eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
243.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
65 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ❇️ ناصر خسرو❇️ ناصرخسرو تا چهل سالگی به عشرت و باده نوشی های بی مایه در شغل های دیوانی بی پایه گذراند تا شبی فیض الهی چون یکی از فرشتگانِ شبِ قدر بر او نازل شد و او را از خواب غفلت بیدار کرد. ناصر این واقعهٔ فرخنده را در سفرنامهٔ خویش که در شمار سفرنامه های گزیدهٔ جهان است چنین حکایت کرده است: شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: "چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند؟ اگر به هوش باشی، بهتر." من جواب گفتم که: "حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوهِ دنیا کم کند." جواب داد که: "بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرَد و هوش را بیفزاید." گفتم که "من این از کجا آرم؟" گفت: "جوینده یابنده باشد." و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت.* ناصر خسرو قبادیانی (۳۹۴-۴۸۱ق) متکلم، شاعر، نویسنده و جهانگرد بزرگ قرن پنجم از جوانی به تحصیل علوم پرداخت و به دربار غزنویان و سپس به دربار سلجوقیان راه یافت. در سال ۴۳۷ق به جهت خوابی که دید، کارهای دولتی را رها کرد و به سفر حج رفت. در این سفر به مصر رفت. چندسالی در این کشور ماند. وی در سال ۴۸۱ق در روستای یمگان در ولایت بدخشان افغانستان وفات یافت. *برگرفته از پیشگفتار کتاب "گنجینه آشنا" به قلم حسین الهی قمشه ای 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
"درک و هوش من بیشتر از دیگران است" در حال رانندگی در خط دوم اتوبان هستم و ترافیک زیاد است. احساس می‌کنم خط سوم کمی روان‌تر است. بلافاصله با هزار بدبختی، سر این خر آهنین را کج می‌کنم و بعد از شنیدن انواع بوق‌ها و ایجاد مانع در مسیر ماشین بغلی و بروز احتمال تصادف با پیتزا موتوری که با سرعت از بین خط دوم و سوم در حال حرکت است، به خط سوم می‌روم. فکر می‌کنم فقط به عقل من رسیده و من این شعور را داشته‌ام که خط سوم بهتر از خط دوم است. غافل از اینکه بقیه هم، به همین مسئله توجه داشته‌اند و همین کار را انجام داده‌اند و به خط سوم آمده اند و الان خط دوم خلوت‌تر است! حالا دوباره بازی آغاز می‌شود و فکر می‌کنم که فقط شعور من است که به این مسئله می‌رسد که می‌توان به خط دوم بازگشت و سریع‌تر به مقصد رسید. اما دیگران هم به همین نتیجه رسیده‌اند. نتیجه هم همین عکس‌هایی است که از بالا از خیابان‌‌ها و اتوبان‌های ما در ساعات پر ترافیک منتشر می‌شود. همه در حال حرکت از خط دو به سه و از سه به دو هستیم و در هم گره خورده‌ایم! این عادت را در فرهنگ اقتصادی و اجتماعی هم می‌شود دید. از پرداخت مالیات دولت فرار کرده و خوشحال است. راهی برای یک دزدی کوچک پیدا کرده و خوشحال است. یاد گرفته که یواشکی مدرک بخرد و دکتر یا مهندس بشود و خوشحال است. تز ارشد یا تحقیق دکترایش را خریده و از زیرکی خود در صرفه‌جویی در وقت خوشحال است. فراموش می‌کند که او تیزهوش‌ترین فرد این جامعه نیست و همه دارند به همین میان‌برها فکر می‌کنند. او تقلب می‌کند و مهندس می‌شود و وقتی تصادف کرد، زیر دست کسی که تقلب کرده و درس خوانده جراحی می‌شود و در نهایت هم، در یک زلزله معمولی، زیر آوار خانه‌‌ای که مجوزش با تقلب صادر شده فوت می‌کند و باید کسی با تقلب، برایش قبری در یک جای خوش آب و هوا و نسبتاً آباد بخرد! همیشه باورم بر این بوده که یکی از دلایل از بین رفتن اخلاق در هر جامعه‌ای، این است که من فکر می‌کنم که خیلی زیرک‌تر از متوسط جامعه هستم و فراموش می‌کنم که آن چیزی که به عنوان یک راهکار یا راه میان‌بر برای کوتاه کردن مسیر به ذهن من رسیده، به ذهن خیلی افراد دیگر هم خواهد رسید و در نهایت، از یک وضعیت پیچیده‌ی امروزی، به یک وضعیت پیچیده‌ی جدید تغییر مکان خواهیم داد. درست مثل جابجایی از خط دوم به خط سوم و تجربه‌ی ترافیک قدیمی در لاین جدید! محمد رضا شعبانعلی 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️پدر، مادر، پیامک وقتی اس ام اسی از مادرم بهم می رسد غمگین می شوم. از شکل اس ام اس دادنش حتی. چشم هایش را ریز می کند و آن دکمه ها را سخت می فشارد. اس ام اس هایش همیشه جا افتادگی دارند. چند حرف را از قلم می اندازد یا کلمه ای را به شکلی غیر معمول می نویسد. یک شکل ِ ویژه که یادآوری می کند او با زحمت این ها را نوشته. انگار از درون یک زندان در فرصتی کوتاه با هزار بدبختی فرستاده شده باشند. در اغلب موارد اس ام اس می دهد و می پرسد برای شام بازمی گردم یا نه. با کلمه های خودش، با حروفی که یادآوری می کند او مادر است نه هر کس دیگر. مادری که عمق ِ عشق به او را نمی شود سنجید. با دیدن اس ام اس هایش فقط گلویم فشرده می شود. آخ مادر! می خواستم بگویم اس ام اس هایت عاقبت دیوانه ام می کند. پدرم... او می گوید اسماعیل این کارت شارژ را وارد کن. می گویم بزن ستاره صد و چهل... و او مقاومت می کند. برایش ساده است اما نمی خواهد بازی ِ جدید را بپذیرد. اینباکسش به شکلی بی رحمانه لبریز ِ اس ام اس های ِ بی احساس ِ ایرانسل است. هیچکس به او اس ام اس نمی دهد و او نیز به کسی. ولی فقط یکبار، بله فقط یکبار به من اس ام اس داد. او همیشه بخاطر آلرژی ِ تنفسی اش آدامس میجود. می گوید گلویش را مرطوب می کند و بهتر نفس می کشد. در اس ام اس اش نوشته بود: "آدامس". همین. فقط همین یک کلمه. ننوشته بود آدامس بخر، آدامس می خواهم، نه. فقط آدامس. وقتی خواندمش توی ِ خیابان راه می رفتم. یادم می آید که ایستادم. فروریختم. یک کلمه و او چطور این را نوشته بود؟ چقدر کم، چقدر کوتاه، چقدر غریب. آدامس...عاشقانه ترین، غم انگیزترین پیام دنیا ! 🖊اسماعيل دلخموش 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"نصایح پیرمرد" از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد: یاد گرفتم که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. یاد گرفتم که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. یاد گرفتم که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. یاد گرفتم که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. یاد گرفتم که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. یاد گرفتم کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. یاد گرفتم که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود. یاد گرفتم کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. یاد گرفتم که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. یاد گرفتم کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد. یاد گرفتم کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. یاد گرفتم تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند. یاد گرفتم که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشق شب/داستانی کوتاه از اوايل خيلي كند بود. هر كار، انگار سال ها عمر داشت. وقتي دست ام را بالا مي آوردم تا پيشاني ام را پاك كنم، مثلا، انگار ساعت ها طول مي كشيد. وقتي مي نشستم. مي خوابيدم. مي دويدم. عصر ها تمام نمي شدند انگار. بس كه طولاني بودند. و كوچه ها چه قدر دراز. وقتي از درخت بالا مي رفتيم چه قدر بلند بود درخت. تا آسمان بالا رفته بود انگار. مادرم توي آشپزخانه انگار هزار سال طول مي كشيد تا قابلمه اي را روي اجاق بگذارد يا ظرف ها را بشويد يا اتاقي را جارو بزند. مشق مي نوشتم و نمي دانم چرا تصميم كبري تمام نمي شد. انگار صد صفحه بود. هزار صفحه بود. كلمات اش كش مي آمدند انگار. و دست هاي كوچك من كه كه ورق مي زدند يا صاف مي كردند گوشه هاي كاغذ را، زود خسته مي شدند. حالا نمي شوند. هزار بار شنيده بودم داستان اش را، اما نمي دانم چرا هربار كه مي خواندم اش ـ سر كلاس يا خانه فرقي نداشت ـ يا مادرم از روي آن به من املا مي گفت، يا از روي كلمات سخت اش ده بار مي نوشتم، گريه ام مي گرفت. بي خودي. حالا نمي گيرد. حسنك كجايي؟ من گرسنه ام. وقتي پدر الياس مرد چه خبر ناگهاني اي بود. انگار هزار نفر مرده بود. كسي نمي مرد آن روزها انگار. فقط پدر الياس مرد. بس كه پير بود. انگار نبايد مي مرد. وقتي غلام سگي طوبا را بي سيرت كرد چه كار زشتي كرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامه ها انگار خبر نداشتند تا چاپ كنند. خبر غلام را چاپ كردند. و ما انگار بليط بخت آزمايي برده باشيم، خم شديم روي روزنامه تا عكس غلام را ببينيم. روضه مي رفتم با مادرم. و زن ها با صداي بلند گريه. زير درخت هاي توي حياط خانه ميرزا. بعد با روضه خوان مي رفتيم مجلس بعدي. و باز مادرم گريه. با همان روضه كه تازه شنيده بود. من هم گريه مي كردم. طوري كه مادرم نبيند. نه به خاطر روضه. به خاطر مادرم كه گريه مي كرد. بعد خواهرم مرد. منيژه. سَر ِ زا رفت. پدرم انگار ليز خورد. نيفتاد اما. تنها ليز خورد. من ديدم كه ليز خورد. تنها يك قدم. ليز خورد اما خودش را نگه داشت. نيفتاد. مادرم اما افتاد. روي زمين. چادرش خاكي شد. و ما خواب بوديم گمانم. من و مونس خواهرم. انگار نمي ترسيدم آن روزها. از هيچ چيز. فقط از سگ ها مي ترسيدم. رفيق زياد داشتم. دوچرخه ام و تيله هام و رسول و درخت كُنار و عيدي و سينما مولن روژ. حالا مي ترسم اما. زياد. از باد حتي. از باران حتي. از راديو حتي. از كفش هام. از پيچ و مهره هاي ماشين ام. از دندان هام. و از همه بيش تر از بچه هام. مثل مرگ از اين چيزها مي ترسم. زياد مي خنديدم آن روزها. از ته دل. حالا نمي خندم. خوب مي شنيدم صداي ديگران را آن روزها. خوب مي ديدم ديگران را. حالا نمي شنوم. نمي بينم. بعد همه چيز سرعت گرفت. انگار با شليك گلوله اي شروع مسابقه اي را اعلام كرده بودند. شروع كرديم به دويدن. هركس نمي دويد زير دست و پا له مي شد. عباس له شد. رسول هم. و عيدي. داغ بود زمين انگار. كف پاهامان مي سوخت. بعضي ها انگار نمي سوخت. زمستان مي سوختيم. تابستان مي سوختيم. اما همه اش مي دويديم. بعد تندتر بايد مي دويديم. منظره ها از كنارمان مثل برق مي گذشتند. كسي نگاه نمي كرد. بس كه تند مي دويديم. بس كه مي ترسيديم زير دست و پا لگد كوب شويم. در يكي از اين منظره ها پدرم مُرد. نگاه نكردم. عيدي مُرد. رسول به من گفت. من نشنيدم. نمي شنيدم رسول را. كسي گفت تندتر. نمي ديدم اش اما صداش را خوب مي شنيدم. گفت: "تندتر، تندتر!" رسول گفت: "صداي من رو نمي شنوي لامصب؟" گفتم: "چي؟" و رسول فرو رفت. انگار در چاهي. بعد مادرم مُرد. مونس بود اما. هرچند براي من نبود انگار. مُرده بود انگار. بعد صداها همه محو شد. حتي صداي رؤيا. زن ام. حتي صداي مادرم. بعد من خسته شدم. مي دويدم اما. و زل زدم به اطراف كه كسي نبود. تنها باد بود. مي خورد به صورت ام. و جيغ كشيدم. كسي نشنيد. حتي خودم. حتي.
حالا هر از گاهي، چيزي ـ انگار موجي، ماري، كِرمي ـ در كله ام مي پيچد. مي خواهد بزند بيرون. لاي مشتي كلمه. و من خسته ام. از اين موج ها و مارها و كرم ها. هربار با خودم مي گويم اين لعنتي آخري است. مثل مارهاي دوش ضحاك. قطع مي كنم كه نيايند. مي آيند باز. لعنت به كلمات. لعنت به نوشتن. لعنت به كسي كه شليك كرد. و چرا تمام نمي شود اين ماراتون نفس گير؟ كجاست خط پايان؟ مي خواهم بايستم. بايد بايستم. بايد متوقف شوم. بايد بهترين كتاب هستي را بردارم. بايد مقدس ترين داستان را بردارم و گوشه اي درنگ كنم. كجاست درنگ؟ چرا كسي يقه ام را نمي چسبد و نمي گويد: "بايست عوضي!؟ بازي تمام شد." مي خواهم بايستم و باز بخوانم آن كتاب را. آن داستان را كه بهترين داستان تاريخ بشريت است. كه زيباترين، انساني ترين مقدس ترين و معنادارترين متني است كه تا حالا خوانده ام. تا با خواندن اش، بعد از سال ها، از ته دل سير گريه كنم. آن جا كه كبري كتاب اش را پيدا مي كند. خيس. زير درخت. از باران ديشب. حسنك كجايي؟ من گرسنه ام. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
⚠️ برخویشتن بدی نکن! 🔸شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری. 🔹مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی? آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟ 🔸اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای. 📚 بحار ج 22، ص 402 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت " بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه "متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه "نه، می خوام که با ما زندگی کنه پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️