💠روزی لقمان به فرزندش گفت: فرزندم! من هفت هزار کلمه حکمت آمیز آموختم، اما تو چهار کلمه بیاموز و حفظ کن که اگر به آنها عمل کنی، برای سعادت تو کافی است:
🔹1 - کِشتی خود را محکم بساز که دریا بسیار عمیق است.
🔹2 - بار خود را سبک کن که گردنه و گذرگاهی در پیش داری که گذشتن از آن بسیار دشوار است.
🔹3 - زاد و توشه بسیار بردار که سفرت بسیار دور و دراز است.
🔹4 - عملت را خالص گردان و کار را فقط برای رضای خدا انجام بده که قبول کننده عمل، بسیار بینا و داناست.
📚به نقل از: برگزیده ای از پندهای لقمان حکیم، ص 46
👳 @mollanasreddin 👳
💰شخصی از ملا خواهش کرد که صد دینار به مدت یکماه به او قرض بدهد.
💰ملا گفت: نصف خواهش ترا میتوانم بپذیرم.
💰آن شخص گمان کرد که پنجاه دینار خواهد داد.
💰گفت: عیبی ندارد. پنجاه دینار هم کار را صورت میدهد.
💰ملا گفت: اشتباه نکن. نصف خواهش ات را که میتوانم بپذیرم دادن مهلت است که در آن قسمت سخاوت زیاد به خرج داده به جای یک ماه تا دو سال هم میتوانم مهلت بدم ولی پول ندارم قرض بدهم😂
👳 @mollanasreddin 👳
🍗ملانصرالدین و کباب🍗
🍗ملانصرالدین با رفیقش از شهر خارج شده به شهر دیگری میرفتند.
🍗هنوز نیم فرسخ نرفته بودند که ملا از خر فرود آمده گفت: خسته شدم. خوبست از ده روبرو فکر غذائی بکنیم.
🍗رفیقش گفت: تو برو گوشت بخر بیاور تا من بپزم.
🍗ملا گفت: من خسته ام این زحمت را خودت بکش.
🍗رفیق ملا رفته گوشت را خریده و آورد. او ملا را که خوابیده بود، صدا کرد و گفت: من گوشت را آوردم. برخیز آتش روشن کرده آن را کباب کن.
🍗ملا گفت: من خسته ام به علاوه کباب کردن هم بلد نیستم.
🍗رفیقش کباب را پخته گفت: لااقل بر خیز از چشمه آب بیاور.
🍗ملا گفت: من هر چه میگویم خسته ام باور نمیکنی. این زحمت را هم خودت بکش.
🍗رفیقش آب هم آورد. آنوقت ملا را صدا کرده گفت: بلند شو غذا بخور.
🍗ملا گفت: چند تکلیف را از خستگی رد کرده ام دیگر خجالت میکشم این یکی را هم عذر بخواهم. پس برخاسته با عجله تمام به خوردن پرداخت😂
👳 @mollanasreddin 👳
💠در بنی اسرائیل عابدی بود که او را جریح می گفتند در صومعه خود عبادت خدا می کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز می خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
💠مادر گفت از خدای می خواهم ترا یاری نکند! روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح بهم رسانیده ام.
💠مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت می کرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
💠مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می زد. جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام.
💠مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گوئی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است.
💠جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند
📚نمونه معارف 2/548 - حیوة القلوب 1/482
👳 @mollanasreddin 👳
💠تاثیر لباس در شخصیت انسان
💠خداوند به یکی از پیامبران خویش وحی نمود که به مؤمنین بگو:
🌹«لا تلبسوا لباس اعدائی و لا تطمعوا مطاعم اعدائی و لا تسکلوا مسالک اعدائی فتکونوا اعدائی کماهم اعدائی»؛
🌹لباس دشمنان مرا نپوشید، غذا های دشمنان مرا نخورید و روش های دشمنان مرا پیروی نکنید که اگر چنین کنید شما هم دشمنان من خواهید بود همچنان که آنان دشمنان من هستند.
💠تاثیر لباس در شخصیت انسان بسیار واضح است. تاثیر لباس اینقدر زیاد است که حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه در خطبه متقین، که صد و ده صفت مومنین را بیان می کند، می فرمایند دومین صفت، لباس آنهاست.
🌹«فَالْمُتَّقُونَ … وَ مَلْبَسُهُمُ الاْقْتِصادُ»
🌹لباس مستقیما روی شخصیت انسان تاثیر می گذارد.
💠شما اگر لباسی را بپوشید که برای یک انسان خوب، عالی و بزرگوار است تاثیر خودش را می گذارد.
💠همچنین اگر کسی لباسی بپوشد که برای فلان خواننده بدکاره آمریکایی است، بداند که رویش تاثیر می گذارد.
💠اندازه لباس هم تاثیرگذار است.
🌹«من تشبه بقوم فهو منهم»؛ هر کس به قومی شباهت پیدا کند از آن قوم است.
💠چه دلش پاک باشد چه نباشد، کم کم به آن سمت گرایش پیدا می کند.
🌀داستانک:
🔹فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
🔹پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد.
🔹آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد:
🔹پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.
📚انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫
❣اگر زندگی ما شبیه اولیای خدا باشد چه می شود؟
👳 @mollanasreddin 👳
🌴ملا به خانه کریمی رفت. مرد کریم خواست به ملا اکرام کند پرسید: چه میخواهی؟
🌴ملا گفت: به عدد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به من صد و بیست و چهار هزار دینار بده.
🌴او که این طمع را از ملا دید گفت: حاضرم نام هر پیغمبری را که بگوئی یک دینار به تو بدهم.
🌴ملا شروع کرد به نامیدن پیغمبران. از آدم تا خاتم بیش از بیست و پنج پیغمبر را نتوانست نام برد و بیست پنج دینار گرفت.
🌴بعد هرچه فکر کرد چیزی به یادش نرسید و گفت: فرعون، نمرود، شداد. آن شخص پرسید: آنها که پیغمبر نبودند. ملا گفت: عجب مرد ساده ای هستید. آنها ادعای خدائی کردند. به پیغمبری هم قبول شان ندارید؟
🌴صاحب خانه سه دینار دیگر به او تحویل داده از شرش رهائی یافت.😂😂😂
👳 @mollanasreddin 👳
😣فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه😣
#ضرب_المثل
🐭موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند
🐂يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
🐭 موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “
🐭موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .
🐂بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.
🐂وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .گاو از درد بيدار شد .خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .
🐭موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “
🐂گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “
🐭موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .
🐂🐭پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .
👳 @mollanasreddin 👳
🌴آهنگر عجیب🌴
💠ابن جوزی می نویسد: «مردی از پرهیزکاران وارد مصر شد. آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است. پیش رفت، سلام کرد و گفت: تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده، دعایی درباره من بکن. آهنگر این حرف را که شنید، شروع به گریستن نمود. گفت: گمانی که درباره من کردی، صحیح نیست؛ من از پرهیزکاران و صالحان نیستم. پرسید: چگونه می شود با اینکه انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا ممکن نیست؟ او پاسخ داد: صحیح است، ولی کرامتی که دیدی سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود.
💠آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم. زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم، جلو آمد و اظهار فقر و تنگ دستی شدیدی کرد. من دل به رخسار او بستم و شیفته جمالش شدم و از او تقاضای نامشروعی کردم [و] گفتم هرچه احتیاج داشتی، برمی آورم. با حالتی که حاکی از تأثر فوق العاده بود، گفت: از خدا بترس؛ من اهل چنین کاری نیستم. گفتم: در این صورت، برخیز و دنبال کار خود برو. برخاست و رفت. طولی نکشید دومرتبه بازگشت، گفت: همان قدر بدان [که] تنگ دستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته تو پاسخ دهم.
💠من دکان را بسته، با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم، در را قفل کردم. دیدم مانند بید می لرزد. پرسیدم: از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتادی؟ گفت: هم اکنون خدا شاهد و ناظر ماست؛ چگونه نترسم. آن گاه ادامه داد و گفت: اگر رهایم سازی از خدا خواهم خواست تو را با آتش دنیا و آخرت نسوزاند. از تصمیم خود منصرف شدم، احتیاجاتش را برآوردم. با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت.
💠همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت بر سر داشت، به من فرمود: «یا هذا جَزاکَ اللهُ عَنّا خَیراً؛ خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند.» پرسیدم: شما کیستید؟ گفت: «قالَتْ أم الصّبِیهِ الَّتِی اتَتْکَ وَ تَرَکْتَها خَوْفاً مِنَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ لا أحْرَقَکَ اللهُ بِالنّارِ لا فِی الدُّنْیا وَ لا فِی الّاخِرَهِ؛ من مادر همان دخترکم که نیازمندی، او را به سوی تو کشانید، ولی از ترس خدا رهایش کردی. اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند پرسیدم: آن زن از کدام خانواده بود؟ گفت: از بستگان رسول خدا. سپاس و شکر فراوانی کردم. به همین جهت، حرارت آتش در من تأثیر ندارد».
📚موسوی خسروی، پند تاریخ، تهران، اسلامیه، 1378، چ 13، ج 2، ص 243
عنوان و نام پدیدآور: داستان های مبارزه با نفس/ میرستار مهدی زاده
👳 @mollanasreddin 👳