eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
214.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
85 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
زن و شوهری در شهر بوستن از قطار پیاده شدند! زن ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ به تن داشت ﻭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭی ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ پوشیده بود. همین که ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ یک راست ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻨﺸﯽ با دیدن سر و وضع آنها ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ که ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ حدس زد که احتمالا ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ این ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ. ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ وقت ندارند؛ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ میمانیم. ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ منتظر ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ زن و شوهر یا یکی از آن دو ﺩﻟﺴﺮﺩ شود ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ. ﺍﻣﺎ آنها صبورانه منتظر ماندند. اشخاص مختلف می آمدند و میرفتند اما آنها همچنان منتظر بودند. ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ فایده ندارد و آن ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ نمیروند، بالاخره ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭئیس هم ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ آنها را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﺭﯾﯿﺲ دانشگاه ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ معلوم بود که تمایلی به ملاقات با این زن و شوهر روستایی ندارد؛ بعلاوه ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ کسی ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ بشود، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. زن و شوهر نشستند! زن روستایی ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪ. او ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ و خاطرات شیرینی از هاروارد برایش به جا مانده بود. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ. من و شوهرم ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ... به اینجای حرفش که رسید، ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ناراحتی ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ چه فرقی با ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ دارد... زن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: وای... ﻧﻪ .... ما نمیخواهیم ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ . ما فقط ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ شاید خوب ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ هدیه ﺑﺪﻫﯿﻢ. ﺭﯾﯿﺲ زیر چشمی ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ؟! ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ! ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺭﯾﯿﺲ ﺧوشحال بود... ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ میتوانست ﺍﺯ ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ. اما همان موقع ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ هم ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟؟ خوب ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺭﯾﯿﺲ گیج و ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ. ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ "ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ " ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ، همان ﺟﺎ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ آنها ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ! ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ! ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ! شماچقدر از پوشش و ظاهر انسانها قضاوت میکنید؟؟و حتی شاید آنها را پس میزنید؟؟ انسانها را به شعور و شخصیت و اصالت آنها بشناسید نه به لباس ظاهری!! انسانها را به انسان بودنشان بخواهید... انسانها به میزان حقارتشان دروغ میگویند تا حقارتشان را جبران کنند! انسانها به میزان فرهنگشان اعتماد میکنند! هرچه فرهنگشان غنی تر باشد بیشتر به دیگران اعتماد میکنند. انسانها به میزان هویتشان عاشق میشوند! هرچه هویتشان عمیق تر در عشقشان وفادارترند... انسانها به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند!!! به اندازه درکشان میفهمند و به اندازه شعورشان به باورها و حرفهایشان عمل میکنند. ؟ 👳 @mollanasreddin 👳
📚 یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر یک سری تیله و دختر تعدادی شیرینی داشت، پسر گفت:"من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده." دختر قبول کرد . پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد. آن شب دختر خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ را دید، اما پسر تمام شب نتوانست بخوابد چون به این فکر می‌کرد که حتما دخترک هم مقداری از شیرینی ها را از او پنهان کرده است . عذاب مال کسانی است که صادق نیستند و آرامش از آن کسانی است که صادقند. 👳 @mollanasreddin 👳
چندساله بودم؟ چهار، پنج؟ یا بزرگتر؟ یا کوچک‌تر؟ یادم نیست. فقط بابا را یادم هست، حسینیه‌ی کفاش‌های بازار را، و بوی قیمه و عرق مردها. خوابم می‌آمد و به بابا تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. مردها سینه می‌زدند و بابا نشسته بود و با رفیقش حرف می‌زد. همان‌طور خواب و بیدار فهمیدم کتش را درآورد و انداخت روی من و آهسته موهایم را نوازش کرد. نوحه‌خوان داشت درباره‌ی یک چیز گریه‌دار حرف می‌زد ولی من آن‌جا در امنیت کامل بودم. خوشحال و امن و آسیب‌ناپذیر. پدر داشتن این شکلی است. امروز همین که از کوه رسیدم پایین، دیدم خبر داده‌اند پدر رفیقم مرده. نشستم توی ایستگاه اتوبوس و به تنهایی بعد از این حسین فکر کردم. به حرفی که آن شب دور زد: "همین که بدونم بابا هست خوبه". حالا چشمهایت را ببند رفیق، به دیوار یا آهن تکیه بده و صبر کن تا زمهریر یتیمی به آهستگی تا استخوانت پیش برود. صبر کن تا یاد بگیری دنیای بدون پدر را تحمل کنی. صبر کن حسین. خیلی صبر کن. راننده اسنپ موقع پیاده‌کردنم پرسید چیزی شده ؟ کمک نمی‌خواهم؟ خواستم بگویم فقط هر پدری که می‌میرد من هم یک بار همراه پسرش یتیم می‌شوم. اما گفتم نه. همیشه گفته ام نه. گفته ام خوبم. گفته‌ام قوی و صبور و پذیرا و بالغم. چه چیز دیگری می‌شود گفت؟ بگویم لطفا کت پدرم را روی من بیندازید چون هزارسال است یخ زده‌ام؟ بابای عزیزم، موهای فرفری جوگندمی تو قشنگ‌ترین بخش هر سفر شمال کودکیم بود. این که همیشه در ساحل بودی و هروقت نگاهت می‌کردم داشتی نگاهم می‌کردی. چرا مردی و گذاشتی غرق بشوم؟ لااقل کاش قبل از این که بمیری گفته بودم چقدر پسر تو بودن خوب بود. حالا بخواب، و اجازه بده زیر کتت پنهان شوم. هزار پاره‌ام، و می‌خواهم برای رفیق غمگینم، برای رفیقان غمگینم گریه کنم. حمید سلیمی 👳 @mollanasreddin 👳
📚 ‍ علی هر روز بعد از مدرسه مستقیم به رستوران کوچک پدرش، “کبابی ماهان” میرفت. مادرش شش ماه بود که با سرطان میجنگید، و هزینه های درمان تمام پس انداز خانواده را بلعیده بود. رستوران هم روزی ده مشتری بیشتر نداشت. یک روز عصر، معلم نقاشی از بچه ها خواست آرزوی قلبی خود را بکشند. علی بشقابی پر از کباب کشید و بالایش نوشت: «اگر همه اینا رو بخورن، مامان خوب میشه!». آن شب، پدر با چشمان گریان تابلوی نقاشی را روی دیوار ورودی چسباند. دختری جوان که برای شام آمده بود، از تابلوی زرد رنگ عکس گرفت و استوری کرد: *«این تابلو رو ببینید! اگر امشب اینجا شام بخوریم، شاید معجزه اتفاق بیفته...»*. صبح روز بعد، پدر علی با تماسهای پی در پی بیدار شد: ”رزرو میز برای ۵۰ نفر دارید؟ از تهران اومدیم!” در سه روز، رستوران مملو از مشتریانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند. یکی از آنها، دکتر علیزاده، متخصص سرطان بود که داوطلبانه درمان مادر علی را بر عهده گرفت. روزی که مادر از بیمارستان مرخص شد، تلویزیون ملی از رستوران گزارش زنده پخش کرد: ”اینجا جایی است که یک نقاشی کودکانه، قلب یک محله را تکان داد.” پایان داستان: علی حالا در دانشگاه پزشکی تحصیل میکند. روی دیوار رستوران هنوز آن تابلوی زرد رنگ، زیر شیشهای طلایی نگهداری میشود و پایینش نوشته شده: «معجزه وقتی اتفاق میافتد که دستهای کوچک، دلهای بزرگ را صدا بزنند». قربون دستان کوچک درودبرقلبهای بزرگ 🌸🌸🌸🌸❤️❤️❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
📌تو مغازه اى كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد! خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد! فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده! ميخواى يا نميخوايى؟؟ خانومه گفت نميخوام! فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..." 📌مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟؟؟ اينارم بده همونا... 📌پشت بندش شروع شد. يكيی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن" 📌مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا! 📌با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم ١٢٤ (تخلف تعزيرات صنفی). چندلحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن... . 📌از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما! 👳 @mollanasreddin 👳
📚 پيرمرد هر بار كه مي‌خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله‌اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله‌اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي! پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي‌شنيد... "اگر مي خواهي خوشبخت باشي، براي خوشبختي ديگران بكوش" 👳 @mollanasreddin 👳
✨حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی✨ خداوند به حضرت آدم وحى كرد كه: «من همه سخن را در چهار كلمه براى تو جمع می‌كنم» (كه همین چهار دستور، جامع و فراگیرنده همه وظایف انسانى، و در بر گیرنده همه كمالات بشر است). آدم: آن چهار كلمه چیست؟ خداوند: یكى از آنها از آن من است، و یكى از آنها، از آن تو است، و سومى از آن میان من و تو است، و چهارمى میان تو و مردم است. آدم: خدایا! برایم شرح بده تا بفهمم. خداوند، چهار موضوع فوق را چنین شرح داد: ۱- آن كه از آن من است، این است كه تنها مرا پرستش كنى، و كسى را شریك من نسازى. ۲- آن كه از آن تو است، این است كه پاداش عمل نیك تو را بدهم، در آن هنگام كه از همه وقت، به آن نیازمندتر هستى. ۳- آن كه بین من و تو است، این است كه تو دعا كنى، و من دعایت را به اجابت برسانم. ۴- و آن كه بین تو و مردم است، آن است كه: آنچه را براى خود می پسندى براى دیگران بپسندى، و آنچه را كه براى خود نمی‌پسندى براى دیگران نیز نپسندى. 📗 داستان‌های اصول کافی 👳 @mollanasreddin 👳
بارها این جمله را شنیده‌ایم "هر که بامش بیش، برفش بیشتر" این جمله دارای پیام‌های فراوانی برای ماست که چگونه توشه سفر خود را ببندیم تا موقعی که می‌خواهیم حساب آن را پس دهیم کمتر وقت بگیرد. یکی از نعمت‌هایی که خداوند به برخی از افراد داده ثروت و دارایی است که می‌تواند این ثروت و مال را در راه‌های مختلف خرج کند اما آنچه مهم است این است که خداوند روزی درباره همین دارایی‌ها از ما حساب پس می‌گیرد. در این باره ثروت حضرت سلیمان (ع) و عاقبت آن حضرت را که یک درس بسیار زیبا و آموزنده برای همه ماست مرور می‌کنیم. سلیمان‌بن داوود از نادر پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سال‌ها بر انسان‌ها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را می‌دانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است. درباره ثروت ایشان آورده‌اند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که می‌خواست به جایی برود روی آن فرش می‌نشست و هر جا و با هر سرعتی که می‌خواست، آن فرش وی را به مقصد می‌رساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن می‌گفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی‌ اسرائیل). سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، 25 فرسخ از جنیان، 25 فرسخ از پرندگان، 25 فرسخ از انسان و 25 فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان می‌آوردند. در آشپزخانه‌های آن حضرت روزی 100 هزار گوسفند، 40 هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ می‌شد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود می‌پخت. روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود:‌ تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو. سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را می‌دیدند و گمان می‌کردند که زنده است. بعضی می‌گفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست. عده‌ای می‌گفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و ... و خلاصه خداوند موریانه‌هایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است. نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت می‌رود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب می‌شود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد. بنابراین نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر می‌شود. 📘 منابع: ۱ - داستان‌های صاحبدلان، ج ۲، ص ۶۵ ۲ - بحارالانوار، ج ۷۳، ص ۸۱ ۳ - پندهای جاویدان، ص ۱۶۷ ۴ - حیوةالقلوب، ج ۱، ص ۳۷۰ 👳 @mollanasreddin 👳
📚 ☯️شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! ✓زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ... 👳 @mollanasreddin 👳
📚 گزگز پسربچه ای که عقب تاکسی نشسته بود از مادرش پرسید: «امروز اون قطار رو برام می خری؟» مادرش گفت: «نه مامان جون، امروز نه.» پسربچه گفت: «پس کی؟» زن گفت: «دفعه بعدی که اومدیم بیرون.» راننده از آینه نگاهی به زن و پسر کوچکش کرد، بعد گفت: «خانم اگه دارید به بچه می گید دفعه بعد، لطفا دفعه بعد که اومدید بیرون حتما براش بخرید.»‌ ‌ زن پرسید:«چطور؟»‌ ‌ راننده گفت: «برای اینکه چشم انتظار میمونه... انتظار هم خیلی سخته... یا قولی ندید یا به قولی که می دید عمل کنید.»‌ ‌ از راننده که پا به سن گذاشته بود، پرسیدم: «کسی به شما قول داده که بهش عمل نکرده؟» راننده مکثی کرد و بعد گفت: «زان شبی که وعده کردی، روز بعد/ روز و شب را می شمارم روز و شب»‌ ‌ گفتم: «چه شعر قشنگی»‌ ‌‌راننده گفت: «قشنگ و تلخ.»‌ ‌ گفتم: «بله» و کمی فکر و خاطره... به سرم ریخت...‌ ‌ از مجموعه تاکسی ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
📚 مرد جوانی که می خواست راه معنويت را طی کند به سراغ استادی رفت. استاد خردمند به او گفت:" تا يک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده." تا دوازده ماه بعد هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بياموزد.استاد گفت:" به شهر برو و برايم غذا بخر. همين که مرد رفت استاد خود را به لباس يک گدا در آورد و از راه ميانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسيد، استاد شروع کرد به توهين کردن به او. جوان به گدا گفت:" عالی است! يک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهين می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پشيزی خرج کنم. " استاد وقتی صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت:" برای گام بعدی آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشکلات بخندی !" 👳 @mollanasreddin 👳
بابا که مرد، ما متلاشی شدیم. هرکدام ما یک‌جور. من که وابسته‌ی رفاقتم با بابا بودم افسرده شدم، خواهرم و برادرم هم به طرز خودشان زجر کشیدند. نه که بابای ما بی‌نقص بوده‌باشد، نه. اتفاقا کم آسیب نزد به خودش و ما. اما پناه بود. ستون بود. خانه فروریخت و ما سرگردان شدیم. بابا که مرد، مامان خیلی تنها شد. هنوز هم گاهی که به دیدنش می‌روم تنهاست. می‌فهمم که ما و حتی نوه‌ها که مامان برایشان جان می‌دهد، جای خالی آن گفتگوهای طولانی و آن کلنجارهای همیشه را پر نمی‌کند. هنوز جای بابا روی مبل تکی خالی است، تا با مامان کل‌کل کند و بعد پشیمان و نابلد سر حرف را بکشاند به دلجویی. بابا که مرد، من تقریبا با تمام فامیل قطع رابطه کردم. خشمگین بودم از تنهاشدن پدرم بعد از ورشکستگی، وقتی بچه بودم و جان نداشتم کاری کنم. من دیدم که بابا تنها شد. دیدم که رفت‌وآمدها به خانه‌ی دائم کوچک‌تر ما قطع شد. دیدم که دوستانش فراموشش کردند. دیدم که فامیل بزرگ و دوزاری ما پشتش را خالی کردند. دیگر دلیلی برای دیدن آن‌ها نداشتم.‌ آن‌ها یادم می‌آورند بابا تنها بود و کاری از من برنمی‌آمد. بابا اما سراسر عمر تنها بود. بله زنی کنارش بود که عشق را بلد بود، دوستان زیادی داشت، و ما سه‌تا را هم واقعا دوست داشت. اما تنها بود. حالا می‌فهمم وقتی نیمه‌شب کتاب می‌خواند و با ذوق برایم تکه‌ای را بازخوانی می‌کرد، داشت تنهاییش را انکار می‌کرد. آخر هم تنها ماند. گذاشتیمش در قطعه ۳۰۸ و برگشتیم خانه. تنهای تنهای تنها ماند. من پدرهای زیادی را می‌شناسم که همیشه تنها می‌مانند. حتی اگر مثل من به مناسبت‌های تقویمی کاری نداری، به تنهایی پدرت سر بزن. حالا هم که گریه‌ام گرفته و نمی‌دانم باید این متن را چطوری تمام کنم. دلم برای دست‌های استخوانی و صدای پدرم تنگ شده، و برای تماشاکردن او در تنهایی بزرگش: پیرمردی که با خودش تخته بازی می‌کند. تنهایی پدرها یک‌جور سرطان نامرئی است، حواست باشد. کاش امشب بالاخره برایت داستان می‌خواندم بابا. دوستت دارم، و به امید دیدار. حمید سلیمی 👳 @mollanasreddin 👳