#حکایت_های_بهلول
📚سگ هم از غذای خلیفه نمی خورد
روزى #هارون_الرشيد از خوان #طعام خود جهت #بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد.
بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يكی از امنا و وزراى دولت مي بردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى !
بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد!
📚 منبع: مجمع النورين ، ص 77
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هارون الرشید به بهلول گفت:
می خواهم که روزی تو را مقرر کنم،
تا فکرت آسوده باشد. بهلول گفت:
مانعی ندارد ولی سه عیب دارد.
اول: نمی دانی به چه چیزی محتاجم،
تا مهیا کنی.
دوم: نمی دانی چه وقت می خواهم.
سوم: نمی دانی چه قدر می خواهم.
ولی خداوند اینها را می داند،
با این تفاوت که اگر خطائی از من سر بزند
تو حقوقم را قطع خواهی کرد،
ولی خداوند هرگز روزی بندگانش
را قطع نخواهد کرد.
#بهلول
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚 بهلول و فروختن خانه در بهشت
آوردهاند که روزی زبیده همسر هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
زبیده پرسید: چه میکنی؟
بهلول پاسخ داد: خانه ای در بهشت میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر را گرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانهای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه مال زبیده زوجه توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده پرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده میخری میان این دو، فرق بسیار است.
#حکایت
#بهلول
👳 @mollanasreddin 👳
📚 تنبیه غلام
آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند.
در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر نیز بودند.
غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه وزاري می کرد.
مسافران از گریه و زاري آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـا اجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید.
بازرگان اجازه داد. بهلول فوري امر نمود تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد.
غـلام از آن پـس در گوشـه اي از کشتی ساکت و آرام نشست.
اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد؟
بهلول گفت : این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـاي امن و آرامی است.
به قول سعدیِ جان:
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
#حکایت
#بهلول
👳 @mollanasreddin 👳
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلولدانا
#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
👳 @mollanasreddin 👳