✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟🌙
همه چیز به نظر بد می آید، قبول دارم.
خیلی بدتر از آن چیزی که سال ها و قرن ها بود. بدتر از همیشه و هر موقع. خطرات از هر طرف سروکله شان پیدا می شود.
اما هنوز هم می شود به خوبی و خوشی ختم شوند.
بچه از بالکن طبقه ی هشتم پائین افتاد، اما آن پایین سگِ گله ای بود که جستی زد و وسط زمین و هوا او را گرفت.
یک نفر که چیزی دیده بود عکسی گرفت و توی روزنامه چاپ شد.
پسر برای دفعه ی سوم غرق شد، اما مادر _ اگر چه داشت رمان می خواند _ صدای شالاپ شلوپی شنید و دوید به سمت اسکله و به آب رسید و پسرک را با موهایش کشید بیرون، هیچ ضربه ی مغزی هم در کار نبود.
وقتی انفجار اتفاق افتاد مرد جوان زیر سینک ظرفشویی بود و لوله را تعمیر می کرد، بنابراین آسیبی ندید.
دختر با دستانش حرکاتِ شنا انجام داد و از زیر بهمن زنده بیرون آمد.
پدرِ سه قلوهای دو ساله ای که سرطان همه ی اعضای بدنش را گرفته بود، یک عالم فیلم کمدی تماشا کرد و یوگا انجام داد و حالش کاملاً خوب شد، طوری که تا امروز هم زنده است.
کیسه های هوای ماشین واقعاً کار کرد. چِک برگشت نخورد. شرکتِ تولیدِ دارو دروغ نگفته بود. کوسه به پایِ خونین و برهنه ی دریانورد سقلمه ای زد و رفت.
کتابی که سرباز کنار قلبش گذاشته بود جلوی اصابت گلوله ی تفنگ را گرفت.
وقتی مَرد گفت "عزیزم، تو تنها زنی هستی که من تا ابد عاشقشم"، واقعاً منظورش همین بود. زن هم با وجود ترشرویی و بی اعتنایی و جواب ندادن به تلفن هایش، معلوم شد که تمام مدت مرد را دوست داشته.
در این فصلِ تیره تارِ سال، ما تشنه ی چنین قصه هایی هستیم. این ها قصه های زمستانی اند. دل مان می خواهد جمع شویم دورشان، مثل جمع شدن دور آتشی کوچک اما صمیمی.
خورشید ساعت چهار غروب می کند. دما پایین می آید، باد زوزه می کشد، برف شُره می کند پایین. تو گرچه چیزی نمانده بود انگشت هایت یخ بزنند، اما لاله های کاشته شده را کاملاً به موقع چیدی. ظرفِ چهار ماه دوباره رشد می کنند، تو به این موضوع ایمان داری. درست شبیه عکس های توی کاتالوگ ها می شوند.
قبل از آن صدها جوانه ی کوچکِ سبز روی زمین قهوه ای روئیده بود. تو نمی دانستی چه هستند _ چیزهایی شبیه پیازهای ریز _ اما آنها علیرغم همه چیز قصد داشتند رشد کنند. اگر آنها توی یک قصه بودند، اسم شان را چه می گذاشتی؟
پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟ اما آنها در قصه نیستند، تو هم نیستی. اگر چه تو آنها را جایی دنج زیر کودها و برگهای خشک گذاشتی. این درست ترین کاری بود که می شد در تاریک ترین روزِ سال انجام داد.
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨شمع امید✨
چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا.
اولی گفت: من صلح هستم!
دیگر هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش بسرعت کم شد و کاملا خاموش شد.
دومی گفت: من ایمان هستم!
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی کنند از این رو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم.
نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه گفت: من عشق هستم!
من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم.
مردم مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند.
حتی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند.
و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست وباقی خاموشند.
”چرا شما ها نمی سوزید؟ قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید."
کودک این را گفت و شروع به گریه کرد...
دراین حین شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشنم ما می توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم.
چون من امیدم...
کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد.
🕯شعله های امیدتان هیچگاه خاموش نگردد...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 بساط گذران قافله عمر 🌙
راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آنقدر درگیر گرفتاریهایم باشم که روز تولدم را یادم برود و یک مشت آدم وسط بدبختیها و مشغله فکریام با این بادکنکهای معلق توی هوا بریزند سرم و من جا بخورم که ای وای تولدم!
اما متاسفانه از یک هفته قبل به شکل عجیبی حواسم کاملا به خودم و روز تولدم جمع میشود و توی مغزم یک نیروی ننر و زندگی لوس کنی مدام میگوید فقط سه روز مانده، دو روز مانده، یک روز و..!
همین میشود که نه تنها گندش پیش خودم در میآید بلکه هیچ کسی نمیتواند سورپرایزم کند چون با این وضعیت میتوانم دست هرکسی را بخوانم.
هرچند دیگر گند سورپرایز درآمده و هر روز شاهد همین فیلم هستیم که یک نفر حواسش نیست میآید توی یک کافه و چند نفر دیگر برایش دست میزنند و آن بنده خدای متولد شده هم مجبور است طوری لبخند بزند که یعنی نفهمیده یا در صورتی که واقعا هم نفهمیده باشد دارد توی ذهنش به خودش فحش میدهد چرا دقیقا امروز اینقدر مزخرف و کثیف لباس پوشیده و اینها هم وقت گیر آوردهاند.
نمیگویم من سورپرایز نشدهام اما یک بیماری روانی گریبانگیرم است که اگر بو ببرم میخواهند سورپرایزم کنند، برنامهشان را بهم بریزم تا بروند هوشمندانهتر فکر کنند. دست خودم نیست اما بیشتر موارد را میفهمم.
مثلا همین الان فهمیدم امشب قرار است من را ببرند رستوران و خب دو راه پیش رویم است. یا با یک لبخند الکی نشان بدهم من حواسم نیست و تا آخر شب سکانس غافلگیریام را تمرین کنم، یا اینکه با توجه به ذهن مریضم، خودم را بزنم به دل درد تا نرویم رستوران و ببینم حالا چطور میخواهند مدیریتش کنند که سلیقه من به دومی نزدیکتر است.
بچه هم که بودم موقعیتها نسبتا همین بود. آن زمانها سورپرایز معنی نداشت و نهایتا کاری که میکردند این بود که از یک هفته قبل کادوهایت را توی کمد رختخوابها قایم کنند و تو هم هر روز مجبور باشی نصفه شب آن همه رختخواب را بروی بالا و با نوک ناخن و تف آنقدر با چسب کادو ور بروی تا بدون اینکه کاغذ را پاره کند باز شود و از لایش ببینی برایت چه چیزی خریدهاند.
همین شد که یک بار صدایم در آمد که برایم تولد شلوغ بگیرید. هرچند صدایم کمی دیر آمد و ساعت ۹ شب، داشتند شمعها را فرو میکردند توی کیک اما اثر کرد.
همان موقع مامان زنگ زد به همسایهها و برای پنج دقیقه بعدش دعوتشان کرد خانهمان. زنهای همسایه هم در حالی که هنوز خورشت شامشان گوشه دهانشان مانده بود، با قیافههای پف کرده و موهای ژولیده، دامنهای لمهشان را پوشیدند و کلیپسهایشان را هم به منتهیالیه مغزشان چسباندند و با بچههای نیمه خوابشان آمدند تولد من!
نصفشان سرویس بشقاب پلو خوری ملامین و گلدان بلوری کادو دادند و نصف دیگرشان هم یکی از کتاب داستانهای بچههایشان را که تا نخورده بود کادو کرده بودند و آورده بودند.
اوضاع کمی اسف بار بود اما از همان بچگی هم روحم فقیر بود و چنین مراسمی را اوج حکومتم در محله و پیش رفقایم میدیدم.
آن موقعها عجله بیشتری داشتم برای اینکه زود به زود سنم برود بالا چون الگوی بزرگسالیام لعیا زنگنه توی سریال در پناه تو بود. چارت برنامهریزی زندگیام اینطور بود که 20 ساله که شدم دیگر قطعا چشمهایم سبز شده و آنقدر به اوج رسیدهام که بدون شک رامین پرچمیها و حسن جوهرچیها و چه بسا پارساپیروزفرها منتظرم هستند تا عنایتی بهشان کنم.
اما نه تنها در 20 سالگی این اتفاق نیفتاد بلکه در ۲۷ سالگی در عین ناباوری چشمهای من هنوز قهوهای است و خب خیلی طبیعی است که رامین پرچمیها هم معطل چشم سبزم ماندهاند و عمرشان دارد در راه تغییراتم تباه میشود.
امروز هم تولدم را در وضعیتی برگزار میکنم که نشستهام برای شما داستان بنویسم و توی مغزم یک نفر دارد تاکید میکند ببین چه وضعیتی داری که روز تولدت هنوز صبحانهات را نخوردهای، داری متن روزنامه مینویسی تا به کلاست برسی، چهار نفر هم برایت پیغام گذاشتهاند تولدت چندم بود و دو نفر هم گفتهاند سنت ماشاا... بالا رفته و خداروشکر کن به قیافهات نمیآید و پدرت هم یک ماه جلوتر هدیهات را داده چون فکر میکرده تولدت ۲۵ آذر است و صدای مادرت هم کاملا شنیدهای که قرار است شب چطور سورپرایزت کند و چشمهایت هم که هنوز قهوهای است با این سن!
✍️مونا زارع
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 سرسخت باش🌙
داستان واقعی مردی به اسم لئونید روگوزوف؛
اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!
روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب میاد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه،
اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!
روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!
اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.
تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.
روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.
حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست ، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 مکافات تفکر باطل 🌙
در بين بني اسرائيل قاضي اي بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مي كرد.
وقتي كه در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت:
هنگامي كه مُردم مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روي تخت (تابوت) بگذار.
وقتي كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روي صورتش كنار زد ناگهان كرمي را ديد كه بيني او را قطعه قطعه مي كند...
از اين منظره وحشت زده شد!
روپوش را به صورتش افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند.
همان شب در عالم خواب، شوهرش را ديد.
شوهرش به او گفت:
آيا از ديدن كرم وحشت كردي؟
زن گفت:
آري!
قاضي گفت:
سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانبداري من در قضاوت راجع به برادرت بود!
روزي برادرت با كسي نزاع داشت و نزد من آمد.
وقتي براي قضاوت نزد من نشستند، من پيش خود گفتم: خدايا حق را با برادر زنم قرار بده!
وقتي كه به نزاع آنان رسيدگي نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم.
آنچه از كرم ديدي، مكافات انديشه من بود كه چرا مايل بودم حق با برادر زنم باشد و بي طرفي را حتي در خواهش قلبي ام حفظ نكردم...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🕌آثار و برکات حب فاطمه سلام الله علیها
قال رسول الله صلى الله علیه وآله:
«یا سلمان، حبّ فاطمة ینفع فی مئة من المواطن أیسر تلک المواطن: الموت و القبر والمیزان و المحشر و الصراط و المحاسبة فمن رضیت عنه ابنتی فاطمة رضیت عنه و من رضیت عنه رضی الله عنه و من غضبت علیه ابنتی فاطمة غضبت علیه و من غضبت علیه غضب الله علیه یا سلمان ویل لمن یظلمها و یظلم بعلها أمیر المؤمنین علیا و ویل لمن یظلم ذرّیتها و شیعتها».
ای سلمان!
حبّ فاطمه در 100 جا نافع و مفید است، میسّرترین و راحتترین آنجاها:
هنگام مردن، در قبر، در میزان، در محشر، در صراط، در محاسبه، پس هر که که دخترم فاطمه از او راضی شود من هم از او راضی میشوم و کسی که من از او راضی شوم خدا از او راضی میشود و هر کس که دخترم فاطمه بر او غضب کند من هم بر او غضبناک میشوم و هر کس که من بر او غضبناک شوم خدا بر او غضبناک میشود.
ای سلمان وای بر کسی که به او و به شوهر او أمیر المؤمنین علی ظلم و ستم کند و وای بر کسی که به نسل و شیعه او ظلم و ستم کند.
🔸 فرائد السمطین: 2 کشف الغم: 1/467
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
👇🏼👇🏼👇🏼قول مردانه❗️
همان روز خواستگاری یاروز عقد بود که مادرم گفت:قول میدهد که سیگار هم نکشد.
خانمش هم گفت:مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد،دور ازشأن شماست❗️
وقتی برگشتیم خانه،رفت جیب هایش را گشت؛سیگارهایش را درآورد،له شان کرد و برد ریخت توی سطل.
گفت:تمام شد،دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند.💐
همین هم شد.
خانمش می گفت: یکی دو سال از ازدواجمون می گذشت،رفتم پیشش گفتم:این بچه گوشش درد می کنه؛این سیگار را بگیر یه پک بزن،دودش را فوت کن توی گوشش.❗️
گفت:نمی تونم.قول دادم دیگه سیگار نکشم.
گفتم:بچه داره درد میکشه!
گفت:ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه. دیگه هم به من نگو.
قول مردونه رو از شهیدان بیاموزیم...
📚به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت)
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️