شبی که بایزید درگذشت، یکی از مریدانش او را در خواب دید.
از او پرسید: وقتی نکیر و منکر آمدند، از تو چه پرسیدند و تو چه جواب دادی؟
بایزید گفت: وقتی آن دو از من پرسیدند:
خدایت کیست؟
گفتم : پاسخ من چه ارزشی دارد؟
اگر بگویم خدایم اوست این سخن یک لاف زدن است،
پس از خود خدا بپرسید که من بندهٔ او بودم یا نه؟!
#تذکره_الاولیاء
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نقل است جنید بغدادی که مریدی داشت که او را از همه عزیزتر میداشت. دیگران را غیرت آمد شیخ به فراست بدانست .گفت: ادب و فهم او از همه زیادت است ما را نظر درآن است . امتحان کنیم تا شما را معلوم شود.
جنيدفرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت: هر مرید یکی بردارید و جايی که کس شما را نبيند بکشید و بیارید. همه برفتند و بکشتند و بازآمدند، الا آن مرید كه مرغ ، زنده باز آورد. شیخ پرسید که : چرانکُشتی؟؟ مريد گفت: از آن که شیخ فرموده بود که، جايی باید که کسى نبیند... و من هرجا که میرفتم حق تعالی میدید .
شیخ گفت: دیدید که فهم او چگونه است و از آن دیگران چگونه ؟
استغفار کردند...
#تذکره_الاولیاء
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان میخواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد میگشت تا درویشی را دید که نماز نیکو میکرد. شاه صبر میکرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟
گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.
پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟
گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.
دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.
دختر گفت: ای جوان!من نه از بی نوایی تو میروم، که از ضعف ایمان و یقین تو میروم، که از دوش بازنانی نهاده ای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.
درویش گفت: این گناه راعذری هست.
گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.
#تذکره_الاولیاء
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان میگذاشتند تا کسی در مسجد باشد.
چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد. پیری درآمد، پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده.
آن پیر در محراب شد، و دو رکعت نماز گزارد، و پشت به محراب بازنهاد.
یکی از ایشان گفت: امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست.
آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمییابد.
چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان میدهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.
گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی.
خرمایی افتاده بود.
پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.
چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم.
خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.
پ.ن:خدا رحم کند مارا...
#تذکره_الاولیاء
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
حکایت
و از او [ابوبکر واسطی] می آید که یک روز در بیمارستانی شد. دیوانه ای دید، های و هو می کرد و نعره می زد. گفت: "آخر چنین بندی گران بر پای تو نهادهاند، چه جای نشاط است و های و هو؟" گفت: "ای غافل! بند بر پای من است نه بر دل من."
📚 #کتاب
#تذکرة_الاولیاء #عطار
👳 @mollanasreddin 👳
از چه بیم داریم و به چه امید؟ با نظر به بیمها و امیدهایمان درمییابیم تا چه پایه به یگانگی خداوند ایمان داریم. ایمان به وحدانیّت پروردگار، به بیمها و امیدهای آدمی جهت میدهد:
نقل است که با اصحاب یک روز در خانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود. ناگاه آفتاب بر آن روزن درافتاد. صدهزار ذرّه به هم برآمدن گرفتند. شیخ گفت: «شما را از حرکتِ این ذرّهها هیچ تشویش میآورد؟» اصحاب گفتند: «نه.» شیخ گفت: «مردِ موحّد آن است که اگر کونَیْن و عالمَیْن و مافیها همچنین در حرکت آید ذرّهای در درون او تفرقه نیاید، اگر موحّد است ..
#تذكرة_الاولياء
👳 @mollanasreddin 👳