🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
#خدایاشکرت 🤲🏻
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه📚...
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشتهای پرسید، شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند…
پرسید: شماها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است…
با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“
👳 @mollanasreddin 👳
از وقتی که یادم میاد مامان حساب من رو از خواهرام جدا کرده بود
از هفت سالگی آشپزی یاد گرفتم، بچه قنداق می کردم، ساک دستی می بافتم و
پای دار قالی می نشستم
چپ می رفت راست میومد می گفت تو باهوشی همه کاری ازت بر میاد
از من با جثه ی کودکانه هرکول ساخت
و طبیعی بود القای این حس که شاخ غول را هم می تونم بشکنم
هر چه بزرگتر می شدم کارای سخت تری بهم محول می شد و من تمام تلاشم را می کردم به بهترین نحو انجامش بدم.
تعطیلات تابستانم به انواع و اقسام کلاس های هنری ختم می شد.
هیچ وقت ازم پرسیده نشد چی دوست داری، تمام آرزوهای مامان در من خلاصه میشد، یه وقت به خودم اومدم دیدم اصلا بچگی نکردم
حالا اون بخش خوبه داستان وحشتناک تر ماجرا این بود که تو هیچ کاری کسی رو قبول نداشتم
بعد از ازدواج تمام امور منزل را به عهده گرفتم از خانه داری و خرید و بچه داری گرفته تا کارهای مردانه.
الان که به این سن رسیدم کم آوردم اما بازم سعی می کنم همه ی کارهام را خودم انجام بدم و کسی را به زحمت نندازم
چرا که باورم شده که اوستا هستم و از همه بهتر.
زندگی من شبیه مسابقه ی دو استقامتی شده که تنها رقیب خودم هستم و هیچ وقت به خط پایان نمی رسم.
پدر و مادرهای عزیز نمی دونید ناخواسته با توقع انجام کارهای خارج از توانایی فرزندانتون چه به روزشون میارید با این کار از اون ها ارابه ها ی جنگی می سازید که دائم در حال کشیدن خودشون هستند.
👳 @mollanasreddin 👳
🌸امروزتـون زیبـا
🌱و سرشـار از انرژی های مثبت
🌸و لحظـه لحظـه زنـدگیتـون
🌱پـر از خـیر و بـرکت و نیـکی
🌸ســـلام_صبح_تابستونیتون_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
میخوای بزرگترین راز زندگی رو بدونی؟
"بهترین دوست خودت بشو"
چطور این کار رو بکنیم؟!
وقتی در حال تلاش برای رسیدن به چیزی هستی
درست مثل وقتی که دوستت رو تشویق میکنی، خودت رو هم تشویق کن.
وقتی اتفاق خوبی رو تجربه میکنی
برای خودت جشن بگیر، طوری که موفقیت دوستت رو جشن میگیری.
وقتی لحظات سختی رو میگذرونی
درست مثل وقتی که میخوای دوستت رو آروم کنی، به خودت هم دلداری بده.
زندگی به اندازه کافی سخت هست،
خودت بهترین دوست خودت باش
👳 @mollanasreddin 👳
🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿🌼🌿
🌼🌿
🌿
🌼
#حکایت
🔴مجازات گناه
پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمهای عبادت میکرد و از علفها و میوههای جنگلی کوه هم میخورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید.
خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندمها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: «ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟…»
زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: «خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم ـ هرچه میخواهی بکنی و به هر شکلی که جایز میدانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر!» خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندمزارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندید ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعهاش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد ـ روزی که صاحب زمین مزرعهاش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر کردند ناگهان صدای غشغش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد، هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند.
بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا میخندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور میخندی و ما را مسخره میکنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی میبینم ـ وای به حال شما که جوال جوال می برید
👳 @mollanasreddin 👳
◼️ روضه شب سوم محرم
🔻 روضه شب سوم محرم به ذکر مصائب حضرت رقیه (س)، دختر سه ساله امام حسین (ع)، پس از شهادت حضرت و ماجرای اسارت اهل بیت علیهم السلام از کوفه تا شام میپردازد.
🔺 حضرت رقیه (س) و دیگر اسرا در خرابهای در شام که یزید برای اسیران در نظر گرفته بود شرایط سختی را سپری کردند. در منابع آمده است که اسیران از گرما صورت هایشان پوسته انداخته بود و در گرسنگی کامل آزار میدیدند .
▪️یک شب در این خرابه، حضرت رقیه (س) در خواب پدرش را دید و پس از بیدار شدن و بی تابی برای دیدن پدر، به دستور یزید لعنت الله علیه ، سر بریده امام حسین (ع) را برای او آوردند. او با دیدن سر پدر، با سوز و گداز با پدر شهید خویش سخن گفت و در نهایت، در حالی که سر پدر را به سینه میفشرد، جان سپرد. هنگام غسل پیکر مطهر حضرت رقیه (س)، کبودیهای بدن او نمایان شد که ناشی از آزار و شکنجههای دوران اسارت بود.
♦️ حضرت زینب (س) هنگام بازگشت به مدینه، ماجرای جانسوز کربلا، کوفه و شام را برای زنان مدینه بازگو کرد و به مصیبت حضرت رقیه (س) اشاره کرد که قلوب اهل بیت مطهر را مجروح ساخته بود.
#تقویم_محرم
#سوم_محرم
#روضه_شب_سوم_محرم
.
اتومبیل جلویی آهسته میرفت و من مدام بوق میزدم، اما راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که يهو چشمم به نوشته روی شیشه عقبش افتاد:
راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!
ديدن این نوشته همه چیز را در من تغییر داد!
بلافاصله آرام گرفتم،سرعتم را کم کردم و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم:
اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون :
کارم را از دست دادهام
در حال مبارزه با سرطان هستم
در مراحل طلاق، گیر افتادهام
عزیزی را از دست دادهام
احساس بی ارزشی و حقارت میکنم
در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم ...
بعد از سالها درس خواندن،هنوز بیکارم مریضی در خانه دارم!
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم
👈چون همه چیز را نمیشود فریاد زد.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از مجمع جهانی خادمان حضرت رقیه سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدام گرفته پدرم برگشته دعام گرفته ....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 مجمع جهانی حضرت رقیه سلام الله علیها 💠
بزرگترین سفره حضرت رقیه سلام الله علیها
⬇️⬇️⬇️⬇️
@khademan315
💎سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه چینی.
توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.
از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن.
سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما باشه به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین.
مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید.
یعنی افراد هرگروه جمع بشن و با هم صحبت کنن
و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق چینی ها صدا در نمیاومد.
نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن
گروه ما همه با همحرف میزدن.
اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن..
هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .
همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که اشتباه میگه و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.
نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود.
با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.
قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.
نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد.
گروه چینیها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن.
انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه بود.
طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.
اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.
ولی الان به عینه دارم می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. اینخود قبول داشتنا. اینپشت همنبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا.
این روزها هرجا می چرخم اون تِست رو میبینم. زلزله که میاد تویپمپبنزین همو میزنیم.
خبری بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم.
دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه.
دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم.
به رانندگی همه فحشمیدیم
همهرو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.
توی آشوب پشت هم نیستیم.
دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.
فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه.
گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .
👳 @mollanasreddin 👳
⭕️نامه امام حسین علیه السلام براى اهل کوفه
🔴در سوم محرم سال 61 هجری، امام حسین علیهالسلام براى بزرگان کوفه نامهاى نوشتند و آن را به قیس بن مسهَر صیداوى دادند که به کوفه برساند.
🟠مأمورین در بین راه، قیس بن مسهر را گرفتند و پس از آن که او بر ضد یزید و ابن زیاد سخن گفت، او را به شهادت رساندند.
#خواص_عاشورایی
#تقویم_محرم
#سوم_محرم
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴 صلهي امام رضا عليه السلام به يك شاعر
آيت الله حائري نقل مي كرد كه يك بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتي در آنجا اقامت گزيدم . پولم تمام شد و كسي را هم براي رفع مشكل خويش نميشناختم. از اين رو قصيدهاي در مدح حضرت رضا عليه السلام سرودم و فكر كردم كه بروم و آن را براي توليت آستان مقدس بخوانم و صله بگيرم با اين نيت حركت كردم، اما در ميان راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا عليه السلام، نروم و آن را براي وي نخوانم ؟! به همين جهت كنار ضريح رفتم و پس از استغفار و راز و نياز با خدا، قصيدهي خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم .ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دستم نهاد . بيدرنگ گفتم :« سرورم ! اين كم است » ده توماني ديگر داد باز هم گفتم : « كم است » تا به هفتاد تومان كه رسيد، ديگر خجالت كشيدم تشكر كردم و از حرم بيرون آمدم .
كفشهاي خود را كه مي پوشيدم، ديدم آيه الله حاج شيخ حسنعلي تهراني، جد آيت الله مرواريد، با شتاب رسيد و فرمود :« شيخ ابراهيم ! » گفتم : « بفرماييد آقا !» گفت:«خوب با آقا حضرت رضا عليه السلام روي هم ريختهاي، برايش مدح ميگويي و صله ميگيريد. صله را به من بده » بيمعطلي پولها را به او تقديم كردم و او يك پاكت در ازاي آن به من داد و رفت وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است يعني يكصد و چهل تومان .
📚کرامات الصالحین ، ص 216.
👳 @mollanasreddin 👳
☀️🌾☀️🌾
🌾☀️🌾
☀️🌾
🌾
✍داستان کوتاه
☯️ هیچ حالتی دائمی نیست..🔻
پسری دختری را خیلی دوست داشت.رفت خواستگاریش دختر به پسر گفت:حقوقی که تو در یک ماه میگیری برابر خرج یک روزه من است .پس چطور انتظار داری با تو ازدواج کنم .پسر گفت: من به تو علاقمندم و می خوامت. دختر گفت:برو سراغ یکی دیگه .ما به درد هم نمیخوریم.
بعد از ده سال دختر و پسر اتفاقی به هم برخورد کردند.دختر به پسر گفت حالا با یکی ازدواج کردم که درآمدش 10 برار درآمد تو ست.پسر با این حرفها اشک از چشمانش جاری شد در همین حال شوهر دختر آمد و به پسر گفت رئیس تو اینجا هستی؟
به خانمم معرفیت کنم شوهر به دختر گفت این رئیس من است خیلی وقت پیش یکی را بسيار دوست داشته و حالا به احترام اون هنوز ازدواج نکرده.
اگر دختری که میخواستش قبولش میکرد الان خیلی خوشبخت میشد دختر که متعجب شده بود زبونش بند اومد و حرفی نزد..
💢پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و همان هوای قبلی نمیماند
هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است..
چرخ روزگار میگردد و پستی و بلندی ها را ظاهر می سازد.💢
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.
👳 @mollanasreddin 👳
نقل است شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟
یکی از گداها جواب داد : چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم .
بگو مگو ما برای همین است.
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و
گفت : " گدا به گدا ، رحمت به خدا "
یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس رحمت به خدا که به هر دوی آنها رزق می رساند .
👳 @mollanasreddin 👳
گفت:دیدیش امروز؟
زمزمه کردم: نه خداروشکر!
یه ابروشو بالا انداخت و گفت: خداروشکر؟
لیوان چایی مو نزدیک لب هام کردم و از بین بخار های چایی که صورتمو پر کرده بود گفتم: آره... میدونی عزیز جان...یه آدم هایی تو زندگی بعضی از ماها هستن که هم ندیدنشون درده هم دیدنشون! اگر امروز میدیدمش...چشمم به چشمایی که مال من نبود میافتاد...آروم میشدم... اما فقط برای یه لحظه...تا هفته ها بعدش دلم اشوب میموند...چشم میچرخوندم رو آدم های شهر تا دوباره ببینمش!
حالا هم که ندیدمش باز دلم آشوبه... که شاید این آخرین فرصت بود قبل از اینکه چشماش بشه برای کسی ببینمش...دلم آشوبه و چند روزی آشوب میمونه...اما میدونم واسه هفته های آینده آروم ترم!
میگم خداروشکر ندیدمش چون چند روز آشوب بودن رو به چند ماه آشوب بودن ترجیح میدم جانم!
#محیا_زند
#داستانک
👳 @mollanasreddin 👳
💎 پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبيهات خلاقهاي در کف داشت. مثلاً اگر فحش بد ميداديم، باید میرفتیم و دهانمان را سه بار زير شير آشپزخانه ميشستيم و اگر فحش خوب میدادیم، یک بار. من روزهای پرفحش کودکیام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستادهام و دارم آب میگردانم توی دهانم. همزمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه میافتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نميبست اما شل هم نمیبست. طنابِ زردي داشت كه از بالاي كمد ميآورد و دو طرف متنفر از هم را به هم ميبست. زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتي از آزار رواني تدریجی و مدام را تجربه میکنید چون طنابپیچ شدهاید دقيقا به كسي كه چند ثانيه پيش با او كتككاري كردهايد. یک بار هم که در خانه فوتبال بازی میکردم و پنجره را با ضربهای كاتدار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمیدارد و میرود به اتاق. داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربههایی را شنیدم که از اتاق میآمد. آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّکم است. اسکناسهای قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پولهایش دندان روی جگر گذاشته بودم، میشمرد. وقتی آنها را گرفته بود و دسته میکرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشهبُر آورد و همان پولها را هزینهي ساخت و ساز شیشهي پنجره کرد. تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَکهای افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسهام نیست. پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دستبُرد زده بود. البته تمام اينها به خاطر هيبتي بود كه در آن سالها از «بزرگ تر» در ذهن مان میساختند و به خاطر احترامي كه ناخواسته در چشممان داشتند. در عوض، ديروز وقتي به بچهام گوشزد كردم نبايد دوستان مدرسهاش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت. سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازیهای خونبار. با لحن محکمتری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله میدهد به یکی از شخصیتهای بازی. باخته بود و از دست آدمکشهای رایانه دمغ بود. رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!» نگاهم میکرد. حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا میزد و بلند بلند قهقهه میزد. در نفس نفس زدنهای بین خندههایش گفت: «یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»
#داستانک
👳 @mollanasreddin 👳
تروما ممکن است باعث شود ما به دیگران اجازه دهیم رفتاری نامناسب با ما داشته باشند، چرا که میترسیم آنها را از دست بدهیم.
اما در مسیر رواندرمانی ما یاد میگیریم در روابطمان مرزگذاری داشته باشیم و نگران از دست دادن خودمان در راه راضی نگه داشتن دیگران باشیم.
💬 MEDinfinit
👳 @mollanasreddin 👳
ساعت دوازده شب است، او مولانا میخواند و من رمان ورق میزنم. سرش را از روی کتاب بلند میکند و میگوید :«گرسنهام. نیمرو بخوریم ...؟»
میخندم که بخوریم اما تو درست کن !
بلند میشود میرود سمت آشپزخانه. همانطوری که روغن را از توی کابینت برمیدارد و توی ماهی تابه میریزد، میگوید :
« خودت حس میکنی چقدر فرق کردهایی ؟ یادت هست از ساعت هشت شب به بعد خوردن تعطیل میشد ؟ اگر میخواستی بروی مهمانی از صبح لب به غذا نمیزدی ...! »
لبخند میزنم، گذشته با دُورِ تند میآید جلویِ چشمانم، سکانس به سکانس، فریم به فریم، از یک جایی به بعد لبخند میزنم، از همان جا که دیگر نه منتقدی هست نه ممیزی ...
امسال چهل و پنج ساله میشوم اما چهار سال است زندگی میکنم ! چهار سال است برای خودم زندگی میکنم. تحسین دیگران برای هیکل و مدل لباس و رنگ موهایم برایم مهم نیست. چهار سال است لباسی که دوست دارم میپوشم حتی اگر چاقتر نشانم دهد، گشاد، رها، آزاد. همان رنگی که دوست دارم، شاد ...
چهار سال است جاهایی که دوست دارم میروم. با آدمهایی که دوست دارم نشست و برخاست میکنم. برای خودم زندگی میکنم نه دیگران. چهار سال است توی خانهی ما غذاها اسم ندارند، من غذایی که دوست دارم با هر قانون نانوشتهایی که دارم میپزم. سیب زمینی و تخم مرغ تصمیم نمیگیرند که کوکو شوند برای شام، من هر طور دلم بخواهم کوکو درست میکنم حتی اگر دیگران بگویند این اسمش کوکو نیست ...!
از یک جایی به بعد آرامش دست خودمان است، خودمان آن را میسازیم. این به هر سازی رقصیدن برای جلب رضایت دیگران خیلی خوب است، هنرِ آدمهای منعطف است، کار هر کسی هم نیست، قبول !
اما اگر قرار به رقص است حداقل سازش را خودمان انتخاب کنیم، برای خودمان زندگی کنیم. متراژ خانه و ماشین خوب و کار مناسب و پول زیاد اگر به قصد کور کردن دیگران باشد، رفاه ظاهری هم به همراه بیاورد، آرامش حقیقی نمیآورد ...!
خوشبختی و خوشحالی یک جایی توی دل آدم هاست. همینجا، به همین نزدیکی ...!
#مريم_سميع_زادگان
#داستانک
👳 @mollanasreddin 👳
احساس ميکردم
اگر اوضاع همین طوری بماند دق میکنم ..
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم!
همه ما اینگونه ایم.
لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم،
اما میگذرد ..
هیچوقت حرف سربازی که بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم:
" من فوتبالیست خوبی بودم!
اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم،
تا فهمیدم خدا دوست داره
من شطرنج باز خوبی باشم "
#شاهین_شیخ_الاسلامی
#داستانک
👳 @mollanasreddin 👳
تراپیستم گفت:
یه نفر پشت در اتاق گیر افتاده و کمک میخواد
و تو تنها نفری هستی که میتونی نجاتش بدی و تو هیچ چیزی نداری که بتونی باهاش در و بشکنی و باز کنی، چیکار میکنی؟
گفتم: من در و میشکنم
گفت: نمیشکنه
گفتم: کمک میخوام از کسی
گفت: کسی نیست که بخواد کمکت کنه
گفتم: هیچکاری نمیتونم بکنم؟
گفت: نه
گفتم: پس باید چکار کنم؟
گفت: رها کن!
گفت: اونی که تو اتاقه، گذشته ی توئه
و اون هی داره خودش رو به تو
یادآوری میکنه اما تو کاری نمیتونی براش بکنی
پس باید رهاش کنی
درسته که دردناکه ولی تنها راه نجاته
👳 @mollanasreddin 👳
🔸خواص عاشورایی:
فرزندان حضرت زینب سلام الله علیها
⭕️جانفشانی و شهادت دو پسر حضرت زینب (س)
🔻حضرت زینب (س) دو پسر به نامهای عون و محمد داشت . پدر آن دو عبدالله بن جعفرطیار بود. محمد پس از نبردی شجاعانه توسط عامر بن نهشل تمیمی و عون پس از کشتن تعدادی از دشمنان توسط عبدالله بن قطبه طائی به شهادت رسیدند.
🔺امام حسین علیه السلام پیکرهای خونآلود آنان را به خیمهها آورد ، ولی حضرت زینب (س) به احترام برادرشان اباعبدالله الحسین علیه السلام حاضر نشدند بر سر پیکر فرزندانشان حاضر شوند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#چهارم_محرم
#خواص_عاشورایی
#بصیرت
عمه ساره ی بابا توی بالاخانه زندگی میکرد، یک ردیف بیست تایی، پله ی کلوخی بدون دیواره را باید رد میکردی، آنوقت میرسیدی روی پشت بام آشپزخانه، به اتاق نشیمن، که یک پرده ی گل سرخ داشت روی یک پنجره ی چوبی رو به تک درخت گلابیِ کنارِجوی آبِ کنارِ حیاط.
پنیر عمه ساره ی بابا، توی آشپزخانه ی پایین درست می شد و پشت پنجره ی بالاخانه رو به درخت گلابی، خورده.
عمه ساره، وسط جوشیدن شیر کمی سرکه توی آن می ریخت، شیر می برید، تکه تکه می شد، چند غل که میزد می ریختش توی آستر، آنوقت توی آن زیره ی سیاه می پاشید یا کنجد یا آویشن و یا گردو.
بستگی داشت بچه ها هوس چه طعمی کرده باشند، هاون را می گذاشت روی آستر تا آب پنیر گرفته شود، دو ساعت بعد پنیر آماده بود، برشش می زد و می گذاشت توی آب نمک توی مینی یخچال کوتاه سبز امریکایی.
بچه ها می خوردند دهانشان گردویی می شد، آویشنی، نعنایی، سیاه دانه ای یا کنجدی
هیچ وقت پنیر، زیر زبانشان طعم اشک، مزه ی رنج، خستگی، دلتنگی یا تنهایی نمیداد، چون عمه از زندگی کوچکش، شادی های بزرگی برای خودش ساخته بود، بی آنکه غم هایش را قاتی پنیر کند.
دلم هوس پنیر عمه ساره ی بابا را کرده توی بالاخانه رو به درخت گلابی.
#ملیحه_ترکمن_زاده
👳 @mollanasreddin 👳
عزیز نسین در یکی از کتاب های خود می نویسد:در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم فقیر آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی میشوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد او همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت، رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت:من فرزند فقرم
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند، پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند
👳 @mollanasreddin 👳