eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.1هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دست های خدا باشیم برای برآوردن رویای انسانی دیگر این قانون کائنات است که هرگاه معجزه زندگی دیگران باشیم بی شک کس دیگری معجزه زندگی ما خواهد بود... سلام، صبح بخیر ☕️🌹 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
ترین معلم دنیا 🍃🌸 ✨عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد... آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه 💫اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... 💫فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. 💫 من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم. مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... 💫چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود... آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند امااین بار فرق داشت این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. 💫فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم. چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم. 💫زندگی پر از امتحان است خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم . تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد. آن روز چهره‌مان دیدنی ست. آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم. 💫تا می‌تونی غلط‌های خودت را بگیر قبل از این که غلطت را بگیرند.💝 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨عشق واقعی ✨ یڪ روز آموزگار از دانش آموزانی ڪه در ڪلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تڪراری برای ابراز عشق، بیان ڪنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می ڪنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان ڪردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این ڪه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان ڪند، داستان ڪوتاهی تعریف ڪرد: یڪ روز زن و شوهر جوانی ڪه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخڪوب شدند. یڪ قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شڪاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات ڪوچڪ ترین حرڪتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرڪت ڪرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار ڪرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا ڪه رسید دانش آموزان شروع ڪردند به محڪوم ڪردن آن مرد. پسرک اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته ڪه او را تنها گذاشته است! او جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود ڪه «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت ڪن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشڪ، صورت پسرک را خیس ڪرده بود ڪه ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به ڪسی حمله می ڪند ڪه حرڪتی انجام می دهد و یا فرار می ڪند. پدر من در آن لحظه وحشتناڪ ، با فدا ڪردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. ‌‌👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️شهادت مبارک سردار... کانال ملا نصرالدین شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی را تسلیت می گوید. خداوند با شهدای کربلا محشورشان فرماید
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ قلمم به درد کسی می خورد؟ ✨ آپارتمان ما بیست واحد دارد با چهل و پنج نوع نگرش و مرام. حضور ما در کنار هم به نوعی اعجاز طبیعت است و نشانه تمدن بشری برای یکجا نشینی. البته خیلی هم باهم مشکلی نداریم، خصوصاً در طول روز که همه در یک سوراخی بدنبال لقمه‌ای نان و بوقلمون هستیم. اما شب‌ها که هرکس ساز خودش را می‌زند، از ساختمان صدای گوش خراش سمفونی ناموزونی به گوش می‌رسد. طبقه اولی‌ها عاشق داریوش‌اند و طبقه پنجمی عاشق حاج منصور ارضی. بعضی هفته‌ای یکبار مشاوره می‌روند و بعضی دو هفته یکبار توی کوچه معرکه دعوا می‌گیرند. در واقع یک کپسول فشرده از اجتماعیم، در ابعاد پنج طبقه. وقتی که ساختمان به مشکل بر می‌خورد و این مجموعه متناقض باید با هم مشورت و تصمیم‌گیری کنند، شرایط بدتر می‌شود. همین چند روز پیش بالابرِ درب پارکینگ خراب شد. چند روزی درب ساختمان مثل کاروانسرای شاه عباسی باز بود و باد توی ساختمان می‌پیچید. شنبه جلسه اضطراری ساختمان تشکیل شد. این بار مدیر ساختمان با خلاقیت بی نظیر‌ش کنتور آب ورودی ساختمان را بست تا همه واحدها یکی یکی بدنبال علت مشکل، در حیاط ساختمان حاضر شوند. من و پسرِ جوانِ ساکن طبقه سوم، زودتر از موعد توی حیاط نشسته بودیم. امیر پیک موتوری است و بین هر چندتا سرویس، سَری به مادر پیرش می‌زند. شلوار شش جیب می‌پوشد با تی شرتی شبیه دیکشنری آکسفورد، که مطمئنم یک کلمه از نوشته‌های رویش را نمی‌فهمد. پشتِ مو و فوکول‌اش به سبک خواننده‌های دهه شصت، با هوندایِ گوجه ای‌اش هارمونی خاصی دارد. دستانش نمایشگاهی از تمامی استعدادهای اِسی خالکوب است. دلِ هیچ طرحی را نشکسته. امیر آقا مرا "مهندس" صدا می‌کند. شاید چون چندباری دیده که خروس خوان با کت و شلوار اتو کشیده، مثل پنگوئن‌های امپراطور سر کار می‌روم. کنارش روی موتور نشستم، با سرعت نور تخمه می‌خورد. تا پیدا شدن همسایه‌ها کله‌ام را فرو کردم توی اینستاگرام و پیج‌ها را بالا و پایین کردم تا شاید متن یا عکسی من را از این لحظات تلخ پیش رو نجات دهد. امیر پرسید: -مهندس شما اینستا داری؟ +بله -پست مُست چی میزاری؟ +نوشته ادبی. توی ذهنم فکر کردم بنده خدا چه می‌فهمد از ادبیات و پست و اصلا اینستاگرام. شاید بزرگترین حرکت فرهنگی‌اش این بوده که چند باری توی یک ساندویچی کنار کتابفروشی، بندری با سس تند خورده. -نوشته‌هات به درد ملت هم می‌خوره؟آخه آقای خدا بیامرزم می‌گفت اگه کاری کنی که به درد چند نفر بخوره، خدا بجاش چند تا درد رو ازت می‌گیره. آقام دکتر نبود، اما درد خیلیا رو دوا کرد. ننم میگه منجیل که زلزله اومد یه هفته بار می‌برد اونجا. می‌گه اثاث همسایه‌ها رو مفتکی با کامیونش اینور اونور می‌برد. اولش درس خوندم تا مثل آقام مجبور نشم پشت رل بشینم، نشد، نتونستم. انگار خدا چندتا قطعه تو مغزم کم کار گذاشته. نه مهندس شدم نه حتی تونستم مثل آقام کامیون بگیرم. دیروز که توی بارون یکی رو جنگی رسوندم بیمارستان، فهمیدم میشه با موتور هم بدرد مردم خورد. طرف زنده موند. زنش گفت خدا تن سالم بهت بده. شب به ننم گفتم، برام اسفند دود کرد. آقام می‌گفت آدمی که به درد مردم نخوره، پروفسورم باشه مثل میخ کجه، که جاش ته ته جعبه ابزاره. بعد برگشت طرفم و گفت: - گفتی چی می نویسی مهندس؟ خیلی آرام گوشی ام را ته جیبم دفن کردم و خیلی عمیق به این فکر کردم که منِ به اصطلاح مترجم در این اجتماع پنج طبقه، دوای چه دردی هستم؟ اصلاً تا حالا قلمم باری از دوش ذهنی، برداشته؟ ‌‌👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
روزی جوانی از من پرسید: خداوند که به عبادت ما نیازی ندارد، پس چرا عبادتش کنیم؟ گفتم: جوان! فکر کن در اتوبوس به سمتِ تهران حرکت می‌کنی و همسفری داری که از کلام تو حس می‌کند نیازمند هستی. هنگامی که تو خواب هستی مبلغی در جیب تو قرار می‌دهد و تو نمی‌فهمی. او زودتر از تو پیاده می‌شود و تو زمان پیاده‌شدن متوجه می‌شوی که او پول را گذاشته و رفته است. آیا بدنبال او نمی‌گردی که نشانی از او داشته باشی تا از او تشکر کنی؟ هر چند اگر او نیازی به تشکر تو داشت همان اول کار از تو می‌خواست تشکر کنی تا بعد مبلغ را به تو بدهد. پس چرا دنبال خدایی که این همه نعمت به ما داده است نمی‌گردیم تا بدانیم او کیست و چه باید کنیم تا بتوانیم شکر نعمت‌هایش را هر چند که ممکن نیست بجای آورده باشیم؟ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم «مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلوا تَبديلا» شهادت عزت‌مندانه سردار سرافراز سپاه اسلام، سپهبد شهید را به حضرت ولی‌عصر(عج)، مقام معظم رهبری و عموم هم‌میهنان عزادار بویژه خانواده محترم آن شهید پرافتخار تسلیت و تعزیت عرض می‌نمائیم. جایگاه رفیع نزد ولیّ زمان، تداعی کننده وصف امیرالمومنین(ع) درباره مالک اشتر است که فرمود: «به خدا سوگند او اگر کوه بود، کوهی بلند و بی‌همتا بود و اگر صخره بود، صخره‌ای سخت و با صلابت بود که هیچ رونده‌ای به ستیغش نمی‌رسید و هیچ پرنده‌ای نمی‌توانست بر قله‌اش بال بگشاید» محبوبیت سردار سلیمانی، این چهره بین‌المللی مقاومت در میان ملت به حدی است که هم اکنون سی ترند نخست ایتا یکپارچه به این حادثه اختصاص دارد. مع‌الاسف شاهدیم شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های تحت سلطه استکبار اقدام به فیلتر واکنش‌های مردمی در این باره می‌نمایند. این رویداد قابل تامل، اوج وقاحت مدعیان آزادی بیان و لزوم واکنش متناسب مسئولان ذیربط را در این موضوع عیان می‌سازد. بدون شک علیرغم همه این دشمنی‌ها و جنایات نظامی و فرهنگی، از جنایت‌کاران، التیام بخش دل‌های سوگوار آزادگان در سراسر گیتی است و خون مطهر شهدای واقعه اخیر، زمینه‌ساز پیروزی نهایی جبهه حق و حقیقت و اضمحلال نظام سلطه خواهد بود؛ ان شاء الله. •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
ما هرروز صبح دوباره متولد می‌شویم؛ کاری که امروز انجام می‌دهیم بیشترین اهمیت را دارد. سلام صبحتون بخیر آدینتون سرشار از مهربانی و نیکی😍 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨روح سرگردان✨ با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم. ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح. من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم، اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه، حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد. تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم. همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم، همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود، وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن. ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده، سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم. همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم، به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت. صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه، مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم، پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم، بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: این چطوری کار می کنه؟ آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم صدای زنی گفت: داریم می آیم،یه لحظه صبر کن... بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم، تموم وجودم یخ زده بود، مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره. صداها واضح تر شدن و پسره گفت: چرا سر جای من نشستی؟ دختره گفت:جای خودمه، برو اونورتر زنه گفت: بشینید بچه ها، می خوام واستون انار دون کنم. مرده گفت: شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود! راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟ زنه گفت:مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار. این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم، با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون، ناگهان فریاد زدم: نه نه، در رو باز نکن. سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: کی اونجاست؟ گفتم: روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام. پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد. من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد، اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد، روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🍃🌸 ✨کسی می گفت: در بیمارستان نوزاد مُرد و آن را به پدرش دادند که دفنش کند، من نیز همراه او سوار ماشین شدم و به سوی قبرستان حرکت کردیم .... 💫او نوزادش را در آغوش گرفته بود و نگاهش می کرد ..تا اینکه در راه رفتن به قبرستان، ماشین به خیابانی پیچید و نور آفتاب به داخل ماشین و روی نوزاد افتاد .. 💫پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد ! سبحان الله، پارچه سفید روی سر خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد ! انگار فراموش کرده بود که فرزندش مرده است . 💫از عطوفت و رحمت پدر نسبت به فرزندش؛ بغضم ترکید و گریه کردم . و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم ﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾ بگو : پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند 💫پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند ... 💫 خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق آنان . 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی #مولوی جهان بيرون ز تو نيست به درونت بنگر هر آنچه میخواهی در وجودت گذارده شده. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
ﭘﯿﺶﻗﺎﺿﯽ ﻭ ﻣﻌﻠﻖﺑﺎﺯﯼ؟ (ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ) ﭘﯿﺶﻏﺎﺯﯼ ﻭ ﻣﻌﻠﻖﺑﺎﺯﯼ؟ (ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ) ﺍﺷﺎﺭﻩ : ﻗﺎﺿﯽ ﺷﺨﺺ ﺣﻘﻮﻗﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻐﻠﺶ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻌﻠﻖﺯﺩﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻭ ﺳﻨﺨﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺷﻖ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ. ﻏﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﻨﺪﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﻨﺪ ﻭ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯿﺎﻥ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﮔﺎﻩ ﻣﻌﻠﻖ ﻫﻢ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﭘﺲ ﻧﺰﺩ ﺑﻨﺪﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﺑﻨﺪ ﻣﻌﻠﻖ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﻌﻠﻖ ﺭﺩﻥ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﯾﺎ ﺯﻫﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺑﻨﺎﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻖ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
آرزومیکنیم بهترین معمار زندگیتان خدا باشد؛💫 ستونِ خانه تان همه ازعشق و برکت،❤️ سقفِ خانه تان بلوری و شفاف، فضای خانه تان همیشه پُر از مهر باد!!! سلام صبحتون زیبا🌸 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖ بزن باران بهاران فصلِ خون است خیابان سرخ و صحرا لاله گون است بزن باران که بی چشمان ِ خورشید جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است بزن باران که دین را دام کردند شکارخلق و صید خام کردند بزن باران خدا بازیچه‌ای شد که با آن کسب ننگ و نام کردند روحت شاد ســــردار🥀 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش از این که شما زندگـــــی کنید زندگی به خودی خود هیچ است اما به عهده ی شماست که به زندگی معنایی ببخشید. ارزش چیزی نیست جز معنایی که شما برای آن بر می گزینید...🌸🍃 👤ژان پل سارتر سلام صبحتون بخیر 🌺 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هر روز آغاز یک زندگیست 🌸زندگیتان پر از اتفاقات خوب 🌸ســـــــلام 🌸صبح زیبای چهارشنبه تون بخیر 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
اِنّه من سلیمان و انّه بسم الله الرحمن الرحیم.... سوره نمل #انتقام_سخت 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨من قهرمان شدم ✨ از سال ۱۹۵۱ الی ۵۶ من در طرف راست سکو، آنجا که مدال نقره تقسیم می‌کنند و با خط سیاه لاتین رقم 2 بر روی آن نوشته شده، قرار داشتم درحالی که شوروی‌ها همیشه نیم متر بلندتر از من می‌ایستادند و موقعی که از آن بالا می‌خواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز می‌کردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟ دیگر دلم نمی‌خواست قهرمان کشور شوم. می‌خواستم به همه آنهایی که به من می‌خندیدند و تمسخرشان گوشم را پر می‌کرد، بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد. اما دایم گمان می‌بردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی به فضا فرستاده‌اند، من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل می‌پنداشتم. اما در ملبورن جای من و مدال من با شوروی‌عوض شد و من هم مثل "کولایف" برای گرفتن طلا "دولا" شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردم. تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدارگشت این بود که دیگر خودم را حقیرنمی‌شمردم،آن حقارتی که چند سال قوزآن را به دوش ‌کشیدم از وجودم رخت بربست. از دست نوشته های جهان پهلوان تختی 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
📿 رابطه حضرت زهرا(س) و حمد و ستایش خدای متعال 🔻امام باقر علیه السلام: ما عبد الله بشئ من التحمید افضل من تسبیح فاطمة علیهاالسلام... ◽️خداوند در حمد و ستایش به چیزی برتر از تسبیح فاطمه علیها السلام عبادت نشده است. 📚 کافی، ج ۳، ص ۳۴۳ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام. صبح جمعه تون بخیر❄️ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 پدر دلسوز 🌙 صدر المتالهین شیرازی (ملاصدرا) فیلسوف بی نظیر و حکیم اندیشمند، که در زمینه فلسفه علمی ترین کتاب ها را نوشت، فرزند ثروتمندی معروف در شهر شیراز بود، پدرش در شغل عتیقه فروشی، خرید و فروش لولو و مرجان می کرد و در شغل دولتی مقامی بس ارجمند داشت. علاقه شدیدی قلب او را تسخیر کرده بود، که فرزندش همپای خودش در شغل خرید و فروش لولو و مرجان وارد شود. مدتی نزد پدر بود، مدتی هم در بوشهر جهت ادامه شغل پدر مقیم شد، چندی هم در بصره به سر برد. پس از یکی دو سال به شیراز برگشت. به پدر خود همراه با احترامی خاص، پیشنهاد ترک شغل و حضور در حوزه علمیه شیراز را داد، پدر باکرامت به فرزندش گفت آنچه را به مصلحت خود می دانی در پذیرفتنش حاضرم! به مدرسه آمد، ثروت و تجارتخانه را رها کرد، از خانه و لذت مادی و خوشی چشم پوشید چیزی نگذشت که در سایه گذشت و محبت پدر در سنین جوانی دانشمندی بنام شد، در حوزه شیراز فردی را نیافت که وی را از نظر علمی تغذیه کند، از پدر اجازه سفر به اصفهان را گرفت. بلافاصله مورد قبول واقع شد، به اصفهان آمد، به درس شیخ بهایی، میر داماد، و میرفندرسکی رفت و پس از مدتی صدر المتالهین شد. آری، اخلاق پدر، نرمخوئی سرپرست خانواده و فهم و بینش او، وی را از شاگردی در مغازه عتیقه فروشی، به استادی فلاسفه و حکما رساند. راستی یک پدر باکرامت، یک پدر با بصیرت، یک پدر دلسوز و آگاه، چه محصولی شیرین تحویل جهان بشریت، علم و دانش می دهد. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 عموی بابا 🌙 عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد. صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم. ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش می‌پیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمی‌مرد من روم نمی‌شد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!» توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده می‌مانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشین‌ها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری، از هندوانه‌ها و جوجه‌های توی صندوق عقب ماشین‌هایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت می‌کشیدیم و بین ترافیک‌ها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشین‌هایمان بین هم رد و بدل می‌کردیم. عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا می‌رویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم می‌زنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود. بدون در نظر گرفتن ساعت‌های خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم می‌رود اما به قسمت کفن و دفن که می‌رسد لوسبازی‌اش میگیرد و زنده می شود. هربار هم می‌گوید روحم کامل از بدنم خارج نمی‌شود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود! اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه می‌شستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را می‌شستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچه‌ای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف ‌کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسه‌ام هم وصله» پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشم‌هایش گرد مانده بود پرسید«یعنی می‌فهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپایی‌اش را طرفش پرت کرد و گفت:‌«واسه چی آدم می‌میره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!» همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. می‌ترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشم‌های باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!» پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمس‌الله هم چشم‌هایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید.» این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش می‌گفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازی‌ام کن! حجت هم که پیچیده‌ترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش می‌دارد و عمو میزند پس کله‌اش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس! این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشین‌ها را زدیم بغل و مردها شلوارک‌هایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند. حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانه‌اش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون می‌کشید. می‌دانستیم مردنی نیست! قیافه‌مان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون می‌آمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!» همه‌مان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجه‌هارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در می‌آید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شب‌هایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد! خب زنگ می‌زدی می‌گفتی ناهار دعوتید مردم آزار! 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️صبح ❤️سرآغاز روشنای زندگی است ❄️صبح ها را نفس بکش ❤️و با هر دم و باز دمش ❄️لذت دوست داشتن را ❤️در ریه هایت جان بده ❄️با مهربانی ،با دوست داشتن ❤️با عشق،زندگی زیبـا می شود ❄️صبحتون سرشـار از عـشق 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ مرد خسیس ✨ ریشه / دست بده ندارد روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌کرد که حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل می‌ماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجره‌اش سرگرم کارش است، دوستان و اهالی بازار که از جلوی حجره او می‌گذشتند به او سلام می‌کردند ولی او آنقدر مشغول کارش بود که اصلاً متوجه حضور آنها نمی‌شد. حتی گاهی پیش می‌آمد که مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و کتاب طی می‌کرد. یکی از همین روزها که تاجر سخت مشغول کارش بود اصلاً متوجه نشد که تاجر کمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور که راه می‌رفت داخل چاهی افتاد، اما از خوش‌شانسی چاه هنوز کامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود. مرد خسیس که در داخل چاه گیر افتاده بود و نمی‌توانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران کمک خواست. رهگذران وقتی به سر چاه می‌رفتند و می‌دیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده می‌گفتند: در چاه چی پیدا کردی؟‌ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی. هرچه مرد خسیس می‌گفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم کمکم کنید تا از اینجا نجات پیدا کنم. مردم راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند. مرد خسیس دوباره داد می‌زد و کمک می‌خواست ولی هرکس می‌دید که او در چاه گیر افتاده بدون اینکه کمکی به او کند یا راهش را می‌گرفت و می‌رفت یا اینکه متلکی به او می‌گفت: به درک تو اگر دست و پایت هم بشکند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش. در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم کمک خواست و مردم آنقدر به او طعنه و کنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینکه دل یک نفر به رحم آمد و گفت: خوب کار او بد، ولی ما نمی‌توانیم آنقدر به او کمک نکنیم تا اینکه در چاه بمیرد فرق ما با او که این کارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او کمک نکنیم، کار ما هم خیلی بد است. مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه می‌اندازیم، تا او طناب را به کمرش ببندد بعد چند نفری با کشیدن طناب او را از چاه بیرون می‌آوریم. دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع کرده که ذره‌ای گوشت در بدنش پیدا نمی‌شود. سبک است و یک نفری هم می‌شود طناب را کشید و او را از چاه بیرون آورد. فرد دیگری گفت: اصلاً این کارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز کنیم می‌توانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بکشیمش. بقیه هم فکر این مرد را قبول کردند. از بینشان فردی را که قوی‌تر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز کرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بکشم. همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیکل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان کردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا کند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نکرد و دست او را نگرفت. یک نفر که از همسایه‌های مرد خسیس بود و او را خوب می‌شناخت جلو رفت و گفت: زحمت نکشید. این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد! مرد قوی هیکل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر می‌خواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس که چاره‌ای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیکل را گرفت و از چاه بیرون آمد. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️