یاد باد مردان بی ادعا را ....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
👳 @mollanasreddin 👳
💠🌀⭕️
🌀
⭕️
🔖#داستان_کوتاه_از_بازیگر_بالیوود
آمیتاب باچان (بازیگر بالیوود) می گوید:
در اوج حرفه ام یک بار با طیاره سفر می کردم مسافر پهلویم آقای سالخورده ای بود که دریشی ساده پوشیده بود. به نظر می رسید طبقه متوسط و تحصیلکرده است.
مسافران دیگر به طرفم نگاه میکردند میدانستند کی هستم، اما این آقا به نظر می رسید که از حضور من بی اعتنا است. مصروف روزنامه خواندن بود. گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کرد، چای که به ما خدمه طیاره آورده بود، بی سر و صدا جرعه جرعه مینوشید.
در تلاش برای گفتگو با او، لبخند زدم. آن مرد مودبانه لبخند زد و گفت سلام
حرف زدیم و موضوع سینما و فیلم را مطرح کردم و پرسیدم: آیا شما فیلم می بینید؟
پاسخ داد: «خیلی کم. من یکی را خیلی سال پیش دیدم.
برایش گفتم در صنعت فیلم کار می کنم.
مرد پاسخ داد:
"اوه، بسیار خوب. چیکار می کنی؟
جواب دادم:
"من یک بازیگرم"
مرد سر تکان داد: اوه عالی!
وقتی طیاره نشست کرد دست دراز کردم گفتم: سفر با تو خوب بود. راستی، اسم من آمیتاب باچان است! '
مرد دست من را تکان داد و لبخند زد: ممنون... از آشنایی با شما خوشحالم... من *جی هستم. آر. دی. تاتا! "*
(آقای تاتا یک صنعتگر میلیاردر است که صاحب گروه شرکت های تاتا است).
آن روز یاد گرفتم که هر چقدر هم که فکر کنی بزرگ باشی همیشه یکی بزرگتر از خودت هست، متواضع باشید هزینه ندارد.
اخلاق بزرگتر از دانش است. چون در زندگی موقعیت های زیادی وجود دارد که دانش در آن شکست می خورد، اما رفتار خوب تقریبا می تواند از پسش برآید
⭕️
🌀
💠🌀⭕️
👳 @mollanasreddin 👳
سکوت کن...
فرقی نمیکند از روی رضایت باشد
یا دلخوری،
این مردم از سکوت
کمتر داستان می سازند...!
سکوت خطر ناکتر از حرف های
نیشدار است !!
بدون شک کسی که سکوت می کند ،
روزی حرف هایش را سرنوشت
به شما خواهد گفت ..
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد ...
سکوت در اثر بستن دهان نیست؛
در اثر باز کردن فکر است،
هر چه فکر بازتر، سکوت بیشتر،
هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر
"الهی قمشه ایی"
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴معرفی یاران سیدالشهداء
🏴قسمت اول/فرزندان ام البنین
#معرفی_اصحاب
🌾🎍🌾
🎍🌾
🌾
💟✨ #داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
👳 @mollanasreddin 👳
┘سلام صبح زیبا تون بخیر❥
براتون یڪ روز قشنگ
یڪ دل آرام
یڪ شادے بے پایان
یڪ نور ازجنس امید
یڪ لب خندون
یڪ زندگے سرشار از آرامش
وهزار آرزوے زیبا
ازخداوند برایتان خواهانم
صبح بخیر💚✨️
👳 @mollanasreddin 👳
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
پنج سالم بود
خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد!
به او فحش دادم و با خودم فکر کردم:
او بی رحم ترین خواهر دنیاست!
در تاریکی گریه کردم، بیهوش شدم
به هوش که آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند!
#احسان_افشاری
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
یک کاناپه ی"یاسی" رنگ بود، که بیشتر از وظیفه ی خطیرش، عمل می کرد. یعنی علاوه بر لم دادن، جُور بعضی از لوازم خانگی را هم بر دوش می کشید:
گاهی تخت خوابمان می شد،
گاهی یک جفت صندلی غذا خوری.
گاه محلی برای مطالعه و نوشتن
و گاهی ردیفی از صندلی های یک سینمای خانگی کوچک؛
اتاق فکر
محلی برای ریکاوری ذهن
و حتی کار به جایی کشیده بود که نقش جایگاه vip را برای مهمانان عزیزتر بازی می کرد.
قهر که می کردیم هر کسی نزدیک تر بود، تنهایی اش را می بُرد روی آن کاناپه و در ازای تمام خانه، کاناپه را برای خودش برمی داشت.
آشتی هم که می کردیم، جشن کوچکمان را روی همان کاناپه می گرفتیم ...
درست یادم هست وقتی که می خواستیم خانه را تحویل صاحبخانه بدهیم. اول کاناپه را رد کردیم.
کاناپه، قلب خانه ی ما بود.
چاره ای نداشتیم!
برای دل کندن از خانه ای که سالها در آن خاطره ساخته بودیم، درست باید به قلبش شلیک می کردیم.
#حمید_جدیدی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
ما اصلا شبیه هم نبودیم.. من قهوه را برای کلاس گذاشتنش هم که شده، دوست داشتم و او چای را ترجیح می داد. من دوست داشتم فیلم های بی سر و ته ببینم اما او دلش می خواست بخندد، گریه کند، بداند. من پیانو را دوست داشتم، او ویولون گوش می داد. دلم می خواست موهایش را بلند ببینم و کوتاهشان می کرد.
دلم خیلی چیزها می خواست. مثل اینکه غروب ببینیم کنار ساحلِ دریا و باهم یک کتاب بخوانیم و سیبِ سبز گاز بزنیم. بنشینیم توی تراس کوچک ذهنِ کوچکمان و صدای پرنده ها را بشنویم. اما او طلوع می خواست و سیب قرمزِ گلاب. آب دادن به گلدان های پاسیو را می خواست و شنیدنِ فرهاد که از آشپزخانه می آمد. من می خواستم حرف بزنم و حرف بزند، او می خواست بشنود و بشنوم. من دوست داشتم تابستان تئاتر ببینیم و قدم بزنیم، او عاشقِ سینما رفتن و قدم زدن در بارانِ پاییز بود.
من عاشقش بودم و او مرا دوست داشت. اصلا شبیه هم نبودیم. او علاقه داشت تنها باشد و من دو نفره هامان را می خواستم. من می بوسیدمش و او مرا نگاه می کرد. نگاهش می کردم و نگاهم نمی کرد. صدایش می کردم و قهر بود انگار. خیلی وقت است که قهر کرده است. می خواستم احساسم را از چشم هام بریزم بیرون، داشتم خودم را بالا می آوردم اما مطمئن بودم که جوابش چیست. می دانستم همین کم داشتنش هم تمام می شود وقتی به خودم بیایم و ببینم که حقیقت همان واقعیتِ لعنتیِ بی جواب است... من اشک می ریختم و او لبخند می زد. او توی قاب بود و من روی کاناپه... فقط یک چیزمان شبیه هم بود: هم او مُرده بود، هم من...
#میلاد_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
سالها پیش خونهی ما یه اتاق پشتی داشت که تقریبا متروکه بود. داخل اتاق یه سری خرت و پرت خاک گرفتهی قدیمی روی هم تلنبار شده بود. از اونجایی که خیلی خنک بود پشت پنجره ردیف به ردیف ترشی و مربا چیده شده بود. توی اتاق یه کمد دیواری نسبتا بزرگ بود که رختخواب مهمون رو توش چیده بودیم. پُر بود از بالش و ملافه و دُشک و پتو. کمد تنها جای اتاق بود که نظم داشت، البته غیر از وقتایی که من بهش حمله میکردم و لای رختخوابا قایم میشدم.
اون روزا هروقت از کسی دلخور بودم، هروقت با کسی حرفم میشد، هروقت بغض داشتم، هروقت قهر میکردم، خودم رو به اتاق پشتی میرسوندم، در کمد رو باز میکردم و سرم رو میبردم لای رختخوابا و با صدای بلند زارزار گریه میکردم. یه وقتا دو زانو گوشهی کمد مینشستم، بالش سلطنتی که مادربزرگ دوخته بود رو بغل میکردم و سرم رو میذاشتم روش. گاهی در کمد رو کامل نمیبستم و از لای دو لنگهی در یواشکی بیرون رو نگاه میکردم که ببینم کسی میاد سراغم یا نه؟ گاهی وقتا از لای در، چشم میدوختم به پنجره و غروب خورشید رو تماشا میکردم. گاهی وقتا انقدر منتظر مینشستم که خوابم میبرد. میخواستم با پناه بردن به داخل کمد به همه بگم تنهام. بگم کسی رو ندارم. بگم بیاین دنبالم.
اون وقتا مطمئن بودم که بالاخره یکی دلش برام میسوزه، مطمئن بودم که بالاخره یکی به یاد من میفته، مطمئن بودم که بالاخره یکی میاد دنبالم. انتظار توی بچگی، با انتظار توی جوونی، با انتظار توی میانسالی، با انتظار توی پیری هیچ فرقی نداره. تنها چیزی که میتونه آدم رو سرپا نگه داره اینه که ته دلش امیدوار باشه هنوز فراموش نشده. «بهِم زنگ بزن... من بیتو، منتظرترین آدمِ دنیام.»
#پویا_جمشیدی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
#لیلی_و_مجنون
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت. و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
تعبیر قشنگیه. نه ؟؟؟
👳 @mollanasreddin 👳
خدایا شکرت.mp3
1.98M
🏴خدا رو شاکرم که به محرم رسیدم🏴
🎤 سید رضا نریمانی
🔘 #داستان_کوتاه
زماني در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم
اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...
امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
⚫️پویش اطعام حسینی به عشق امام حسین (ع) در ماه محرم
🖤شما هم می توانید به قدر توان در اطعام عزاداران حسینی شریک باشید پس نیت کنید.
بسم الله
🏴مشارکت و پرداخت نذورات 👇🏿
شماره کارت
💳
5022291321737809هیئت محبان ولایت (روی شماره کارت بزنید کپی میشود) #پویش_اطعام-حسینی ❇️همراهی شما باعث افتخار ماست👇 https://eitaa.com/joinchat/3273195800C8511edfe5f
🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
#خدایاشکرت 🤲🏻
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه📚...
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشتهای پرسید، شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند…
پرسید: شماها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است…
با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“
👳 @mollanasreddin 👳
از وقتی که یادم میاد مامان حساب من رو از خواهرام جدا کرده بود
از هفت سالگی آشپزی یاد گرفتم، بچه قنداق می کردم، ساک دستی می بافتم و
پای دار قالی می نشستم
چپ می رفت راست میومد می گفت تو باهوشی همه کاری ازت بر میاد
از من با جثه ی کودکانه هرکول ساخت
و طبیعی بود القای این حس که شاخ غول را هم می تونم بشکنم
هر چه بزرگتر می شدم کارای سخت تری بهم محول می شد و من تمام تلاشم را می کردم به بهترین نحو انجامش بدم.
تعطیلات تابستانم به انواع و اقسام کلاس های هنری ختم می شد.
هیچ وقت ازم پرسیده نشد چی دوست داری، تمام آرزوهای مامان در من خلاصه میشد، یه وقت به خودم اومدم دیدم اصلا بچگی نکردم
حالا اون بخش خوبه داستان وحشتناک تر ماجرا این بود که تو هیچ کاری کسی رو قبول نداشتم
بعد از ازدواج تمام امور منزل را به عهده گرفتم از خانه داری و خرید و بچه داری گرفته تا کارهای مردانه.
الان که به این سن رسیدم کم آوردم اما بازم سعی می کنم همه ی کارهام را خودم انجام بدم و کسی را به زحمت نندازم
چرا که باورم شده که اوستا هستم و از همه بهتر.
زندگی من شبیه مسابقه ی دو استقامتی شده که تنها رقیب خودم هستم و هیچ وقت به خط پایان نمی رسم.
پدر و مادرهای عزیز نمی دونید ناخواسته با توقع انجام کارهای خارج از توانایی فرزندانتون چه به روزشون میارید با این کار از اون ها ارابه ها ی جنگی می سازید که دائم در حال کشیدن خودشون هستند.
👳 @mollanasreddin 👳
🌸امروزتـون زیبـا
🌱و سرشـار از انرژی های مثبت
🌸و لحظـه لحظـه زنـدگیتـون
🌱پـر از خـیر و بـرکت و نیـکی
🌸ســـلام_صبح_تابستونیتون_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
میخوای بزرگترین راز زندگی رو بدونی؟
"بهترین دوست خودت بشو"
چطور این کار رو بکنیم؟!
وقتی در حال تلاش برای رسیدن به چیزی هستی
درست مثل وقتی که دوستت رو تشویق میکنی، خودت رو هم تشویق کن.
وقتی اتفاق خوبی رو تجربه میکنی
برای خودت جشن بگیر، طوری که موفقیت دوستت رو جشن میگیری.
وقتی لحظات سختی رو میگذرونی
درست مثل وقتی که میخوای دوستت رو آروم کنی، به خودت هم دلداری بده.
زندگی به اندازه کافی سخت هست،
خودت بهترین دوست خودت باش
👳 @mollanasreddin 👳
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿🌼🌿
🌼🌿
🌿
🌼
#حکایت
🔴مجازات گناه
پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمهای عبادت میکرد و از علفها و میوههای جنگلی کوه هم میخورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید.
خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندمها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: «ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟…»
زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: «خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم ـ هرچه میخواهی بکنی و به هر شکلی که جایز میدانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر!» خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندمزارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندید ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعهاش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد ـ روزی که صاحب زمین مزرعهاش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر کردند ناگهان صدای غشغش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد، هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند.
بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا میخندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور میخندی و ما را مسخره میکنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی میبینم ـ وای به حال شما که جوال جوال می برید
👳 @mollanasreddin 👳
◼️ روضه شب سوم محرم
🔻 روضه شب سوم محرم به ذکر مصائب حضرت رقیه (س)، دختر سه ساله امام حسین (ع)، پس از شهادت حضرت و ماجرای اسارت اهل بیت علیهم السلام از کوفه تا شام میپردازد.
🔺 حضرت رقیه (س) و دیگر اسرا در خرابهای در شام که یزید برای اسیران در نظر گرفته بود شرایط سختی را سپری کردند. در منابع آمده است که اسیران از گرما صورت هایشان پوسته انداخته بود و در گرسنگی کامل آزار میدیدند .
▪️یک شب در این خرابه، حضرت رقیه (س) در خواب پدرش را دید و پس از بیدار شدن و بی تابی برای دیدن پدر، به دستور یزید لعنت الله علیه ، سر بریده امام حسین (ع) را برای او آوردند. او با دیدن سر پدر، با سوز و گداز با پدر شهید خویش سخن گفت و در نهایت، در حالی که سر پدر را به سینه میفشرد، جان سپرد. هنگام غسل پیکر مطهر حضرت رقیه (س)، کبودیهای بدن او نمایان شد که ناشی از آزار و شکنجههای دوران اسارت بود.
♦️ حضرت زینب (س) هنگام بازگشت به مدینه، ماجرای جانسوز کربلا، کوفه و شام را برای زنان مدینه بازگو کرد و به مصیبت حضرت رقیه (س) اشاره کرد که قلوب اهل بیت مطهر را مجروح ساخته بود.
#تقویم_محرم
#سوم_محرم
#روضه_شب_سوم_محرم
.
اتومبیل جلویی آهسته میرفت و من مدام بوق میزدم، اما راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که يهو چشمم به نوشته روی شیشه عقبش افتاد:
راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!
ديدن این نوشته همه چیز را در من تغییر داد!
بلافاصله آرام گرفتم،سرعتم را کم کردم و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم:
اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون :
کارم را از دست دادهام
در حال مبارزه با سرطان هستم
در مراحل طلاق، گیر افتادهام
عزیزی را از دست دادهام
احساس بی ارزشی و حقارت میکنم
در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم ...
بعد از سالها درس خواندن،هنوز بیکارم مریضی در خانه دارم!
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم
👈چون همه چیز را نمیشود فریاد زد.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از مجمع جهانی خادمان حضرت رقیه سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدام گرفته پدرم برگشته دعام گرفته ....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 مجمع جهانی حضرت رقیه سلام الله علیها 💠
بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها
⬇️⬇️⬇️⬇️
@khademan315