صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.
چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد، ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاكسي گفت:
«هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب.
نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.».
گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه.
از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم:
«منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.»
گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی کرونا آمد فهمیدم دوست خوب یعنی جلال...
از وقتی مجبور شدیم کمتر همدیگر را ببینیم،
پیغامهای جلال بیشتر شد.
بیشتر روزها میپرسید «همه چی خوبه..؟ رو به راهی؟»
و من جواب میدادم «مخلصتم، عالی».
جلال هم یک علامت پیروزی با دو تا گل میفرستاد.
بعد از مدتی دیگر پیغامهای جلال را باز نمیکردم
چون میدانستم میخواهد حالم را بپرسد و حالم خوب بود.
وقتی جلال زنگ میزد و میگفت «نگرانت شدم،
یه هفتهست پیغامهای من رو باز هم نکردی»
از خجالت آب میشدم اما خیالم راحت بود که جلال هست.
میدانستم همیشه هست و همین خیالم را راحت میکرد.
گاهی برایش مینوشتم «جلال یه قراری بذاریم و همو ببینیم»
و او جواب میداد «هر وقت بگی، هر جا بگی»
و من هیچوقت و هیچ جا را نمیگفتم چون جلال همیشه بود.
چند روز پیش دیدم بیست و هفت پیغام باز نکرده از جلال دارم.
پیغامها را باز کردم. در پیغامهای اول مثل همیشه حالم را پرسیده بود،
بعد گفته بود که نگرانم شده است،
بعد همانجا تماس گرفته بود،
بعد نوشته بود از بچهها شنیده که حالم خوب است
و خیالش راحت شده است.
به جلال پیغام دادم «جلال جان نوکرتم و شرمندهام،
به خدا خیلی درگیر بودم. خوبی؟»
سه روز گذشت و جلال پیغامم را باز نکرد.
بعد نوشتم «جلال خواهش میکنم جواب بده»...
سه ساعت بعد جلال زنگ زد.
شیرجه زدم گوشی را برداشتم و گفتم «جلال جانم، خوبی؟»
جلال گفت «این دیوانه بازیها چیه در میاری؟
این چی بود تو اینستا گذاشتی؟
کلی آدم فکر کردند من مردهام!»
گفتم «جلال کجا بودی؟
الان که زنگ زدی انگار خدا دنیا رو به من داد!»
جلال گفت «من هرروز بهت پیغام میدادم حالت رو میپرسیدم
تو عین خیالت نبود.
پیغامها رو باز هم نمیکردی، تا نبودم عزیز شدم؟»
گفتم «من فکر میکردم هرجوری بشه تو همیشه هستی»
جلال گفت «اونایی که همیشه هستند هم یه موقعهایی دیگه نیستند»
گفتم «یعنی چی؟»
جلال گفت «ببین... کاکتوس اصلا آب نمیخواد
ولی کاکتوس هم آب میخواد!»
به جلال گفتم «تا عمر دارم این حرفت یادم نمیره.»
امروز ظهر جلال زنگ زد، توی یک موقعیت ناجوری بودم
و با خودم گفتم نیم ساعت بعد زنگ خواهم زد،
اما نمیدانم چرا فراموش کردم.
الان جلال دوباره زنگ زد و گفت «باز هم چهار تا پیغام گذاشتم
و ندیدی».
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد قطع کرد...
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
گزگز
پسربچه ای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام می خری؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس کی؟» زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.» راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد، بعد گفت: «خانم اگه دارید به بچه می گید دفعه بعد، لطفا دفعه بعد که اومدید بیرون حتما براش بخرید.»
زن پرسید:«چطور؟»
راننده گفت: «برای اینکه چشم انتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید یا به قولی که می دید عمل کنید.»
از راننده که پا به سن گذاشته بود، پرسیدم: «کسی به شما قول داده که بهش عمل نکرده؟» راننده مکثی کرد و بعد گفت: «زان شبی که وعده کردی، روز وصل/ روز و شب را می شمارم روز و شب»
گفتم: «چه شعر قشنگی»
راننده گفت: «قشنگ و تلخ.»
گفتم: «بله» و کمی فکر و خاطره... به سرم ریخت...
✍#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد، راننده ضبط را روشن کرد و خانم گوگوش گفت: «من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم. میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم».
خانم مرادی گفت: «من میخواستم بهترین بالرین دنیا بشم» و در پاسخ به نگاه پرسشگر بقیه سرنشینان ون گفت: «خورد به انقلاب، تعطیل شد».
آقای صالحی گفت: «من دوست داشتم جراح قلب بشم». آقای مصطفوی پرسید: «چی شد که نشدی؟». آقای صالحی گفت: «اولین باری که خون دیدم غش کردم». آقای نظری خندید و گفت: «انگار ترس از ارتفاع داشته باشی و بخوای خلبان بشی». قیافه آقای ظفرمند رفت در هم و زیر لب گفت: «خب دست خود آدم نیست که».
آقای مصطفوی هم آهی کشید و گفت: «منم میخواستم بهترین عاشق دنیا باشم. ولی، هی... دیر رسیدم فرودگاه تا بهش بگم. رفت. و شدم تنهاترین عاشق دنیا».
آقای صالحی گفت: «نگو که هنوز مجردی». آقای مصطفوی سری به نشانه تأیید تکان داد و بغضش را قورت داد. راننده زیرلب گفت: «یه سری حسرت متحرک رو سوار کردم» و صدای ضبط را بلند کرد. خانم گوگوش گفت: «حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون. یه طرف میرم به خاک، یه طرف به آسمون». اشکهای آقای مصطفوی آرام روی صورتش سُر خوردند.
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳