eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
258.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
50 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
حكايت روزى بود روزگارى بود. يکى‌ بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد. پادشاه سال‌ها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد. پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من به‌زنى مى‌گيرم. دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود. پادشاه با او عروسى کرد. پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود. پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسيد. تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمى‌آورد و هم چيزهائى مى‌داند که ما نمى‌دانيم. اسمش هم بوعلى است. نامه‌اى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند. بوعلى به‌همراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانه‌اى با دو کنيز و دو غلام به او داد. بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد. سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که برهنه بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مى‌خواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتاب‌هائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتاب‌هاى آن بسيار بهره برد. روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مى‌خواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند. پادشاه گفت: اين کار را نمى‌کنم چون بزرگ‌زاده‌ها و شاهزاده‌ها مرا سرزنش مى‌کنند. اين خبر به گوش بوعلى رسيد. ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگ‌زاده‌اى نادان را بالاتر از دانشمند مى‌دانند نمى‌مانم. و نيمه‌هاى شب از آن شهر گريخت. پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازه‌هاى شهر بياويزند تا دروازه‌بان‌ها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند. بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر به‌دست آورد پنج دفتر دانش بود... ✳️ فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران | 👳 @mollanasreddin 👳
اهنگ شُتر خَجو قرنها قبل، مردی پیش از مرگ، تنها دخترش را به دست ساربانی می سپارد و از فرزندش میخواهد که دختر بودنش را از همه از جمله ساربان مخفی نگاه دارد. سالها از پی هم میگذرند. دخترک بزرگ میشود در حالیکه هیچکس از راز او خبر ندارد. ساربان او را با علاقه خاصی پرورش میدهد و سخت به وجودش انس میگیرد تا آنکه روزی راز دختر بر ساربان آشکار میشود. دختر سوار بر شتری میشود و برای همیشه او را ترک میکند. ساربان به دنبال او روانه میشود، در حالیکه دو تاری در دست دارد و سازش را با آهنگ پاهای شترِ دختر مینوازد. قطعه‌ای که اینک قرنهاست در نواحی خراسان و آنسوی مرزهای شرقی با نام «اشتر خَجو» بر دوتارها مینوازند که به معنای زنگِ شتر است. افسانه بی‌پناهی دختر، رنج ساربان و نا امیدیش، گامهای بیرحمانه شتر و غربت بیابان که همه بر زبان ساز جاری شده و بر قلب شنونده کوبیده میشود. 🔴وجه تسمیه هم ان است که متناسب باسرعت راه رفتن اشتران و همگام با صدای زنگ کاروان در ابتدا کند و سپس به ترتیب تند است و گامهای بالاتری نواخته می شود! 👳 @mollanasreddin 👳
🌾🍁 "فرض کنید درون ما انسان ها ، به دلایل مختلف در مسیر زندگی پر از هیزم های خشک شده است . کوچکترین جرقه ای از بیرون می‌تواند درون مارا آتش بزند ، اگر چنین شخصی بگوید دلیل ناراحتی و آتش درون من کسی بود که جرقه زد ، راست میگوید . اما چرا ما باید درونمان را پر از هیزم های خشک رذایل همچون خشم و غرور و نفرت و تایید طلبی بکنیم که با هر جرقه ی کوچکی آتش بگیر ؟! اگر ما درون خود را پاک نگه میداشتیم و خود را از هیزم های خشک پر نمیکردیم ٬محرک های برونی نمیتوانستند مارا از حالت طبیعی خارج کنند و باعث ناراحتی و درد روانی ما گردند . در فیه ما فیه مولانا امده است هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
دین مسیحیت چرا در اروپا گسترش یافت؟ 🍀🍀🍀 تا سيصد سال پس از ميلاد مسيح،مسيحيان مورد آزار و اذيت روميان بودند.تا اينكه امپراتور رُم "قسطنطين" و مادرش"هلن"به دين مسيحيت گرويدند. دليل ايمان "قسطنطين" اين بود كه او در يكي از جنگهايش بسيار هراسناك بود و خود را در معرض شكست و نابودي مي‌ديد. شبي در خواب، صليبي نوراني ديد كه در زير آن نوشته شده بود : "تو با اين نشان پيروز خواهي شد." وقتي از خواب بيدار شد، دنبال صليبي نوراني گشت. به او گفتند : ☘️☘️☘️ شايد منظور همان صليبي باشد كه حضرت مسيح به آن مصلوب شده است.قسطنطين تصميم گرفت از مسيح كمك بگيرد، به اين اميد كه در جنگ پيروز شود. او دستور داد صليب مسيح را برايش آوردند و آنرا با خود به جنگ برد. وقتي در آن جنگ پيروز شد ، بلافاصله به دين مسيحيت گرويد و زمينه ايمان آوردن همه امپراطوران بعدي رُم را فراهم كرد.بدين ترتيب، دين مسيح در سرتاسر امپراتوري رم گسترش يافت. قسطنطين مركز امپراتوري رم را از شهر رم به شهر " بيزانس "منتقل كرد . بيزانس دروازه اروپا تلقي مي شد، زيرا نقطه تلاقي آسيا و اروپا بود. قسطنطين شهر را گسترش داد و آباد كرد. بعدها اين شهر" قسطنطنيه" و سپس «استانبول» نام گرفت. 👳 @mollanasreddin 👳
صبح که می‌شود عزمت را بردار و با توکل به خدا بالهای عشق رابگشا و در آسمان زندگی پرواز کن زیبا آزاد و رها... امروز روز دیگری است صبح بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
گزگز پسربچه ای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام می خری؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس کی؟» زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.» راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد، بعد گفت: «خانم اگه دارید به بچه می گید دفعه بعد، لطفا دفعه بعد که اومدید بیرون حتما براش بخرید.»‌ ‌ زن پرسید:«چطور؟»‌ ‌ راننده گفت: «برای اینکه چشم انتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید یا به قولی که می دید عمل کنید.»‌ ‌ از راننده که پا به سن گذاشته بود، پرسیدم: «کسی به شما قول داده که بهش عمل نکرده؟» راننده مکثی کرد و بعد گفت: «زان شبی که وعده کردی، روز وصل/ روز و شب را می شمارم روز و شب»‌ ‌ گفتم: «چه شعر قشنگی»‌ ‌‌راننده گفت: «قشنگ و تلخ.»‌ ‌ گفتم: «بله» و کمی فکر و خاطره... به سرم ریخت...‌ ✍ 👳 @mollanasreddin 👳
بچه‌هام کوچیک بودن، تلویزیون یه‌دفعه سندباد نشون داد، منم خوشحال داد زدم بچه‌ها بیاین کارتن بچگی‌های مارو ببینین، اصرار اصرار هیچی دیگه غوله یارو رو بلند کرد و آورد دم دهنش و بعد؟ خوردش بچه‌هام با ترس هی نگاهم میکردن میگفتن خوردش؟؟؟!!! منم گفتم نه حتما نجاتش میدن ولی واقعا خوردش🤦 👳 @mollanasreddin 👳
سلما را دوست داشت و بسیار دلتنگش می‌شد.. او همیشه از دلتنگی‌هایش مشتق می‌گرفت و شیبِ خط مماس بر منحنیِ دست‌های سلما را محاسبه می‌کرد. پارامترهای ذهنش در بازه‌ی زمانی خیلی کم را تغییر می‌داد تا برسد به صفر، مایل به صفر، شاید هم صفر مطلق... گراهام گرین می‌گفت اگر دو نفر همدیگر را دوست داشته باشند در کنار هم می‌مانند و این یک فرمول ریاضی است.. ریاضیات می‌تواند عشق را تبیین کند، یک نفر کنارِ یک نفر دیگر قرار می‌گیرد و آن‌ها با هم جمع می‌شوند و حالا در آن سوی معادله ما با عددِ دو مواجهیم و این "دو" فرایِ آن "یک" است، عددی پخته‌تر، بالغ‌تر و تکامل‌یافته‌تر... گالیله در جایی گفته بود ریاضیات زبانی است که خداوند جهان را با آن نوشته است، آدم‌ها برای کشفِ هم‌دیگر وارد معادله می‌شوند و در این معادله هریک برای دیگری یک عددِ پی خواهد بود، به همان اندازه گُنگ، متعالی و زاینده... عملِ بوسیدن چیزی شبیه به رویاروییِ مضروب و مضرب است، آن‌ها از هم اوج می‌گیرند و به عدد بزرگتری تبدیل می‌شوند و این تا جایی ادامه می‌یابد که حاصلضرب به بی‌نهایت سوق می‌کند.. آنچه میانِ او و سلما در جریان بود، بی‌شباهت به یک معادله خطی مثبت نبود، ضریب همبستگی آنها در نزدیک‌ترین نقطه به عددِ یک قرار داشت.. هر محاسبه‌ای میان آن دو به قدرمطلقِ رخدادها می‌انجامید و گویی آنها، دو عددی بودند که حالا در دلِ یک عدد بسیار بزرگتر ادغام شده باشند، یک اجتماعِ رسوخ‌ناپذیر و همیشگی .. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴«ما برای خواندن این قصه عشق به خاک، رنج دوران برده ایم‌.» 🔸دو سال بعد از اتمام جنگ، در بیست و ششم مرداد سال ۱۳۶۹، طی تبادل اسرا، اولین گروه از اسرای ایرانی زندان های رژیم بعث عراق، به خاک ایران برگشتند 🎙موسیقی متن بوی پیراهن یوسف اثر ماندگار استاد مجید انتظامی
‍ در مجلسى از ژولیده نیشابوری پرسیدند، میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه "دل" در آن باشد و هرکدام معانی مختلفی داشته باشند؟ ژولیده رباعی زیر را در همون مجلس سرود: ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ، ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.... 👳 @mollanasreddin 👳
آزاد نمودن آهوان در بند صیاد 🦌🦌🦌 بخش از داستان لیلی و مجنون خمسه نظامی گنجوی 🦌🦌 مجنون،پس از ناامیدی از ازدواج بالیلی، اشک ريزان در بيابان راه مي رفت، بدون آنکه بداند که کجا مي‌رود، او چيزي را نمي‌ديد و صدايي را نمي‌شنيد. ناگهان چشمش به دامي افتاد که در آن، چند آهو گرفتار شده بودند. صياد هم از گَرد راه رسيد و مي‌خواست آنها را به همراه خود ببرد. مجنون بسيار ناراحت شد و جلوتر رفت. سپس رو به صياد التماس کرد که از کشتن آهوان سيه چشم خودداري کند، زيرا حيوانات بيگناهي بودند که چشمان زيبايشان او را به ياد چشمان محبوب مي انداخت : 🦌🦌 بي جان چه کني رميده‌اي را؟ جاني است هر آفريده‌اي را چشمش نه به چشم يار ماند؟ رويش نه به نوبهار ماند؟ دل چون دهدت که برستيزي خون دوسه بي‌گنه بريزي؟ 🦌🦌 صياد از تعريف و تمجيد مجنون انگشت تعجب کرد وجواب داد: تو راست مي‌گويي، اما من مرد فقيري هستم که زن و بچه دارم. آنها چندين روز گرسنه مانده‌اند تا من شکاري کنم و برايشان ببرم. 🦌🦌 صياد بدين نيازمندي آزادي صيد چون پسندي؟ 🦌🦌 بعد نگاهي به اسب قيس انداخت و گفت: اگر خيلي دلسوز آنهايي بهتر است که آنها را از من خريداري کني. مجنون گفت: من پولي ندارم که بخواهم اين آهوان زيبا را از تو بخرم. صياد نگاهي به اسب مجنون انداخت، از نگاه صياد، مجنون منظور او را فهميد.سپس به او گفت: تو اسب مرا مي‌خواهي؟ صياد سکوت کرد. اما مجنون فوری از اسب پياده شد و آن را به مرد صياد داد. 🦌🦌 مجنون به جواب آن تهي دست از مرکب خود سبک فرو جست آهو تک خويشتن بدو داد تا گردن آهوان شد آزاد 🦌🦌 او هم آهوان را به دست مجنون سپرد و با اسب از آنجا دور شد. مجنون دست و پاي آهوان را از دام باز و آنها را آزاد کرد و خود پاي پياده به راه ادامه داد. 🦌🦌 او ماند و يکي دو آهوي خُرد صياد برفت و بارگي برد بسيار بر آهوان دعا کرد و آن گاه ز دامشان رها کرد 👳 @mollanasreddin 👳
💎 اسكندر يكی از نخبگان را از مسووليتی كه داشت عزل كرد و كاری پست به او داد . روزی اسكندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟ گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شريف نمي شود بلكه منصب است كه به اندازه مرد بزرگ و شريف می شود ، پس مرد هر جا كه هست بايد پاك ، عادل و با انصاف باشد ." اسكندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند: بايدت منصب بلند بكوش تا به فضل و هنر كنی پيوند نه به منصب بلندي مرد بلكه منصب شود به مرد بلند 🍃 👳 @mollanasreddin 👳
حکايت مرد عاشق خواب آلود: حکایتی از منطق الطیر عطار ✳️✳️ مرد عاشقي از شدت عشق و علاقة خود به معشوق مدام گريه و زاري مي‌کرد. روزي در راه معشوق خود نشسته بود و گريه سر مي‌داد. از شدت ناراحتي و خستگي همان جايي که نشسته بود، خوابش برد. معشوق از کنار او عبور کرد و ديد که عاشق در خواب عميقي فرو رفته است. نامه‌اي نوشت و در کنار او گذاشت و رفت. در آن نامه نوشته بود: اگر تو عاشق واقعي هستي، چگونه توانستي بخوابي؟ عاشق وقتي از خواب بيدار شد و نامه را ديد بسيار ناراحت شد و گريه و زاري سر داد. ✳️✳️ ورتو هستي مرد عاشق،شرم دار خواب را در ديدة عاشق چه كار؟! 👳 @mollanasreddin 👳
از میان 100 نفر از ثروتمندترین افراد حال حاضر دنیا، 27 نفر ثروت خود را به ارث برده‌اند، 36 نفر در خانواده فقیری به دنیا آمده‌اند، 18 نفر هیچ مدرک دانشگاهی‌ای نداشتند، 8 نفر از این میلیاردرهای کارآفرین در هر دو این دسته‌ها جای داشتند: آن‌ها نه خانواده ثروتمندی داشتند و نه تحصیلات دانشگاهی داشتند. این یک باور غلط است که برای ثروتمند شدن یا موفق شدن حتما باید شخصی ثروت به ارث برده باشد یا در خانواده ثروتمندی بدنیا بیاد یا مدرک دانشگاهی بالایی داشته باشه. ناراحتی برای نداشته ها، یعنی هدر دادن داشته ها، بیشتر به داشته هاتون بنگرید. 👳 @mollanasreddin 👳
📕 يك داعشي اتومبيل يك زوج مسيحي را متوقف كرد سرباز داعشي:شما مسلمان هستيد؟؟ مرد مسيحي ؛ آري سرباز ؛اگر واقعا مسلمان هستيد ،آيه اي از قران بخوان مرد مسيحي آيه اي از انجيل ميخواند و داعشي به آن ها اجازه عبور ميدهد. بعد از آنكه خطر رفع شد زن مسيحي كه نفس در سينه حبس كرده بود آرام ميشود و از همسرش ميپرسد چطور چنين ريسكي كردي؟؟ مطمئناً سرباز داعشی اگر می‌فهميد ما را ميكٌشت مرد مسيحي جواب داد؛ من مطمئن بودم كه هرگز چنين اتفاقي نمي افتاد چون اين مرد اگر قران خوانده بود هرگز دست به قتل و عام مردم نميزد 👳 @mollanasreddin 👳
دزد با شرافت میرزا ادیب شاعر ونویسنده پاکستانی (1999) در یکی از کتابهایش چنین نوشته است . در دهه 60 جهت یافتن شغلی مناسب راهی دهلی شدم روزی در خیابان از اتوبوس پیاده شدم دستم را که در جیب فرو بردم آه از نهادم برخواست . دزد همه نُه روپیه ای که در جیب داشتم با نامه ای را که برای مادرم نوشته بودم به سرقت برده بود . در نامه نوشته بودم مادر مهربانم من کارم را از دست داده ام واین ماه نمی توانم مبلغ 50روپیه ای که هر ماه جهت هزینه زندگی برایت می فرستام ارسال کنم . چند روز بود نامه را در جیب داشتم اما هزینه پست آنرا نداشتم واکنون دزد آنرا با خود برده بود. نه روپیه پول زیادی نبود ولی برای کسی که شغل ودرامدی نداشت ارزش نه هزار را داشت . 🔻روزها گذشتند ومن بیکار روزی نامه ای از مادرم دریافت کردم ، از باز کردن پاکت نامه هراس داشتم ،می ترسیدم مادرم مرا به خاطر بی کفایتی در تأمین هزینه زندگیش توبیخ کرده باشد . به هر حال نامه را بازکردم وشگفت زده شدم مادرم نوشته بود حواله 50 روپیه ای تو را دریافت کردم چقدر انسان بزرگی هستی، با اینکه کارت را از دست دادی ولی بازهم برایم پول فرستادی .از خود گذشتگی تو شگفت انگیز است و کلی برایم دعای خیر کرده بود هاج وواج مانده بودم چه کسی این پول را واسه مادر من حواله کرده بود . چند روزی گذشت وجوابی نیافتم تا اینکه باز هم نامه ای دریافت کردم . در نامه نوشته بود: من آدرس خونه ات را از بشت پاکت نامه مادرت گرفتم . 41روپیه را بر 9 روپیه ات نهادم و به آدرسی که بر پشت نامه بود حواله زدم من بعد از اینکه پولهایت را به سرقت بردم نامه ات را بازکردم مادرت را با مادر خودم مقایسه کردم دیدم فرقی بین مادر تو ومن نیست با خود گفتم چرا باید گناه گرسنگی مادر تو را بر دوش بکشم به همین خاطر مبلغ مورد نیاز مادرت را کامل کردم وبرایش فرستادم . من کسی هستم که جیب تو را زدم مرا ببخش . گاهی وقتها شرافت دزدان بیشتر از کسانیست که مدعی انسانیتند مردمانی را گرسنه می یابند اما بازهم به فکر بد بخت کردن آنها هستند. 👳 @mollanasreddin 👳
برخیز و زندگی کن صبحتون قشنگ 👳 @mollanasreddin 👳
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گرگ و سگ گرگ گرسنه ای در جنگل به دنبال غذا می‌گشت که ناگهان رودر روی سگ درشت اندام، نیرومند و زیبایی قرار گرفت. اول خواست به او حمله کند، اما سگِ واقعا درشت و گنده ای بود. بنابراین گرگ تصمیم گرفت به او نزدیک شود و درِ صحبت را باز کند. حتی از آن سگ به خاطر موهای زیبا و عضلات درشتی که داشت تعریف کرد و به او تبریک گفت. سگ نیز به گرگ گفت: «خب اگر از سر و وضع و قیافه من خوشت آمده است، کاری ندارد. کافی است همنوعانت را رها کنی، از خیر این جنگل بگذری که در آن از گرسنگی می‌میری و با من بیایی.» -«آنوقت چه باید بکنم؟» -«کار زیادی نیست. فقط باید دربرابر گداها پارس کنی تا بروند یا برای ارباب دمی تکان بدهی. درمقابل، او هم به تو غذا می‌دهد و سر و گردنت را نوازش می‌کند.» گرگ که از درد گرسنگی در عذاب بود و به خوشبختی خودش ایمان و اطمینانی نداشت، بدون معطلی راه افتاد و به دنبال سگ رفت. همینطور که می‌رفتند، چشمش به گردن سگ افتاد که پوستش پیدا بود و مقداری از موهایش ریخته بود. پرسید: «چرا گردنت این طوری است؟» -«چیزی نیست. اهمیتی ندارد.» -«بگو ببینم، چیه؟» -«به خاطر قلاده ای است که به گردنم می‌بندند...» -«با قلاده تو را می‌بندند؟ یعنی هرجا که دلت بخواهد، نمی‌توانی بروی؟» -«نه، هميشه نمی‌توانم! ولی مهم نیست!» -«ولی برای من خیلی مهم است. آزادی من از داشتن همه دنیا مهمتر است. من همه غذاهای تو و همه گنج هایت را به خودت واگذار می‌کنم، چون آنها به چنین قیمتی نمی‌ارزند.» گرگ با گفتن این حرف پا به فرار گذاشت. به جنگل برگشت تا بتواند در آن آزادانه بگردد. براساس حکایت های ژان دو لا فونتن، شاعر فرانسوی گرگ حاضر است از گرسنگی بمیرد، اما در بند نباشد. به نظر می‌آید که این داستان می‌گوید نمی‌توانیم همه چیز را باهم داشته باشیم! حالا شما بگویید: حاضرید از چه چیزهایی، از چه امتیازهایی چشم بپوشید تا پول و اوضاع و احوال خوبی به دست بیاورید؟ 👳 @mollanasreddin 👳
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت گلستان سعدي به قلم "ســاده و روان" 📚 باب اول : در سیرت پادشاهان 💫 پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت مردم دراز كرده و آن چنان به آنان ستم می نمود كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت كردند و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته و محصولات كشاورزى كم شود و به دنبال آن ماليات دولتى اندک و اقتصاد كشور فلج و خزانه مملكت خالى گرديد. ضعف دولت او موجب جرات دشمن شد، دشمن از فرصت استفاده کرد و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود 🔸هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد 🔹گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش 🔸بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود 🔹لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش در مجلس شاه(چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند كه در آن آمده بود: "تاج و تخت ضحاک پادشاه بيدادگر با قيام كاوه آهنگر به دست فريدون واژگون شد." تو نيز اگر همانند ضحاک باشى، نابود مى شوى. وزير از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت، چگونه اختياردار كشور گرديد؟ شاه گفت: چنانكه از شاهنامه شنيدى، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او را تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد. وزير گفت: اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت، موجب پادشاهى است، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟ 🔸همان به كه لشكر به جان پرورى 🔹كه سلطان به لشكر كند سرورى شاه گفت: چه چيز باعث گرد آمدن مردم است؟ وزير گفت: دو چيز؛ اول كرم و بخشش، تا به گرد او آيند. دوم رحمت و محبت، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى... 🔸نكند جور پيشه سلطانى 🔹كه نيايد ز گرگ چوپانى 🔸پادشاهى كه طرح ظلم افكند 🔹پاى ديوار ملک خويش بكند شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شاه جنگيدند. مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى : 🔸پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست 🔹دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است 🔸با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين 🔹زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است 👳 @mollanasreddin 👳
داستان کک 📬 تو یکی از ادارات پست بخش دگار تو جنوب فرانسه یه پیردختر کار می کرد. این دختر خانوم عادت بدی داشت که نامه های مردم رو یه ذره باز می کرد و می خوند. همه عالم اینو می دونستن. اما توی فرانسه سرایداری و تلفن و پست نهادای مقدسی هستن که کسی حق نداره کاری به کارشون داشته باشه. برای همینم کسی کاری به کارشون نداشت. خلاصه دختره نامه های این و اونو باز می کرد و می خوند و با دهن لقی هاش برای مردم دردسر درست می کرد. توی همین بخش دگار یه کنت باهوش تو یه قصر زیبا زندگی می کرد.ایشون روزی از روزا یه مجری محکمه رو به قصرش احضار کرد و در حضور اون نامه ای به یکی از دوستاش نوشت. متن نامه به قرار زیر بود: دوست عزیز سلام، از اون جایی که می دونم خانوم امیلی دوپن کارمند اداره پست اگه مرتب نامه های ما رو باز نکنه و نخونه از فرط کنجکاوی می ترکه، اینه که توی این نامه یه کک میندازم تا بلکه براش درس عبرت بشه و دست از این کار ناشایست برداره. امضا: کنت الکی کنت در حضور مامور محکمه در پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت. وقتی نامه به دست صاحبش رسید یه کک هم توش بود! کورت توخولسکی 👳 @mollanasreddin 👳
پيرزن ٧٥ ساله اومد داروهاشو بگيره ازم پرسيد بنظرت من چند سالمه؟ (حالا كارت مليش جلوم بود) گفتم ٢٥؟ قش قش خنديد گفت نه جدى، حدس بزن چند سالمه ؟ گفتم ببين نميدونم اما از لحاظ ظاهر ٤٥ نهايت ٥٠ سالت بيشتر نيست :))) كيف كرد حيوونكى، رفت واسم يه قهوه گرفت اورد داروخونه 👳 @mollanasreddin 👳
دیروز خواهر زاده م دعوت شده بود به یه تولد نزدیک دریاچه خلیج فارس. خواهرم گفت شماهم بیاین میریم یه دور میزنیم بچه ها هم یه هوایی عوض کنن. خواهرزاده م گفت میشه سرراه بریم دنبال دوستم؟! خواهرم گفت باشه رسیدیم دم در چند دقیقه منتظر موندیم در باز شد و یه دختر با یه دختربچه ۲ساله بغلش اومدن نشستن تو ماشین. خواهرم گفت: امیلاجان خواهرتم با خودت میاری؟ گفت: بله، مامانم که فهمید شما آریلو میارین گفت نیلا رو هم ببرین با آریل بازی کنه😳😳😳😳 خواهرم تا حالا مادر امیلا رو ندیده، من که بماند. شاخ بود که یکی یکی رو کله مون سبز میشد خواهرم گفت من نمیتونم مسئولیت این بچه رو قبول کنم. زنگ زد به مادرش، جواب نداد. چند دقیقه منتظر موندیم. باز جواب نداد. گویا قبلش رفته بود بیرون. هیچی دیگه راه افتادیم سمت محل تولد. رسیدن، رفتن داخل، برگشتن.صاحب تولد بچه رو قبول نکرده بود. بچه رو دادن دست ما و رفتن. اون بچه دوساله تا ۱۱ شب با ما بازی کرد رفتیم رستوران غذا خوردیم. گشت زدیم. مادرش حتی پوشک هم نذاشته بود. رفتیم پوشک خریدیم عوضش کردیم. رفتیم دنبال بچه ها و رسوندیمشون خونه شون. امیلا کلید انداخت درو باز کرد رفت تو. زنگ زد به خواهرزاده م گفت نگران نباشین مامان بابا بیرونن هنوز نرسیدن. اصلا حرفی ندارم بعد از گذشت یک روز از این ماجرا همچنان از بی مسئولیتی مادر و پدر این بچه‌ها شگفت زده‌م. 👳 @mollanasreddin 👳
📖موضوع انشا : بُز ! در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟ برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می‌زاید؟ اسب بیشتر بار می‌برد یا خر؟ تا برای من کاملاً روشن باشد...! تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جزء لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلم‌فرسایی کردم و در پایان نوشتم: من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب‌فروشی‌ها دیده‌ام. چگونه می‌توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشاء بنویسم؟ وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خندهٔ بچّه‌ها گوش فلک را پر کرد، ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقاً این جوان، نویسندهٔ بزرگی خواهد شد... . 📙بخارای من ایل من 👤 محمّد بهمن بیگی پایه‌گذار "آموزش و پرورش عشایر ایران" 👳 @mollanasreddin 👳
داستانک فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی; انگشت اشاره‌ی دست چپ نداشت! ننه بابای خوب داشت، خانواده‌ی درست حسابی; مدرسه‌ی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت; دانشگاه رفت، مهندس شد، اما.. یه انگشت نداشت.. همین درد توی سینه‌ش بود! درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد; اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد! چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد، میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشته‌ش خواسته بود! بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصه‌شو خورده; درد بدتر اینه که هنوز بچه‌ای نداشت; تو حین و بین دوا درمون; مادر فریدون مُرد! اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار می‌کرد.. بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچه‌ش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه.. بچه بزرگ شد، پدر فریدون مرد، زنش مریض شد، فریدون پیر شد.. دم مرگش..; به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم.. فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده.. انقد تو زندگیمون فکر نداشته‌هاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم.. اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز می‌کنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم.. کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم، اون موقع کمتر هرروز می مُردم..! تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه! 👤نسرین قنواتی 👳 @mollanasreddin 👳
خواستگاری مردی با بینی بزرگ از یک خانم حکایتی زیبا از عبید زاکانی ❇️❇️❇️ مردي كه بيني بزرگي داشت؛ از زني خواستگاري كرد. او به زن گفت: من مردي خوش اخلاق هستم و قدرت تحّمل سختي‌ها و ناملايمات زندگي را دارم. زن گفت: من ترديد ندارم كه توانايي صبر تو بر سختي‌ها بسيار زياد است زيرا چهل سال است كه چنين بيني بزرگي را تحّمل مي‌كني. 👳 @mollanasreddin 👳