eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
238.8هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
69 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🦎❤️🦎 داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است : شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. (توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پیش فرو رفته بود . دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود ! اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده ! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود ! اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی را از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم ، ‏که انسان باشیم .. 👳 @mollanasreddin 👳
✳️ مردي تبري به ده دينار خريد و به خانه آورد. هر شب تبر را در پستوي خانه مي‌گذاشت و در آنجا را قفل مي‌كرد. زنش از او پرسيد: چرا تبر را هر شب در پستوي خانه پنهان مي كني؟ مرد گفت: مي‌ترسم گربه آن را بدزدد. زن پرسيد: تبر به چه درد گربه مي‌خورد؟ مرد گفت: عجب زن بي‌عقلي هستي، اين گربه جگر گوسفندي را كه به يك دينار خريده بودم، دزديد؛ چطور تبري كه به ده دينار خريدم؛ نمي دزدد؟ 👳 @mollanasreddin 👳
شب عید فطر ناصرالدین شاه به همراه دیگر مردم رفته بود پشت بام تا ماه را رویت کند که دختری از همسایه ها بالای پشت بام بود،ناصرالدین شاه به محض دیدن دختر گفت: «در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون...» ولی هر چه کرد طبع همایونی اش در گل گیر کرد و نتوانست ادامه آن را بگوید. شبی در محفلی در کنار بزرگان داستان آن شب را روایت کرد وگفت: من شب عید فطر مصرعی گفتم که ادامه آن را نتوانستم بسرایم؛ یکی از حضار گفت: دخترم طبع شعری دارد،بگذارید در این جلسه حضور داشته باشد.با نظر مثبت ناصرالدین شاه،دختر پشت پرده آمد و ادامه این مصرع را اینگونه سرود:«ماه می‌جستند مردم آفتاب آمد برون.» از قضا دختر پشت پرده همان دختری بود که به پشت بام آمده بود. «در شب عید آن پری رخ بی نقاب آمد برون.. ماه می‌جستند مردم، آفتاب آمد برون.» 👳 @mollanasreddin 👳
حکایت حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد : “سیب بخرید! سیب !!!” حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ی بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: -این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت: -این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: -این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! افسر ، عسگر را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه شو گرفته گفت: های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب حاکم را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم. مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید! عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: -این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا. افسر نیمی از ان سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا! فرمانده نیمی از سیب‌ها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت: -این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا! دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت: -این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت: - این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرند! یعنی ثروتمندند پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر 👳 @mollanasreddin 👳
📝 مردها هم دنیایشان عجیب است بیشتر از زن ها احساس دارند و کمتر نشانشان میدهند... بیشتر از زن ها عاشق میشوند و کمتر عشق می ورزند... آنها برای شکستن ناخن های دست چپشان دغدغه ندارند آنها به یاد شکستن دل هایشان پاکت ها دود میکنند... آنها قدم زدن با کفش های پاشنه دار را یکبار هم تجربه نکرده اند، نمیدانند با چتر های رنگ رنگی زیر باران رفتن چه لذتی دارد، آنها از خرید در مرکز شهر چیزی سرشان نمیشود اما هیچ مردی نیست که با قدم زدن های نیمه شب بارانی خاطره نداشته باشد...! هیچ مردی نیست که برای یکبار هم که شده زیر باران آهنگ غمگین گوش نداده باشد...! مردها دنیای عجیبی دارند با پای خودشان می آیند و گاهی با پای خودشان میروند اما این را بدان هیچ مردی پیدا نشده که فراموشی را بلد باشد... بعضی مردها در زندگی عجیب مردند... سخت هستند، سرد هستند، مغرور هستند اما برای کسی که عاشقانه دوستش دارند گاهی از یک کودک هم کودکانه تر خیال میبافند... برخی از مردان عجیب مردند...! 👳 @mollanasreddin 👳
💕در «ترک الاطناب» ابن القضاعی آمده که پیامبر(ص) فرمود: در میانِ بنی‌اسرائیل مردی سیه‌دل و گناه‌کار بود، روزی سگی را بر لبِ چاهی تشنه یافت که از تشنگی زبان بیرون آورده بود. آن مرد به درونِ چاه رفت و کفش‌های خود را پر از آب کرد و به سگ داد، خداوند به پیامبرِ زمان وحی فرستاد به آن مرد بگو: به‌خاطر این مهربانی ات هر چه کرده بودی بخشیدم. مردی از یارانِ آن حضرت برخاست و گفت : آیا ما را نیز به‌خاطرِ چهارپایان مزد دهد؟ پیامبر(ص) فرمودند: فی کلِّ کبد حرّی أجرٌ در هر جگرِ تافته ای مزدی هست. حدیثِ «در هر جگرِ سوخته مزدی هست» سرمشقی بوده برای عرفا و اندیشمندان برای ترحّم و مهربانی به حیوانات 👳 @mollanasreddin 👳
روش برخورد درست با افراد ناراضی چندی پیش که به مطب یک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضی را به طور عملی دیدم. حدودا یک ساعتی بود که به همراه چند نفر دیگر در اتاق انتظار نشسته بودیم و خبری از دکتر نبود. مردی که روبروی من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت یک سری مجله ی پاره پوره را ورق می زد و دائما در صندلی اش وول می خورد. بی صبرانه پاهایش را تکان می داد و هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدی پذیرش رفت و محکم به شیشه ی اتاقکش ضربه زد. او در را باز کرده و گفت: بله آقا؟ می توانم کمکی کنم؟ مرد با تحکم گفت: این چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را ندیده ام! متصدی به جای هر گونه توضیحی گفت: مرحله ۱ (موافقت): حق با شماست آقا. شما ساعت سه وقت دکتر داشتید. مرحله ۲ (عذر خواهی): متاسفم که این قدر معطل شدید. مرحله ۳ (بیان دلیل): دکتر درگیر عمل جراحی شده. مرحله ۴ (اقدام): اجازه دهید به بیمارستان تلفن کنم و بپرسم چقدر طول می کشد کارشان تمام شود. مرحله ۵ (قدر دانی): متشکرم که موقعیت را درک می کنید و ممنونم که این قدر صبور هستید. خشم آن مرد بعد از دیدن رفتار متصدی و شنیدن این جملات، فروکش کرد. در برابر چنین مهربانی و لطفی چه کار دیگری می توانست بکند؟ بنابراین در برخورد با افراد ناراضی به جای تلف کردن وقتمان با توضیح و توجیه، تنها کاری که لازم است انجام دهیم روبه راه کردن اوضاع با بیان جملاتی درست و به موقع است. 📕 روش برخورد با افراد دشوار ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
داستان سیل غزنین تاریخ بیهقی ▪️روز شنبه نهم ماهِ رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می‌بارید چنان که زمین تَر‌گونه می‌کرد. و گروهی از گله‌داران در میان رود غزنین فرود آمدند. هرچند گفتند از آنجا برخیزید که مُحال(خطرناک)بوَد بر گذرِ سیل بودن، فرمان نمی‌بردند، تا باران قوی‌تر شد، کاهل‌وار(از سر تنبلی) برخاستند و خویشتن را به پای آن دیوار‌ها افگندند. و آن هم خطا بود، که بر راهِ گذر سیل بودند. و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. و درختِ بسیار از بیخ بکنده می‌آورد و مغافصه(به ناگاه) در رسید، گلّه‌داران بجَستند و جان گرفتند. بسیار کاروانسرای که بر رستهٔ(مسیر) وی بود ویران کرد و بازار‌ها همه ناچیز شد و آب تا زیرِ قلعت آمد. و این سیل بزرگ، مردمان را چندان زیان کرد که در حسابِ هیچ شمارگیر نیاید. و از چند ثقهٔ زاولی(افراد معتمد)شُنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامهٔ تباه‌شده می‌یافتند، که سیل آنجا افگنده بود، و خدای عزَّ و جل تواند دانست که به گرسنگان چه رسید از نعمت. تاریخ بیهقی، به تصحیح دکتر محمدجعفر یاحقی، مهدی سیدی 👳 @mollanasreddin 👳
الهی برقصاند خدا به ساز تو جهانت را صبح تون شاد شاد همراه با بهترینها🌻🌞 👳 @mollanasreddin 👳
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی(درآمد) دهد که از بی طاقتی(فقر) به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خَلقی انبوه برو گرد آمده. گفت: این چه حالتست؟ گفتند: خمر(مشروب) خورده و عربده کرده و کسی را کشته؛ اکنون به قصاص فرموده‌اند!!! و لطیفان گفته‌اند: گربه مسکین اگر پَر داشتی تخم گنجشک از جهان برداشتی شاخ گاو اگر خر داشتی آدمی را نزد خود نگذاشتی موسی علیه السلام به حم() جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر(جسارت) خویش استغفار. 《و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض...(آیه ۲۷ سوره شوری ، قرآن کریم》 آن نشنیدی که فلاطون چه گفت مور همان به که نباشد پرش آن کس که توانگرت نمیگرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند 📔 👳 @mollanasreddin 👳
📘 مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟ 👳 @mollanasreddin 👳
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 شخصی در باغ خود رفت. دزدی و خرسی را در باغ دید. صاحب باغ دزد را می‌زد و خرس را هیچ نمی‌گفت. دزد گفت : ای مسلمان من آخر از خرس کمتر نیستم که مرا می‌زنی و خرس را نمی‌زنی. گفت : خرس مسکین می‌خورد و می‌رود ، اما تو می‌خوری و می‌بری. 👳 @mollanasreddin 👳