📕#حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدين برای خرید درازگوشی به بازار مال فروشان می رفت. مردی پیش آمدش و پرسید: کجا روی؟ گفت: به بازار می روم تا دراز گوشی بخرم.
گفتش بگو: ان شاء اللّه .
گفت: چه جای ان شاء اللّه باشد که خر در بازار و زر در کیسه من است.
چون به بازار درآمد، زرش را بزدند و چون باز می گشت، همان مردش برابر آمد و پرسیدش از کجا می آئی؟ گفت: ان شاءاللّه از بازار، ان شاءاللّه زرم را بدزدیدند ان شاء اللّه خری نخریدم و زیان دیده و تهی دست به خانه باز گردم،
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📕#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟»
ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زنها راضی نمیشدند و پرسش خود را تکرار میکردند.
بالاخره زن جوانتر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام میکنی؟»
ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمیاش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚#حکایت_ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!
┅❅❈❅┅
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📕#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟»
ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زنها راضی نمیشدند و پرسش خود را تکرار میکردند.
بالاخره زن جوانتر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام میکنی؟»
ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمیاش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»😄😄
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین سوار برخرش و نوکر او پیاده میرفتند که به قهوه خانه رسیدند ملا از خرش پیاده شد و به نوکرش گفت من گرسنه ام بیا برویم چیزی بخوریم ملانصرالدین وارد قهوه خانه شد و به شاگرد قهوه وی گفت یک تخم مرغ آپ پزکن و برای من بیاور و آبش را برای نوکرم. شاگرد قهوه چی گفت جناب ملا فکر نمیکنید آب تخم مرغ آب پز خیلی رقیق است و چندان خاصیتی ندارد!؟ ملا گفت گور بابای مال دنیا خوب دوتا تخم مرغ آب پز کن که آب آن غلیظ تر شود و نوکر من هم یه غذای درست و حسابی بخورد!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_ملانصرالدین
ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘﺎ از ملانصرالدین برای سخنراني ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ملانصرالدین قبول ميکند اما در ازای آن صد سکه از آنها طلب ميکند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند ملا چه مطلب با ارزشی دارد؟!
در رﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ملانصرالدین ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ملا ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽکند
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📕 #حکایت_ملانصرالدین
✍️ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو #سکه به او نشان می دادند و #ملا_نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ #سکه_طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام😁
👳 @mollanasreddin 👳
📚#حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون 🦃من دو ساعت تمام فكر میكند.😁
👳 @mollanasreddin 👳
📚#حکایت_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون 🦃من دو ساعت تمام فكر میكند.😁
👳 @mollanasreddin 👳
📕#حکایت_ملانصرالدین
روزى ملانصرالدین عده ای از مردم را دید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چراكه چند سالی بود كه باران نمى آمد. مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود براى دعاى باران بردند. ملانصرالدین پرسید که اطفال را کجا می برید؟
درجواب گفتند: چون اطفال گناهکار نیستند، دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد. ملا گفت: اگر چنین بود، پس نباید هیچ مکتب داری تاکنون زنده ميماند...
👳 @mollanasreddin 👳
📘#حکایت_ملانصرالدین
آورده اند كه زن ملانصرالدین به عقل
خويش بسيار می نازید و همیشه
نزد شوهرش از خود تعریف می کرد
روزی گفت : مردم راست گفته اند
که دارای عقل سالم و درستی هستم
ملا در جواب گفت :
درست گفته اند!
چون تو هرگز آن را به کار نمی بری
به همین دلیل سالم مانده است!
👳 @mollanasreddin 👳
📘#حکایت_ملانصرالدین
🐴 ملانصرالدین الاغش را به بازار الاغ فروشان برد و آنرا 30 اشلون فروخت...
خریدار بر بالای سکویی رفت و تا توانست از سجایا و مزایای الاغ گفت و آنرا به مزایده گذاشت.
یکی گفت:
من آنرا 40 اشلون میخرم .
دیگری گفت: 50 اشلون باشد مال من.
از آن سو مرد دیگری گفت: 60 اشلون ختم کلام ...
ملا با خودش گفت: یقینا این الاغی که فروخته ام بیشتر از اینها می ارزد که خلق الله حاضرند تا 60 اشلون بابتش پول بدهند.
لذا گفت: 90 اشلون مال خودم مجددا.
90 اشلون یک...
90 اشلون دو ...
و الاغ را دوباره با 90 اشلون خرید.
👳 @mollanasreddin 👳