دختر داری،اما همه فکر میکنن من پسر دارم با وجودیکه دختره! و خندید همسرم گفت از کجا معلومه؟ شوهر زنه گفت آخه میگن زنی که پسر داره خوشگل میشه ، خانم من خوشگل شده همه فکر میکنن پسره اونا هم که دختر دارن زشت میشن، واسه همین معلومه خانم شما دختر داره!باز خندیدن من بغض کردم همسرم هم رو کرد به مرده گفت: اوه! تازه خوشگل شده؟ بعد زد رو شونه‌اش وبالبخند گفت:حتما به جاش خوش اخلاقه! جفتشون خفه شدن شاید بدجنسی بود اما واقعا اون لحظه ازش ممنون بودم که زد تو دهنشون 👳 @mollanasreddin 👳
من و مامانم تنها زندگی میکنیم. مامانم صدام زد و گفت: دخترم نمیخای بیای پایین برای شام؟ اگه کار داری غذات رو بیارم اتاقت، گفتم مامان شما مگه بیرون نبودید؟ الان میام داشتم وسایل اتاقم رو يكم مرتب میکردم تا برم پایین گوشیم زنگ خورد شوکه شدم و جواب دادم مامان شما مگه خونه نيستيد؟ گف نه دیونه شدی؟ زنگ زدم بگم که یکم خرید دارم تا یک ساعت دیگ میرسم خونه، گفتم باشه و سریع قطع کردم و به سمت در اتاقم رفتم اون زن پایین پله ها ایستاده بود و سینی غذا دستش بود🟡 👳 @mollanasreddin 👳
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.!! «زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم ...» 👳 @mollanasreddin 👳
☯️ توبه گرگ مرگ است ! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. 👳 @mollanasreddin 👳
عشق مانند قهوه‌خانه‌ای کوچک در خیابان غریبه‌هاست درهایش به روی همه باز مثل قهوه‌خانه‌ای که رفت‌وآمدهایش به وضعیت آب‌وهوا بند است باران که می‌بارد مشتری‌هایش بیشتر می‌شوند و هوا که صاف باشد مشتری‌ها کم‌تر و خواب‌آلوده‌ترند دورتر از شاخه نیلوفر 👳 @mollanasreddin 👳
عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟ گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟ - عروس رفته گلاب بياره. عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وكيلم؟ عروس رفته... عروس رفته بود. پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود؛ وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد. داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس. شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك. مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه. شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت. عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟ پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته. فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد. شيرين شد زهره. زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو. زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده. بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد. خواهرها گفتند دلت نگيره برادر! زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت. 👳 @mollanasreddin 👳
💎یکی از همکارامون تعریف می‌کرد خونه ی بابام که بودم، تا داداشم از در می‌اومد توو، مامانم می‌گفت پاشو این جورابای خان داداشت رو بشور که حسابی خسته ست! اصلنم براش مهم نبود که منم آدمم و از سرِ کار اومدم و خسته‌م و چرا باید کارایِ شخصیِ یکی دیگه رو انجام بدم! اعتراضم که می‌کردم می‌گفت ناسلامتی مَرده داداشت! منِ دخترِ تحصیل‌کرده ی جامعه هم متوجه ارتباط مرد بودن داداشم و جوراب نشستنش نمی‌شدم اما چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم، ولی یه گوشه ی ذهنم همیشه درگیرِ این تفاوت و تبعیض بود! تا اینکه برام خواستگاری اومد که پسندِ خانواده بود و قرار شد بریم که باهاش سنگامونو برای یه عمر زندگیِ مشترک وا بکنیم. من اولین چیزی که بهش گفتم این بود که آقای محترم! از همین الان گفته باشم؛ من جوراباتو نمی‌شورما! اون بنده خدا هم با تمامِ تعجبی که توی رفتار و کلامش بود از شرطِ نامربوطِ من، قبول کرد! سر خونه و زندگیمون که رفتیم، دیدم مَردِ خوبیه! متوجه میشه که منم مثل خودش آدمم، جون می‌کَنَم برای زندگیمون... توقع نداشت کارای شخصیِ اونم من گردن بگیرم چون مَرده! اگه ظرفارو من می‌شستم، اون لباسارو می‌شُست،‌ اگه من خونه رو جارو می‌کشیدم، اون غذا می‌پخت، و البته بخاطر حساسیت من نسبت به جوراب شستن،‌ جورابای منم هر روز همراهِ جورابای خودش می‌شُست! می‌گفت حالا من شانس آوردم که گیرِ یه آدم ناتو نیفتادم، ولی آدم یه وقتایی بزرگترین ضربه هارو از عزیزانش می‌خوره! مثل من که خانواده باهام کاری کرده بود که سطح توقعاتم از برابری با شریک زندگیم رو در حدِ جوراب نشستن پایین آورده بودم و حواسم به خیلی چیزایِ مهم تر نبود... 👳 @mollanasreddin 👳