eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
218.1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
73 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴روزی در یک قریه مردی توته ای الماس پیدا میکند وبه همه زرگران قریه میبرد تا بفروشد اما هیچ یک از زرگران قریه توان خرید آنرا نمی داشته باشند. زرگران او را نزد پادشاه می فرستند چون فقط پادشاه توان خرید آنرا دارد. زمانیکه نزد پادشاه میرود پاد شاه الماس را گرفته و او را دهن دروازه خزانه میبرد وبرایش میگوید مدت یک ساعت وقت داری وارد خزانه شو و هر چیزیکه میخواهی بر دار و بیرون بیا. 🔳مرد وقتی وارد خزانه میشود می بیند که هر قدر پیش میرود اشیایی مقبولتری می بیند با خود فکر میکند که یکبار تمام خزانه را ببیند وهر آن چیزیکه خوشش آمد بردارد. مرد در حال انتخاب اشیا بود که چشمش به یک تخت خواب میخورد که خیلی زیبا بود با خود گفت یکبار بالایش دراز میکشم اگر راحت بود این را هم برای بردن انتخاب میکنم و وقتی دراز میکشد کم بخت را خواب میبرد. 🌴بعد از یک ساعت عسکر آمده بیدارش میکند که وقت تمام است از خزانه بیرون شو مرد حیرت زده شد که هم الماس رفت هم چیزی از خزانه بیرون نکرد. به عسکر خیلی عذر وزاری کرد تا چند دقیقه برایش وقت بدهد. اما عسکر حتا یک ثانیه هم وقت نداد برایش و با دست خالی از خزانه بیرون شد. 🔳حال میتوان گفت که : الماس: مدت زندگی است که خداوند (جلاله) بر بنده گانش داده است که هیچکس جز الله قیمت آنرا پرادخته نمیتواند. 🌴شخص: بنده الله خزانه: دنیایی است که به آن فرستاده شده ایم ومربوط به خود ما میشود که دست خالی برویم یا متاعی هم با خود داشته باشیم. عسکر هم عزرائیل (ع) است. زمانی که وقت ما تمام شود حتی یک ثانیه هم اجازه بودن برای ما نمیدهد. 🔳چه زیباست که توشه برای بردن داشته باشیم به جای اینکه دست خالی بر گردیم به سوی الله(جلاله) 👳 @mollanasreddin 👳
در روستاي پدريم باغ هاي پرتقال زيادي بود. هميشه با بچه هاي فاميل از پرتقال هاي يكي از باغ ها يواشكي ميچيديم و يه گوشه ميخورديم و اون پرتقال ها خوشمزه ترين پرتقال هاي دنيا بود. يكروز صاحب اون باغ مارو در حال چيدن ديد ولي بجاي تندي و دعوا گفت اشكالي نداره و ميتونيد از اين به بعد هرچقدر كه ميخواين از باغ من پرتقال بخوريد. از فردا ديگه طعم پرتقال هاي اون باغ معمولي بود و برامون اون لذت هميشگي رو نداشت !در عوض از فردا خوشمزه ترين پرتقال ها ،پرتقال هاي باغ ديگه اي بود كه بايد يواشكي از اون پرتقال ميچيديم. چه رازي پشت سر اين پرتقال هاي يواشكي بود.. دقيق نميدونم ولي هميشه يواشكي ها بهترند. شايد دليلش همينه كه سال ها يواشكي عاشق توام و ميترسم براي عشقت اجازه بگيرم، اجازه بدي و همه چی بعدش معمولي بشه.. 👳 @mollanasreddin 👳
🍃ذکر صلوات عرشیان می آمد 🍃تا رفت به سوی آسمان دست ِ علی 🍃از عرش بلند و یک صدا می گفتند: 🍃الحَق که امیرمومنان است علی 🌸فرارسیدن عید الله الاکبر، 🎊عید بزرگ امامت و ولایت، 🌸عید ، 🎊بر همه شیعیان جهان مبارک‌ باد 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قاصدک
💥 پدر و مادرای عزیز دقت کنید: ✅ اگه امروز فرزندتو درست تربیت کنی فردا حسرت امروز رو نمیخوری... 🔸از تربیت فرزندت خاطر جمع شو!☺️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5 🔹ما یک مجموعه کامل و غنی‌ با محتوای آموزشی و را در قالب انواع مهارتها برای شما تدارک دیده‌ایم 💥ویژه والدین، معلمان، مربیان تربیتی و تمامی دغدغه‌مندان عرصه تربیت 🟠طبق مبانی استاد علیرضا پناهیان🟠 💥با بیش از ۴۰ هزار دانـــــشــــجو و ده ها هزار تجربه موفق و لذت بخش😍 https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec ✅ ‌حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی
چند شب پيش عنكبوتي را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خيلي آرام حركت مي كرد گويي مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمي توانست براي خودش غذايي پيدا كند. با لحني آرام و مهربان به او گفتم : "نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت مي دهم." يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه ي خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من مي خواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه لاي تارهايش پنهان شد. به او گفتم :"قول مي دهم به تو ؟آسيبي نزنم" سپس سعي كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابه لاي تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نمي كند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم. به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نمي خواستم به تو صدمه اي بزنم مي خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي." درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمامي بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج هاي ماست آزرده مي شود و مي خواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت مي كنيم و دست و پا مي زنيم و داد و فرياد سر مي دهيم كه: كه چرا اينقدر ما را مجبور مي كني كه تغيير كنيم؟ شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان تلقي مي كنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمي زديم تا چند لحظه ي ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم. 👳 @mollanasreddin 👳
داشتم ظرف ها رو خشک میکردم تو طبقه میچیدم که یهو از تو هال داد زد: بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟ گفتم: چی _ هدیه بابا هدیه. بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟ یاد ده سال پیش اوفتادم وقتی دوتایی نصف شهر با پای پیاده گز کرده بودیم و حسابی خسته بودیم. به پیشنهاد من رفتیم آب هویج بخوریم، همین که اومدیم از پله های جلو مغازه بریم بالا ایستاد و دستم و کشید گفت صبر کن ببین یه پیر مرد که کتاباشو با نظم و وسواس خاصی روی چند تا کارتون کمی اون ور تر چیده بود . دست منو کشید برد اونجا یه کتاب شعر برداشت و اولین شعرشو برای من خوند. چشمای من برق میزد، حسابی از این کارش هیجان زده بودم. کتابو برای من خرید! موقع بالا رفتن از پله ها گفت نظرت چیه به جای آب هویج آب معدنی بخوریم؟ با یه لبخند موافقتم اعلام کردم. _ بی خیال بابا یه سوال پرسیدما! صد سال بعد ... معلوم نیس خانوم کجا سیر میکنه که اصلا صدای منو نمی شنوه......ظرفتو بشور بابا بعد روشو برگردوند سمت تلوزیون و گفت این مجریه داشت از این زن و شوهر بازیگره می پرسید بهترین هدیه ای که واسه خانومت گرفتی چی بود ؟منم.. حرفشو قطع کردم و شروع کردم به خوندن اون شعر.... میدونستم اونم هنوز یه چیزایی یادشه حتی میون این همه عدد و رقم اجاره و قبض و قسط....هنوزم یه کلمه هایی از اون شعر یادشه.....یادشه که با لبخند و ذوق نگام میکنه...! 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از جارچی 🇮🇷|
متن فارسی خطبه غدیر.pdf
حجم: 490K
📣 ترجمه فارسی خطبه غدیر 🔺از این فرصت استثنایی عید غدیر استفاده کنیم و حداقل یک بار در عمرمان متن خطبه غدیریه پیامبر را بخوانیم. https://eitaa.com/jaarchi 📣 به گسترده ترین شبکه خبری مردمی در ایتا بپیوندید.
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمی روم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!» مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.» باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود. روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم. بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد. از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شانملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.» _ «پدرت کجاست؟» _ «رفته.» جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست. ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟» دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد! خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!» مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.» آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت. از کتاب: ۸۰ داستان برای عشق به زندگی 👳 @mollanasreddin 👳
حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کردو نوای آی بستنی ....آی بستنی سر میداد .خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست میکرد و این شغل یه جورایی شغل میراثی خانواده ما هم شد!!! یه روز بلاخره از سر کنجکاوی با شنیدن صدای حسین اقا به سراغ مادر رفتم واز او خواستم به من پولی بده تا بتونم یکی از اون بستنی های خوش و اب و رنگ و تهیه کنم. مادر با شنیدن درخواست ناگهانی من کمی سرخ و سفید شد و بعد از نگاه کردن به کیف پول همیشه خالیش دو زانو جلوی پای من نشست وگفت: - تو میدونستی بستنی های حسین اقا خیلی تلخ و بدمزه ان ....من خوردم یه چیزی مثله ته خیاره...با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: - ولی نوید و احمد هر روز از اون بستنی ها میخرن و کلی بهشون خوش میگذره .. چشمای مادر دوباره از غم پر شد و گفت: - آخه نوید و احمد مزه ی ماست های فروشی ما رو که تاحالا نچشیدن تا بفهمن چی خوشمزه ست وچی تلخ و بدمزه...و بعد دست راست من را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت و مقداری از ماست های کیسه ای را روی نان مالید و داد دستم . سال ها با تصور اینکه نون و ماست کیسه ای خانگی ما درست شبیه بستنی های نوید و احمد و حتی خوشمزه ترم هست زندگی کردم . مادرم مرد و من بزرگ و بزرگ تر شدم . یک روز که دست تو دست دختر دوساله ام داشتم از خیابان عبور میکردم چشم دخترم به بستنی فروشی کنار خیابان افتاد و شروع به بهانه گرفتن کرد .شاید خنده دار باشه اما میخواستم مانعش بشم چون به نظرم هنوز هم بستنی ها تلخ و بدمزه بودند . با اصرار دخترم دوتا بستنی خریدم وآروم آروم مزه کردم .طعم دلچسب و شیرینش زبانم و نوازش داد ومنو به خاطرات گذشتم پرت کرد. یاد دوران کودکی ام افتادم .....بستنی ها برای من تلخ و بدمزه بود ....دوچرخه هیولایی بی شاخ و دم .....دفتر فانتزی های همکلاسی هایم دخترونه ....وکله ی کچلی گرفته ام شبیه قهرمان های بزرگ... در عوض نان و ماست همیشگی ما عالی ...بازی با چوب ولاستیک هیجان انگیز و دفتر های بی رنگ و روی من مردانه و خودم هم شبیه قهرمان های فیلم ها... با وجود فقر زیاد مادرم هیچ وقت نگذاشته بود که من حسرت چیزی رو توی زندگی بخورم من با همین باور که بهترینم و بهترین چیزها رو دارم سال های سال زندگی کردم..و تازه اونروز فهمیدم که مادر من کی بود!!!! صدای زنگ تلفن همراهم منو از خاطرات گذشته دور کرد.دست دختر کوچکم را گرفتم و به سرعت راه افتادم...یک عمل قلب اورژانسی داشتم !!!! 👳 @mollanasreddin 👳
به من میگفتن دیوونه، ولی من دیوونه نیستم! قضیه برمیگرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسر هم اسم من بود! مادرش هم دائم اون رو صدا میزد، لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه، روزهای اول کلی کلافه میشدم اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن! مادر اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره، من این ور دیوار جواب میدادم الان میام، خیلی احمقانه بود ولی خوب من صداش رو واضح میشنیدم، فکر میکردم مادرمه! میگفت شال گردن چه رنگی واست ببافم، میگفتم آبی، حتی وقتی صبح ها پسرش رو بیدار میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم! راستش من هیچوقت پسرش رو ندیدم، فقط چندبار خودش رو یواشکی از پنجره نگاه کردم که میرفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید برمیگشت. یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!" تا اینکه یک روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، یکی از دوستام فهمید توی خونه دارم با خودم حرف میزنم، اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، میگفتن اسکیزوفرنی دارم!! توی تیمارستان کلی داروی حال بهم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن، من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی کردم که یکیشون فکر میکرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه، حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زن همسایه رو دادم، اما هر بار داستان رو برای دکترها تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی میکنه!!! دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم! تا اینکه یه روز به سرم زد و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم، صاف رفتم سراغ زن همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود: "من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود!" 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️این همه سر و صدا برای چیست؟!! 🔹روز عاشورایی، مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) جلوی در ورودی صحن مطهر امیرالمؤمنین (ع) ایستاده بود و از دسته‌جات سینه زنی استقبال می‌کرد و در کنار او، أفندی سنی مذهب که از طرف حکومت عثمانی حاکم عراق بود، ایستاده بود. 🔸أفندی از شیخ انصاری پرسید: "ای شیخ، هم ما قبول داریم که حسین (ع) مظلوم شهید شده و یزید انسان پست و خونخواری بود و ما هم در عزای آن بزگوار غمگین هستیم، اما پرسش من این است که این مراسم یعنی چه؟ سینه زنی، زنجیرزنی، دسته راه انداختن، گِل به سر مالیدن و ...، اینها چه هدفی را دنبال می کنند؟!" 🔹شیخ انصاری فرمودند: "سِرّ مطلب این است که ما شیعیان یک بار سرمان کلاه رفت و با این مراسم تلاش می‌کنیم دوباره چنین نشود." 🔸أفندی پرسید: "یعنی چه؟" 👈شیخ انصاری فرمود: "در جریان غدیر، پیامبر (ص) در برابر صد هزار نفر، علی (ع) را با صراحت به وصایت خود برگزید و شما انکار کردید و گفتید غدیر نبوده یا اگر بوده چیز مهمی نبوده است، فقط سفارش به دوستی با علی (ع)بوده است. ⛔️اشکال از ما بود که عید غدیرخم را با سر و صدا و شعار، بزرگ نداشتیم و این چنین شد. ترسیدیم که اگر عاشورا را هم بزرگ نشماریم و با شعار و تظاهر برگزار نکنیم، شما انکار کنید و بگویید اصلا حسین (ع) شهید نشد یا حسین (ع) را راهزنان میان راه کشتند و یزید (لعنت الله علیه) انسان با تقوایی است!!!. 👳 @mollanasreddin 👳