#داستان_کوتاه
ما اصلا شبیه هم نبودیم.. من قهوه را برای کلاس گذاشتنش هم که شده، دوست داشتم و او چای را ترجیح می داد. من دوست داشتم فیلم های بی سر و ته ببینم اما او دلش می خواست بخندد، گریه کند، بداند. من پیانو را دوست داشتم، او ویولون گوش می داد. دلم می خواست موهایش را بلند ببینم و کوتاهشان می کرد.
دلم خیلی چیزها می خواست. مثل اینکه غروب ببینیم کنار ساحلِ دریا و باهم یک کتاب بخوانیم و سیبِ سبز گاز بزنیم. بنشینیم توی تراس کوچک ذهنِ کوچکمان و صدای پرنده ها را بشنویم. اما او طلوع می خواست و سیب قرمزِ گلاب. آب دادن به گلدان های پاسیو را می خواست و شنیدنِ فرهاد که از آشپزخانه می آمد. من می خواستم حرف بزنم و حرف بزند، او می خواست بشنود و بشنوم. من دوست داشتم تابستان تئاتر ببینیم و قدم بزنیم، او عاشقِ سینما رفتن و قدم زدن در بارانِ پاییز بود.
من عاشقش بودم و او مرا دوست داشت. اصلا شبیه هم نبودیم. او علاقه داشت تنها باشد و من دو نفره هامان را می خواستم. من می بوسیدمش و او مرا نگاه می کرد. نگاهش می کردم و نگاهم نمی کرد. صدایش می کردم و قهر بود انگار. خیلی وقت است که قهر کرده است. می خواستم احساسم را از چشم هام بریزم بیرون، داشتم خودم را بالا می آوردم اما مطمئن بودم که جوابش چیست. می دانستم همین کم داشتنش هم تمام می شود وقتی به خودم بیایم و ببینم که حقیقت همان واقعیتِ لعنتیِ بی جواب است... من اشک می ریختم و او لبخند می زد. او توی قاب بود و من روی کاناپه... فقط یک چیزمان شبیه هم بود: هم او مُرده بود، هم من...
#میلاد_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳