چرا بازداشت شدم؟
✍علیمحمد ایزدی
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم.
بچهای بسيار شلوغ میکرد.
خواستم او را آرام کنم. به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خريد.
آن بچه قبول کرد و آرام شد.
قطار به مقصد رسيد و من هم خيلی عادی از قطار پياده شده و راهم را کشيدم و رفتم.
ناگهان پليس مرا خواند و اعلام کرد *شکايتی از شما شده مبنی بر اينکه به اين بچه دروغ گفتهای به او گفتهای شکلات میخرم، ولی نخريدی!*
با کمال تعجب بازداشت شدم!
در آنجا چند مجرم ديگر مثل *دزد و قاچاقچی* بودند.
*آنها با نظر عجيبی به من مینگريستند که تو دروغ گفتهای. آن هم به يک بچه!*
به هر حال جريمه شده و شکلات را خريدم و عبارتی بر روی گذرنامهام ثبت کردند که پاک نمودن آن برايم بسيار گران تمام شد!
آنها به دنبال يک بسته شکلات نبودند. *نگران بدآموزی بچهشان بودند و اينکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.!!*
از کتاب *«چرا عقب مانده ايم؟»*
👳 @mollanasreddin 👳
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس میرفت پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید، چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت من با خودم 10.000یورو دارم که بیشاز مقدار مجاز برای خارجی است
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفش کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفش حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم. و همین کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوتر از مرد انگلیسی رد شد و حتی چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی که شد. مرد انگلیسی شروع به داد و فریاد کرد و گفت سرکار! این خانم 10 هزار یورو با خودش دارد. نصفش را به من داده تا رد کنم. نصف دیگرش هم با خودش است. بگیریدش. من یک انگلیسی هستم و به وطنم خیانت نمیکنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چهقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم. زن را بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی او تقدیر کرد و گفت حتی یک قاچاق ساده، به اقتصاد کشور ضرر میزند و از مرد انگلیسی بسیار تشکر کرد.
قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید که همان مرد انگلیسی جلوی منزلش است. مردِ انگلیسی با آرامش معناداری، پاکتِ حاوی 15.000 یورو را به وی داد و گفت این 10 هزار یورو پول شما و این 5 هزار هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من میخواستم حواس آنها از کیف خودم که حاوی 3 میلیون یورو بود پرت کنم! و مجبور شدم چنین حیلهای بهکار برم!
👳 @mollanasreddin 👳
⭕️السَّلام عَلی الطِفل الرَضیع الشَهید
🔻چون امام حسین علیهالسّلام در عصر عاشورا خویشتن را تنها و بی یاور دید، آخرین حجت را بر مردم تمام کرد و برای هدایت آنان بانگ برآورد: «آیا مدافعی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که از خدا بترسد و ما را یاری دهد؟ آیا فریادرسی هست که به خاطر خدا ما را یاری رساند؟
🔺صدای این کمک خواهی امام که به خیمه ها رسید و بانوان دریافتند که امام دیگر یاوری ندارد، صدایشان به شیون و گریه بلند شد. امام به سوی خیمه ها رفت، تا برای آخرین بار اهل خیمه را ببیند و با آنان وداع کند. امام صدای فرزند شش ماهه اش علی اصغر را شنید که از شدت تشنگی و گرسنگی می گریست.
♦️پس فرمود: پسر کوچکم علی را به من دهید تا برای آخرین بار او را ببینم و با او وداع کنم. سپس او را در آغوش گرفت و به بیرون خیمه آورد و به سوی دشمن رفت و در مقابل لشکر یزید ایستاد و فرمود: « ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید بر این طفل ترحم نمایید. او از تشنگی میسوزد در حالیکه هیچ گناهی ندارد. او را با جرعهای آب سیراب سازید.»
🔹اما گویی تمامی رذالت دنیا در اعماق وجودشان ریشه دوانده بود؛ زیرا به جای آنکه فرزند رسول خدا ص را به مشتی آب میهمان کنند، «حرمله بن کاهل» تیری در کمان نهاد و گلوی طفل را نشانه گرفت. امام کف دست خود را از خون گلوی علی پر کرد و به سوی آسمان پاشید و فرمود: «خدایا بین ما و مردمی که ما را دعوت کردهاند تا یاریمان کنند، امّا ما را میکشند، خودت داوری کن»
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#هفتم_محرم
#خواص_عاشورایی
#بصیرت
مادرم یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای *حیف*
در خانهی ما به چیزهایی *حیف* گفته میشد که نباید از آنها استفاده میکردیم ،نباید دست میزدیم...
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوقِ داشتن آنها کِیف کنیم!
*حیفِ* مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوق *حیف* را باز کند و چیزهای *حیف* را دربیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمانِ میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد.
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای *حیف* به حساب نیاورد!
دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
*حیفِ* مادرم که قدرِ *حیف* ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا *حیف* نبودند تلف کرد.
◻️ یک روز از خواب بیدار میشوی نگاهی به تقویم میاندازی
نگاهی به ساعتت و نگاهی به خودِ خودت در آینه
و میبینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
لباسهای اتوکشیدهی غبارگرفتهی مهمانیات را از کمد بیرون میآوری،
گرانترین عطرت را از جعبه بیرون میآوری و به سر و روی خودت میپاشی،
تهماندهی حساب بانکیات را میتکانی و خرج خودت میکنی...
یک روز از خواب بیدار میشوی و به کسی که دوستت دارد، بدون دلهره و قاطعانه میگویی:
صبح بخیر عزیزم، وقت کم است، لطفا مرا بیشتر دوست بدار...
یک روز، یکی از همین روزها، وقتی از خواب بیدار میشوی، متوجه میشوی بدترین بدهکاری، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست، و هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد
این زمان،میشود آن زمان....
میشود مثلِ چای یخکردهی روی میز
که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته،
و حالا با هیچ قند و شکلاتی
به مذاق هیچ طبعی خوش نمیآید...
حیف خودمان رفیق
👳 @mollanasreddin 👳
یک دانشجو(امیر عباس زینت بخش) که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد:
در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود.
طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.
به این جهت؛ یک روز از اینکه متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم
کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه
"زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آنرا از بانک بیرون بکشم.
این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم.
وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.
داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند. طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی
(سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آنرا برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند
در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند
صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد.
اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است.
ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند!
نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود.
ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوانترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند!
👳 @mollanasreddin 👳
دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است،
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته است، گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده است،
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد،
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم،
برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی،
و من نشستهام و به کلمهی خانواده فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها، پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار، تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است...
👳 @mollanasreddin 👳
صبح باشد. وصدای زیارت عاشورا خواندن بابا
از پشت بام بیاید. با صد تا سلام ...
وسط حیاط کنار لاله عباسیهای باغچه با یک جعبه کبریت خالی در دست ،
ایستاده باشی و تندتند تخم های لاله عباسی را که باز می شوند تا به خورشید سلام کنند و روی زمین می ریزند جمع کنی و بگذاری شان داخل جعبه...
و تندتند بابا بگوید: السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ...
و لاله عباسیها به یکباره باز شوند و همه سرخ باشند و نه زرد و نه صورتی... همه سرخ باشند و همه به یکباره : "سلام" ...
ما بقیت و بقی الیل والنهار ...
و لا جعله الله آخرالعهد منّی لزیارتکم.
صدای سلام های بابا ، از آسمان بیاید و لاله عباسیها دانه هاشان را بریزند و انارها ، تندتند بترکند و یاقوت شوند و بر زمین افتند...
👳 @mollanasreddin 👳
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود.
ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم.
ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم
👳 @mollanasreddin 👳
بابام یه کارگر ساده بود ، اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم
از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو
کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز
یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری
اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم
الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم
اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم
بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو....
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ «اشکِ مُستجاب» با نوای محمود کریمی
«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.»
این یک ضربالمثل چینی است و مایی که خیال میکنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته.
در سالهای دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاسها حضور داشتند که سنشان از باقی بچهها بیشتر بود. زنهایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصیهای ساعتی به موقع سر کلاسها حاضر میشدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگیشان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی میگرفتند، در بحثها مشارکت میکردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را میدانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاسها میکنند بهترین بهره را ببرند. آن سالها در صورت بیشتر ما جوانکهای بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی میشد. اما حالا فکر میکنم این شروعهای دوباره چه حرکت جالب و جسورانهای است و چه خوب است که بعضی آدمها برای جملات بازدارندهای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمیکنند.
آدمهایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد میگیرند، در چهل سالگی تازه میفهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفهای متفاوت را آغاز میکنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را میسازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت میکنند، در هفتاد سالگی رابطهی عاشقانه تازهای را تجربه میکنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته میشوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچههای هفت هشت ساله شنا کردن را میآموزند و از پوزخند دیگران نمیترسند، زنده و تحسین برانگیزند.
لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی!
👳 @mollanasreddin 👳
من درسم را خوب خوانده بودم!!!
آماده برای کنکوری موفق!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت!
از روی برنامهی قبلی با تست ادبیات شروع کردم ...
که ای کاش این کار را نمیکردم!
سوال اول آرایه ادبی بود
شعری از هوشنگ ابتهاج...
"بسترم... صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردن آویز کسان دگری..."
و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...!
راستش من
سر جلسه کنکور
تمام داستانهای خفته در این شعر را به چشم دیدم!
دیدم که اینگونه پریشان شدم!
همه سرگرم تست زدن
و پسرکی سرگردان در خیابان ....!
نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی!
هیچ کدام فکرِ این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال....
با یک شعر نیم خطی
گذشته را گره بزند به آینده!
فدای سرت...
دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست!
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمک زندگی من، پسرم بود ولی/ نمک زندگیم را به زمین پاشیدن
▪️روضه حضرت علی اکبر علیه السلام از زبان استاد میرزامحمدی
هدایت شده از قاصدک
اِنَّ الٌحُسَین مِصٌباحُ الٌهُدی وَسَفینَهُ النَّجاه» ـ حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است.
به اطلاع برادران و خواهران دینی می رساند
برای برپایی مراسم عزاداری
اباعبدالله الحسین علیهالسلام،
نیاز به کمک داریم از شما تقاضا داریم به هر اندازه که میتوانید و نذر دارید ما را در این امر خدا پسندانه یاری فرمائید
اجر شما با ارباب بی کفن
🏴
شماره کارت هیئت
👇
6037997750012768بنام هیئت مذهبی غدیریه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #لبیک_یا_خامنهای #ملت_امام_حسین_علیه_السلام •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠
محبوب، دیروز ویدئوی سخنرانی دکتر حسن عشایری را فرستاد و گفت نگاه کن، قشنگ حرف میزنه. من هم اطاعت کردم و ناهار را با حسن خوردم. حسن حرف میزد و من کباب میخوردم. یک جایی افسار بحث را کشاند به فرق هوش و خرد. نهایتا هم زیرپوستی نتیجه گرفت که هوش خوب است اما خرد، ضروریتر و مهمتر است. من شش دانگ با حسن موافقم. پدرم رفیقی داشت که پسرش از فرط باهوشی، روح انیشتن را در گور میلرزاند. تا روز آخری که ازش خبر داشتم دکترایش را در یک رشتهی سخت، به آسانی پشمک خوردن، تمام کرده بود و داشت دربدر دنبال چیز دیگری میگشت تا کمر آن را هم بمالاند به خاک. یک بار برای شام دعوتشان کردیم خانهمان. دکتر را که از نزدیک دیدم، احساس کردم اکبر اقبالی دارد برای بچههای توی خانه ادا درمیآورد. یک مغز بزرگ بود که روی یک جعبهی مقوایی خالی نصب شده بود. مادرش لای هر دو جملهاش از زیرکی آقازاده و هوش سرشارش میگفت که چطور تنبان استادهایش را پرچم میکند. پدرش هم از آن طرف برایش پرتقال پوست میگرفت و میگذاشت جلویش و میگفت خودم عروس برایت انتخاب میکنم. بعد از رفتنشان پدرم با تاسف گفت با هوش شاید بشود کشتی ساخت اما نهایتا برای به سلامت رسیدن، ناخدای خردمند لازم داریم. و رفت گرفت خوابید. من و پدرم و حسن همه همنظریم.
حسن حرفهای قشنگی میزد. اینکه اختلاسچیها و سلطانها عموما آدمهای باهوشی هستند. اما بیخرد هستند. جامعه بیشتر تاوان بیخردی خودش را میدهد تا کمهوشیاش را. آدمهای باهوشی که بیخردند. آدمهایی که تا ستارهی سهیل بالا میروند اما نمیدانند برای چه تا آنجا آمدهاند. درست مثل اسبهای توانمند و باهوشی که افتادهاند توی پیست مسابقه و به دنبال یک هدف مبهم چهارنعل میدوند. بدون چاشنی خرد. رقابتی صرفا برمبنای هوش و جثه. درست مثل کنکور.
خرد، بر خلاف هوش آموزشدادنی است. حسن میگفت اینقدر پز باهوشی بچههایتان را ندهید و نگویید ببینید کارخانهی ما چه تولید کرده است و چه پس انداختهایم. به خردمند کردنشان فکر کنید. اگر این کار را نکنید نهایتا آدمهای تکبعدی و متخصصی را به جامعه تحویل میدهیم که انتگرالهای سهگانهی نامعین را به راحتی باقلوا خوردن حل میکنند اما در عوض از حل کردن سادهترین مسالهی زندگیشان عاجز هستند. یا میشوند آدمهای باهوش و بیخردی که خون باقی را توی شیشه میکنند. یا آدمهای شیکی که به راحتی در صحرای زندگی گم میشوند و راه خانه را پیدا نمیکنند. آدم بدون خرد درست مثل درختی بلند و بیشاخ و برگ است که با اولین رعد و برق جزغاله میشود. باریکلا حسن. باریکلا محبوب.
👳 @mollanasreddin 👳
استاد کریمی یک بار وقتی توی سکوت داشتیم قهوه میخوردیم، چشمش افتاد به آقا شهریار و سولماز خانم (همسر آقا شهریار) پُشت بارِ کافه آقا شهریار داشت فرهاد گوش میکرد وُ به سولماز خانم که چای را توی نعلبکی میریخت نگاه میکرد.
همانطور که نگاهش به آنها بود، گفت:《 سه چیز توی زندگی به مرد آرامش میده : "خدا، زن خانه." 》بعد دیگر ادامه نداد تا خوب بهش فکر کنم.
اولی را که از وقتی خودم را شناختم داشتم دنبالش میگشتم. خدا را میگویم. توی آسمان، بین آدمهای مهربان، در شاخههایی که وزش باد تکانشان میداد، در پرواز پرندگان، در نگاه مادرم و لای خطهای پیشانی پدر.
از دومی یعنی زن منظورش عشق بود و اما سومی، خانه، جایی بود که دوتای اولی آنجا جریان داشته باشد.
و من توی اتاق شیشهای هر سه را داشتم .
و تنها عشق چارهساز است
👳 @mollanasreddin 👳
Tekyeh Koochik - Mohsen Chavoshi.mp3
10.6M
🛑🏴 محسن چاووشی از «تکیهی کوچک»اش رونمایی کرد
محرم امسال هم محسن چاووشی قطعه موسیقی دیگری را به نام «تکیهی کوچک» منتشر کرد
تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟» گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟» گفتم: «چي نوشتم؟» راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت... در بند اين نباش كه مضمون نمانده است... ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند. حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخه يي از ديوان هاي صائب موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه مي شه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...
👳 @mollanasreddin 👳
زنگ میزد میگفت درست تموم شد باباجون؟
معلم شدی؟ همیشه همین بساط بود. منم میگفتم نه حاج بابا! من هنوز کلاس پنجمم! هنوز دوم راهنماییام! هنوز اول دبیرستانم! خودش سواد نداشت، نشده بود درس بخونه، نامادریش نذاشته بود یعنی! به خیالش بود معلم که بشی، میشی عند سواد، تهِ علم...
گاهی وقتا برام درد و دل میکرد؛ میگفت بیمادر که شدیم، زن بابا که اومد بالاسرمون، ورقِ زندگیمون برگشت. خوش نداشت ما بریم مکتب و سواددار بشیم، ما هم نرفتیم! نمیدونم؛ شایدم حق داشت بنده خدا! نگاهِ الان نکن!
قدیما کوچیک و بزرگ نداشت،
همه بایستی کار میکردیم که خرجِ زندگی درآد،
سخت بود روزگار!
خوب و بد، هرچی که بود گذشت...
حالا هم گیریم هرچی که از مالِ دنیا میخواستمو نمیخواستمو دارم، این درست!
ولی حسرتِ کتاب خوندن و ورق زدنش،
به دلِ من یکی موند که موند!
میگفت سنگین ترین چیز توی دنیا، حسرته بابا جون! خوب درس بخون، نذار حسرتِ یاد گرفتن بمونه به دلت!
بار آخری که زنگ زده بود، راستشو نگفتم دیگه، نگفتم مونده تا تموم شم! به دروغ گفتم آره حاج بابا! تموم شد بالاخره، معلم شدم! هنوزم یادمه اون بغض و نفسِ عمیقِ از سر آسودگیِ خیالشو.
سه ماه بعدشم، پیرمرد آسمونی شد و نموند که تموم شدن درسمو ببینه...
راستشو بخوای، این روزا منم شدم عینهو حاج بابام!
آشنا و غریبه نداره، دوست دارم از هرکی که میبینم بپرسم هنوزم هست فلانی؟ داریش؟ نرفته هنوز؟ بهش رسیدی بالاخره؟
فرقیم نمیکنه جواب چی باشه،
من
فکر میکنم به حاج بابا و حرفاش...
به حسرت، که سنگین ترین چیز توی دنیاست،
که میتونه آدمو بشکنه، لهش کنه، بکشدش...
فکر میکنم به تو،
که بزرگترین حسرتِ روزگارِ منی...
به خودم،
که سهمم از تو
همیشه،
نرسیدن بود...
👳 @mollanasreddin 👳
اول صبح به سمت حرمت رو کردم
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
صبح بخیر🖤
👳 @mollanasreddin 👳
🔴 آزمايش سرنوشت ساز
ازامام محمدباقرعلیه السلام نقل شده كه فرمود:
دربني اسرائيل عابدي بودكه به هركاري دست مي زدزيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملابسته شده بود،تامدتي هسمرش مخارج اوراتامين مي كردتااين كه اموال همسرش نيزتمام گشت وچون سخت درمانده شدند
عابدكلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بودبرداشته به بازاررفت كه بافروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريدكناردريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردد
درآنجاصيادي راديدكه ماهي فاسدي راصيدكرده است به اوگفت :اين ماهي رابه من بفروش و درعوض اين كلاف رابگيركه به دردام تومي خورد .
صيادپذيرفت كلاف راگرفت وماهي رابه اوداد،عابدبه خانه آمدوآن رابه همسرش دادكه طبخ نمايد وقتي همسراوشكم ماهي راشكافت درآن مرواريدبزرگي رايافت ،عابدآن رابه بازاربردوبه 20هزاردرهم فروخت ،
هنگامي كه پولهابابه خانه آوردسائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيدتاخداوندبرشماترحم نمايد .
عابدده هزاردرهم ازپول مرواريدرابه سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت مارايكباره ازدست دادي ؟
طولي نكشيدكه سائل بازگشت وآن ده هزاردرهم راپس داده گفت :خودشماآن رامصرف كنيدگوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوندمرافرستاده بودشماراآزمايش كندكه شماچگونه شكرگزارنعمت مي باشيدواكنون خداوندسپاسگذاري شماراپسنديد .
/رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول
👳 @mollanasreddin 👳
🔴 هفت سال حبس
بسم الله الرحمن الرحیم
مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند.
ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید.
در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند.
وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!»[1]
پی نوشت
[1] شيفتگان حضرت مهدى(عج)، ج 3، ص 158. و نيز ر. ك: عنايات حضرت مهدى(عج) ...، صص 361- 370.
منبع : میر مهر جلوه های محبت امام زمان(علیه السلام)، ص: 43
👳 @mollanasreddin 👳
⭕️ورود شمر به کربلا
🔻در پیش از ظهر روز نهم محرم -روز تاسوعا-، شمر بن ذی الجوشن به همراه چهارهزار نفر سپاهی به سرزمین کربلا وارد شد. او حامل نامهای از سوی عبیدالله بن زیاد خطاب به عمر بن سعد بود که پس از رسیدن به کربلا، نامه را به پسر سعد داد.
🔺در این نامه، ابن زیاد از او خواسته بود که یا امام حسین(ع) را مجبور به پذیرش بیعت کند و یا با او بجنگد. عبیدالله همچنین در این نامه عمر بن سعد را تهدید کرد که اگر چنانچه از فرمان او سرباز زند از فرماندهی لشکر کناره بگیرد و مسئولیت آن را به شمر بن ذی الجوشن واگذار نماید.
▪️عمر سعد دریافت که موقعیتش در خطر است و شمر سر جانشینی او را دارد. پس خطاب به شمر گفت: وای بر تو! خدا خانه خرابت کند. ای پیس! نگذاشتی کار به صلح بینجامد. حسین هرگز تسلیم نخواهد شد. او فرزند علی بن ابی طالب است.
♦️ابن سعد به شمر گفت: «امارت لشکر را به تو واگذار نخواهم کرد من در تو شایستگی این کار را نمیبینم پس خود این کار را به پایان خواهم رساند؛ تو فرمانده پیاده نظام لشکر باش.»
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#نهم_محرم
#خواص_عاشورایی