حکم_برتولت_برشت
قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: میدونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه میکنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بعله
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن
خنده_حضار_در_دادگاه
قاضی: شما دادگاه رو مسخره میکنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا میگویید با یک زن ازدواج کردهاید؟
برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کردهام!
قاضی: کسی را دیدهاید با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بعله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من. او با یک مرد ازدواج کرده است .
👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاكسي گفت:
«هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يك ظهر. ساعت يك ناهار ميخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب.
نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم.» گفتم: «خيلي كار ميكنيد، معلومه خرج بچهها خيلي زياده.» راننده گفت: «بچه ندارم، يعني يكي دارم كه نيست. خارجه.».
گفتم: «عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.» راننده گفت: «تنهام.» پرسيدم: «پس چرا اينقدر كار ميكنيد؟» راننده گفت: «تنهايي حوصلهام سر ميره، بهترين كار همينه.
از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادي خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه ميساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچي كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.
گفتم:
«منم بعضي شبها يه گوشه تنها ميشينم گريه ميكنم.» راننده نگاهم كرد و گفت: «شبها كه من هر شب گريه ميكنم... شبها براي خودم گريه ميكنم.» پرسيدم: «تنهايي اذيتتون ميكنه؟» مرد گفت: «زندگي همينه ديگه.»
گفتم: «پس چرا گريه ميكنيد؟» راننده گفت: «گريه ميكنم كه سبك بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
در سالهای گذشته و
دور در روستایی معلم
بودم یک روز بازرسانی جهت سر
کشی به مدرسه آمدند و بعد از
سوال و جواب از دانش آموزان
آنهایی که خوب جواب دادند
جوایزی را به آنها هدیه کردند
که هر کدام دو عدد مداد سیاه
بود ساعت آخر آنهایی که جایزه
گرفته بودند با ذوق و خوشحالی
به خانه رفتند معمولا بچه هایی که جایزه می گرفتند با خوشحالی به خانواده هایشان نشان می دادند بعد از مدت کوتاهی یکی از همان دانش آموزان با گریه به مدرسه برگشت و مدادها را در دستش گرفته بود با هق هق گریه و ترسان و لرزان گفت : آقا من قلمها را نمی خواهم آن زمان به مداد قلم هم می گفتند گفتم چرا ؟ گفت قلمها را با خوشحالی به خانه بردم پدرم ناراحت شد و دو سیلی پشت گردنم زد و گفت : این چه جایزه ای است فکر کردم دو تومانی جایزه گرفته ای تو رفتی "چوگاوَن " برایم آورده ا ی آن زمان دو تومانیها هم اسکناس کاغذی بودند لازم به ذکر است دو تومانی (نه دو هزار تومانی )در حالی که گریه دانش آموز و اشکهایش مرا متاثر کرده بود به این فکر کردم که در ذهن عوام پول با ارزش تر از قلم است۰ و شاید هم آن پدر درست فکر می کرد و شاید هم آن پدرها ارزش قلم را نمیدانستند۰ دلم برای بچه سوخت گفتم اشکالی ندارد به پدر سلام برسان و بگو دو تومانی برایت جایزه می گیرم، یک دفعه گریه بچه قطع شد و مدادها را به من داد و به طرف خانه دوید و رفت بعد از چند روز در کلاس از وی چند سئوال درسی پرسیدم
و به این بهانه یک اسکناس دو تومانی به عنوان جایزه به وی دادم و خوشحالی عجیبی در چهره اش دیدم و با خود گفتم
خدایا این بچه هم ارزش پول را
بیشتر از قلم می داند ۰ و بعدا آن
دانش آموز بزرگ شد و ادامه تحصیل داد وبه مسندی رسید ۰
و هیچوقت ان جریان را ندانست
که آن دو تومان را به خاطر خوشحالی اش معلم از جیب خود بخشیده است معلم چون شمع می سوزد و می سازد و بر کسی منت نمی گزارد وبعد از آن همه سال از خودم می پرسم آیا آن پدر درست می گفت :
آیاعلم بهتر است یا ثروت.....
(چوگاون:چوبیست به اندازه حدود یک وجب که بوسیله رسن یا ریسمانی برای شخم زدن و... به گردن گاوها می بندند.)
👳 @mollanasreddin 👳
هر صبح خورشید فریاد میزند
آی آدم ها، کتابِ زندگی
چاپِ دوم ندارد !
پس تا میتوانید عاشقانه و
خالصانه و شاد زندگی کنید ...
صبحتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
"بشنو و باور نکن"
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!! *
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی باردار بودم، ماههای آخر زشت شده بودم
بینی ام کلی ورم داشت، پوستم بد شده بود، شبا خوب نمیخوابیدم زیر چشمم سیاه بود... اصلا ۱ وضعی
واسه تحویل یه سری وسائل سیسمونی که سفارش داده بودیم با همسرم رفتیم فروشگاه
تو سالن نشسته بودیم تا وسائل رو از انبار بیارن، ۱ زوج دیگه هم کنار ما بودن
زنه گفت تاریخ زایمانت کی هست؟
گفتم فلان موقع
گفت میدونی چیه؟
گفتم دختر
گفت قشنگ معلومه دختر داری،اما همه فکر میکنن من پسر دارم با وجودیکه دختره! و خندید
همسرم گفت از کجا معلومه؟
شوهر زنه گفت آخه میگن زنی که پسر داره خوشگل میشه ، خانم من خوشگل شده همه فکر میکنن پسره
اونا هم که دختر دارن زشت میشن، واسه همین معلومه خانم شما دختر داره!باز خندیدن
من بغض کردم
همسرم هم رو کرد به مرده گفت: اوه! تازه خوشگل شده؟
بعد زد رو شونهاش وبالبخند گفت:حتما به جاش خوش اخلاقه!
جفتشون خفه شدن
شاید بدجنسی بود اما واقعا اون لحظه ازش ممنون بودم که زد تو دهنشون
👳 @mollanasreddin 👳
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️تردید نکنید اگر رأی برود بالای پنجاه درصد، حتما ...
« #استاد_میرباقری»
👳 @mollanasreddin 👳
من و مامانم تنها زندگی میکنیم. مامانم صدام زد و گفت: دخترم نمیخای
بیای پایین برای شام؟ اگه کار داری غذات رو بیارم اتاقت، گفتم مامان
شما مگه بیرون نبودید؟ الان میام داشتم وسایل اتاقم رو يكم مرتب میکردم تا برم پایین گوشیم زنگ خورد شوکه شدم و جواب دادم مامان شما مگه خونه نيستيد؟ گف نه دیونه شدی؟ زنگ زدم بگم که یکم خرید دارم تا یک ساعت دیگ میرسم خونه، گفتم باشه و سریع قطع کردم و به سمت در اتاقم
رفتم اون زن پایین پله ها ایستاده بود و سینی غذا دستش بود🟡
👳 @mollanasreddin 👳
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.!!
«زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم ...»
👳 @mollanasreddin 👳
☯️ توبه گرگ مرگ است !
كسی كه دست از عادتش بر ندارد .
آورده اند كه ...
گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد .
در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد .
پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟!
اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟
گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی .
اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ !
من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم .
اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،بعد مرا قربانی كنی ! گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .
از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی .
گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟
اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.
👳 @mollanasreddin 👳
عشق
مانند قهوهخانهای کوچک در خیابان غریبههاست
درهایش به روی همه باز
مثل قهوهخانهای که رفتوآمدهایش به وضعیت آبوهوا بند است
باران که میبارد مشتریهایش بیشتر میشوند
و هوا که صاف باشد مشتریها کمتر و خوابآلودهترند
دورتر از شاخه نیلوفر
#محمود_درویش
👳 @mollanasreddin 👳
عاقد گفت عروس خانوم وكيلم؟
گفتند عروس رفته گل بچينه. دوباره پرسيد وكيلم عروس خانوم؟
- عروس رفته گلاب بياره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وكيلم؟
عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بين مهمانها. شيرين سيزده سالش بود؛ وراج و پر هيجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خنديد. هر روز سر ديوار و بالاى درخت پيدايش مى كردند. پدرش هم صلاح ديد زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غيرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شيرين هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زير پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابيدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ريخت. هر كس از يك طرف دويد دنبال عروس. مهمانها ريختند توى كوچه.
شيرين را روى پشت بام همسايه پيدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بيرون. كمال مچ شيرين را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكيلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شيرين يك نيشگون ريز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زير آينه. زن ها كل كشيدند و مردها بهم تبريك گفتند. كمال زير لب غريد كه آدمت مى كنم جووووجه و خيره شد به تصوير خودش در آينه شكسته.
فرداى عروسى شيرين را سر درخت توت پيدا كردند. كمال داد درخت هاى حياط را بريدند. سر ديوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شيرينى و شكلات باشد.
شيرين شد زهره.
زهره تمرين كرد يواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهايت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خيره به پايين يا روبرو.
زهره شد يك آدم آهنى تمام و عيار. فاميل ها گفتند اين زهره يك مرضى چيزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت يك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود يك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستريش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگيره برادر!
زهره قسمتت نبود. برايت يك دختر چهارده ساله پسنديده ايم به نام شربت.
#صدیقه_احمدی
👳 @mollanasreddin 👳