#حکایت_های_ملانصرالدین
دزد را پیدا کنید
مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.
یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ... گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و خورجین دیگری از او می ساختم!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد پیش از رفتن به بازار آب و علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد . یکی از آدم های بد کار وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه اش را با آن ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند .
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند. ملاّ داشت عصبانی می شد که مرد حیله گر راهش را گرفت و رفت .
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟ ، مرد حیله گر گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد
ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش بود گفت : «نه آقا ، بز است ، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی يکی از همسايهها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد.
به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: خيلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نيست
از بخت بد همان موقع خر شروع کرد به عرعر کردن.
همسايه گفت: تو که گفتی خرتان خانه نيست؛
اما صداي عرعرش دارد پرده گوش را پاره میکند.
ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم عوضی ای هستی.
حرف من ريش سفيد را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری!😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه میکنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم...
همسرش گفت: بگو انشاءا...
او گفت: انشاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابیست یا بارانی!
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد...
پشت در همسرش گفت: کیست؟
جواب داد: انشاا... منم!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
به ملانصرالدین گفتند: تو در عوض این همه هزلیاتی که در ذهن خود جا داده ای اگر بعضی احادیث و اخبار را حفظ کرده بودی هم به کار دنیا و هم به کار آخرت می خورد.
ملانصرالدین گفت: احادیث و اخبار را به قدر کفایت نزد معلم آموخته و حفظ کرده ام.
گفتند: یکی از آن ها را بگو.
گفت: در حدیث است که هر کس دارای دو صفت باشد در دنیا و آخرت رستگار خواهد بود.
گفتند: کدام دو صفت؟
گفت: متأسفانه یکی را معلمم در موقع گفتن فراموش کرد و یکی را هم الان من فراموش کرده ام!!!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین را دیدند که
بیرون از خانه خود دنبال چیزی میگردد.
از او پرسیدند:ملا ، دنبال چه چیز میگردی؟
ملا گفت:دنبال کلیدم.
پرسیدند: کلیدت را کجا گم کردی؟
ملا گفت: درون خانه!!!!
گفتند: پس چرا اینجا دنبال ان میگردی؟
ملا پاسخ داد: چون داخل خانه
تاریک، اما اینجا روشن است.
ما هم در بیرون به جستجوی خود بر
امده ایم، اما تا زمانی که به درون وجودمان
بازنگردیم، نمیتوانیم خود را بیابیم.
پس به درون خود بنگریم، یعنی
همان جایی که تاریک است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین را دیدند که
بیرون از خانه خود دنبال چیزی میگردد.
از او پرسیدند:ملا ، دنبال چه چیز میگردی؟
ملا گفت:دنبال کلیدم.
پرسیدند: کلیدت را کجا گم کردی؟
ملا گفت: درون خانه!!!!
گفتند: پس چرا اینجا دنبال ان میگردی؟
ملا پاسخ داد: چون داخل خانه
تاریک، اما اینجا روشن است.
ما هم در بیرون به جستجوی خود بر
امده ایم، اما تا زمانی که به درون وجودمان
بازنگردیم، نمیتوانیم خود را بیابیم.
پس به درون خود بنگریم، یعنی
همان جایی که تاریک است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#حکایت_های_ملانصرالدین
یکی بود یکی نبود . در یکی از روزها ملانصرالدین صبح تا عصر به سختی کار کرد. شب که شد، خسته به خانه برگشت . شام خورد و بدون معطلی به رخت خوابش رفت .هنوز خوابش نبرده بود که با خود گفت: خواب برادر مرگ است . با این خستگی زیاد، نکند صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم .
زن گفت : باشد .
صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد می زند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟ زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده ، زن ملا عصبانی شد و گفت: چه می گویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم . شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .
👳 @mollanasreddin 👳
#حکایت_های_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین وارد یک آسیاب گندم شد. دید آسیاب به گردن الاغ بسته شده و الاغ می چرخید و آسیاب کار می کرد و به گردن الاغ هم یک زنگوله آویزان بود.
از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ آسیابان گفت: برای اینکه اگر ایستاد، بدانم کار نمی کند.
ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟
آسیابان گفت: ملا، خواهشا این پدرسوخته بازی ها را به الاغ یاد نده!
👳 @mollanasreddin 👳