eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
234.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️ ملک زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت. دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی‌دریغ بر سپاه و رعیت بریخت. یکی از جلسای بی‌تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی. ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم. قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت از 👳 @mollanasreddin 👳
وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم! مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...همیشه به پدرم افتخار می‌کردم چون می‌تونست جون آدم‌ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره. بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم! یک پستچی می‌تونه کارهای بزرگی بکنه، می‌تونه نامه‌های مهمی را برسونه، درد و دل عاشق‌ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می‌تونه به یک انتظار بی‌مورد پایان بده، حتی با یک خبر ناگوار! انتظار آدم را خیلی خسته می‌کنه، انتظار آدم را خیلی پیر می‌کنه، همیشه باید یک پایان بخش باشه. می‌گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه‌هایی هستم که همراهش بوده! نامه‌هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه‌هایی که جوابی نگرفتن... خدا می‌دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه ... 📙 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت . از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت 👳 @mollanasreddin 👳
“راز ساده، اما فراموش‌شده!” روزی مردی دانا به در خانه‌ی پیرزنی رسید و گفت: «من آمده‌ام تا رمزی را به تو بیاموزم که تمام مشکلاتت را حل کند!» پیرزن که آرام روی سکوی خانه نشسته بود، با کنجکاوی پرسید: «و این رمز چیست؟» مرد لبخند زد و گفت: 🔹 اگر نمی‌دانی، بپرس. 🔹 اگر نمی‌توانی، یاد بگیر. 🔹 اگر نمی‌رسی، صبور باش. پیرزن به فکر فرو رفت و با لبخندی تلخ گفت: «تو چیز جدیدی نگفتی. من همیشه این‌ها را می‌دانم، اما… 🔸 باید بپرسم، اما غرورم نمی‌گذارد. 🔸 باید یاد بگیرم، اما تنبلی‌ام سد راهم است. 🔸 باید صبور باشم، اما عجله‌ام مرا به بیراهه می‌برد.» مرد دانا سری تکان داد و گفت: «پس مشکل تو دانستن نیست، بلکه عمل کردن است.» پیرزن آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «درست می‌گویی… زندگی، آزمون دانستن نیست، بلکه آزمون عمل کردن به دانسته‌هاست.» پند: دانستن، کافی نیست؛ کسانی که موفق می‌شوند، کسانی هستند که به دانسته‌هایشان عمل می‌کنند. 👳 @mollanasreddin 👳
““لحظه‌ی تصمیم” پاکت را روی میز گذاشت. این بار دیگر تصمیمش قطعی بود؛ استعفا! مدیر، بدون نگاه به نامه، آرام گفت: “اگر به روز اول برگردی، چه چیزی را تغییر می‌دهی؟” مرد لحظه‌ای در سکوت فرو رفت… تمام لحظاتی که می‌توانست بماند، یاد بگیرد، قوی‌تر شود… اما بهانه آورد و کنار کشید، از ذهنش گذشت. آهی کشید، پاکت را برداشت، پاره کرد. “نه… این بار می‌مانم و تغییری که می‌خواهم را خودم می‌سازم!” پند: گاهی، فرصت تغییر دقیقاً همان‌جایی است که می‌خواهی از آن فرار کنی. آیا وقتش نرسیده که به‌جای رفتن، ماندن را انتخاب کنی؟ 👳 @mollanasreddin 👳
📖 💢 تاثیر غیبت بر روزه ♦️انس بن مالك مى‌گوید: ♦️روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله ، امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند . ♦️مردم روزه گرفتند، چون غروب شد هر روزه داری براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد . ♦️در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكرده‌اند و از آمدن به محضر شما حیا مى‌كنند اجازه دهید هر دو افطار نمایند. ♦️حضرت جواب نداد. ♦️آن مرد گفته‌اش را تكرار كرد، حضرت پاسخ نگفت، ♦️مرد بار سوم گفتارش را تكرار كرد ♦️حضرت فرمود: آنها که روزه نبودند، چگونه روزه بودند در حالی كه گوشت مردم را خورده‌اند، به خانه برو و به هر دو بگو قی (استفراغ) كنند، ♦️آن مرد به خانه رفت و دستور قی کردن داد، آن دو قی كردند در حالی كه از دهان هر یك قطعه‌اى خون لخته شده بیرون آمد... ♦️آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و داستان را گفت، ♦️حضرت فرمود: به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه غیبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!! 📚منبع: عرفان اسلامی(شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)،حسین انصاریان، ج 10 . 👳 @mollanasreddin 👳
💥 💥 بهش گفتم: خسته نمیشی؟ گفت: از چی؟ گفتم: از من، از ما… از این زندگی که همیشه بار غصه هاش رو دوشته! از این که همیشه خودت آخری و ما اولویت اولت… گفت: هر وقت خورشید از تابیدن خسته شد، هر وقت زمین از گرد بودنش خسته شد یه مادر هم از مادری کردن خسته میشه.♥️ 👳 @mollanasreddin 👳
ابری در آسمان سرگردان بود. باد، لم‌لم‌کنان خود را به او رساند و پراکنده‌اش ساخت. ابر گریخت تا از ظلم باد نجات یابد، اما کوچک بود و در منجلاب فرو می‌رفت. باد وزید و وزید، چون روباهی مکار، از هر سو محاصره‌اش کرد. چرا؟ نمی‌دانم. شاید فکر می‌کرد ویرانگری، شکوه‌مندی‌ست. ناگهان، اخگری درخشید و ابری بزرگ پدیدار شد. ابری به عظمت کوه‌های هندوکش، به شکوه سریر. ابر کوچک، با دیدن او، نفیر باد را از یاد برد. به سویش شتافت و در آغوشش جای گرفت. باد، که از جثه‌ی عظیم ابر به ستوه آمده بود، پا به فرار گذاشت. آن روز، ابر کوچک دریافت که در این آسمان، هرکه ضعیف‌تر باشد، بیشتر زیر سلطه‌ی قدرت‌هاست. پس تصمیم گرفت دیگر ابرهای کوچک را از خود نراند. و باد دریافت که همیشه نیرویی بزرگ‌تر از او هست. پس بی‌غرض باشد تا سرنگون نشود. 👳 @mollanasreddin 👳
🎯صعود آدموند هیلاری اولین انسانی بود که به قله ی اورست، بلندترین کوه دنیا صعود کرد. یک سال قبل از ان هیلاری اقدام به صعود برای فتح اورست کرد، و کاملا شکست خورده بود؛ اما انگلیسی ها به تصمیم قاطعانه ی او پی بردند و به همین خاطر از او دعوت به عمل آوردند تا در مقابل جمعیتی انبوه به سخنرانی بپردازد. هیلاری در اینجا بود که به شرح مشکلاتش پرداخت و علی رغم تشویق های ممتد مردم گفت که احساس یاس و ناتوانی می کند... سپس در یک لحظه ناگهان میکروفن را رها کرد و به ماکت بزرگی که از مسیر صعودش ساخته بود نزدیک شد و فریاد زد: 🔑ای قله ی اورست ، تو این بار بر من پیروز شدی، اما سال دیگر من بر تو پیروز خواهم شد و دلیل ان نیز خیلی ساده است . تو به حداکثر رشد و ارتقاع خود رسیده ای ، اما من هنوز در حال رشد هستم. 👳 @mollanasreddin 👳
📖 ⚠️ عواقب بی اعتنایی به فقرا ♦️ابو حمزه ثمالى حكايت كند: ♦️در يكى از روزهاى جمعه، نماز صبح را به امامت حضرت سجّاد عليه السّلام خوانديم، سپس حضرت روانه منزل خود شد. ♦️چون وارد منزل گرديد، يكى از كنيزان خود را به نام سكينه صدا زد و فرمود: امروز جمعه است، هر فقير و مستمندى كه مراجعه كند نبايد دست خالى و نااميد برگردد. ♦️من به حضرتش عرضه داشتم: هر سائلى كه مستحقّ نيست؟ ♦️فرمود: مى دانم؛ ولى مى ترسم همان شخصى كه نااميد شود، مستحقّ باشد و به جهت آن مورد عقاب و سخط قرار گيريم. ♦️همان طورى كه حضرت يعقوب عليه السّلام، هر روز گوسفندى را قربانى مى نمود و آن را به فقرا و نيازمندان صدقه مى داد و مقدارى از آن را نيز خود و خانواده اش مصرف مى كردند. ♦️وليكن غروب جمعه اى، يك نفر مؤ منِ روزه دارِ غريب، درب منزل حضرت يعقوب عليه السّلام آمد و گفت: به من غريب گرسنه كمك كنيد، جواب او را ندادند و آن غريب چندين مرتبه خواسته خود را تكرار كرد؛ و چون نااميد شد و شب فرا رسيده بود رفت و شكايت گرسنگى خود را با خداوند متعال بازگو كرد و بدون آن كه چيزى خورده باشد خوابيد و فرداى آن روز را نيز روزه گرفت. ♦️در همان شب از سوى خداوند به يعقوب وحى نازل شد: بنده اى از بندگان مرا نااميد گرداندى و موجب عقاب و سخط قرار گرفته ايد. ♦️اى يعقوب! محبوب ترين پيامبران من آنانى هستند كه بر مستمندان محبّت و دلسوزى داشته باشند و آن ها را در پناه خود قرار دهند و هر كه بنده اى از بندگان مؤ من مرا نااميد كند مبتلا به عقوبت سختى خواهد شد، پس تو هم خود را آماده مصائب و مقدّرات گردان. ♦️پس از بيان داستان مفصّل قصّه يعقوب و يوسف عليهماالسّلام، ابو حمزة ثمالى گويد: به حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كردم: آن زمانى كه حضرت يوسف به درون چاه افتاد چند ساله بود؟ ♦️در پاسخ فرمود: نه سال داشت، گفتم: فاصله منزل حضرت يعقوب تا شهر مصر چه مقدار مسافتى بوده است؟ جواب فرمود: مسافتى معادل دوازده روز پياده روى. ♦️و سپس افزود بر اين كه حضرت يوسف زيباترين افراد زمان خود بود كه مورد حسادت برادران خود قرار گرفت و سپس جريان به چاه افتادن و زندانى شدن و نابينا شدن پدرش يعقوب و وصال مجدّد را به طور مشروح بيان نمود، كه در اين داستان به ترجمه خلاصه اى از آن اكتفا شد. _______ 📚علل الشّرائع: ص 45، ح 1، تفسير عيّاشى: ج 2، ص 167، ح 5. 👳 @mollanasreddin 👳
📖 💢درختکاری و زراعت امیرالمؤمنین علی (ع) ♦وقتی حضرت علی علیه‌السلام خانه‌نشین شد و به دلیل اینکه تمام اموال حضرت رسول(ص) که به حضرت زهرا (س) تعلق داشت، مصادره شده بود از این رو ایشان به زراعت و آبیاری زمین‌های مردم پرداخت. ♦️ شغلی که امام علی(ع) پس از کنار گذاشته شدن از خلافت برگزید، کار زراعت بود، حضرت امیر (ع) با آبیاری و زراعت زمین‌های مردم به امرار معاش خود و خانواده‌اش می‌پرداخت. ♦️ امیرالمؤمنین زمین‌های قابل توجهی را آباد و درخت‌های فراوانی را کاشت و با توجه به اینکه درخت نخل زمان بسیاری را برای به ثمر نشستن نیاز داشت اما با این وجود، حضرت علی (ع) این زحمت را متحمل شد و سرزمین‌های بسیاری را آباد کرد. ♦️ در دوران غصب خلافت، حضرت امیر (ع) عمدتا به آبادانی زمین‌های بایر و به کاشت درختان اشتغال داشت به طوری که نخلستان عظیم و قابل توجهی پدید آمد که بخش اعظمی از محصول آن به فقرا انفاق می‌شد. ♦️وقتی امام علی علیه‌السلام به خلافت رسید و رهبری جامعه مسلمین را برعهده گرفت عواملی از طرف ایشان بر سر زمین‌ها فعالیت می‌کردند و پس از مدتی این زمین‌ها وقف اولاد پدری ایشان شد و به این ترتیب، امام حسن مجتبی (ع) متولی رسیدگی به آنها شد. ♦️امام علی (ع) می‌دانست که پس از ایشان بنی امیه حکومت را به دست گرفته و اولاد ابوطالب را از هرگونه حق و حقوقی محروم خواهند کرد لذا حضرت علی (ع) با وقف این زمین‌ها به اولاد پدری خویش درصدد بود تا گزینه‌ای برای امرار معاش آنها باقی بماند. ♦️وقتی یکی از ذوات مقدس معصومان (ع) به چنین کاری اهتمام می‌ورزد بیانگر این است که اگر شرایط مشابهی برای سایر ائمه علیهم‌السلام پیش می‌آمد همه آنها به کاشتن درختان و آبادانی سرزمین‌ها اقدام می‌کردند همچنانکه امام باقر (ع) نیز زمین‌های بسیاری داشت و در آنجا به کار و زراعت می‌پرداخت. ♦️ با مرور سیره ائمه اطهار علیهم‌اسلام درمی‌یابیم که کاشتن یک درخت تا چه اندازه ارزشمند است و از طرف دیگر نیز از آسیب بی‌جهت درختان جدا نهی شده است. ♦️حضرت علي (ع) در بيست و پنج سال عزلت و خانه‌نشيني، به حفاري قنات و درختكاري مشغول بودند و شصت هزار نخل كاشتند. (مقدمه نخج الفصاحة،‌ چاپ دوم،‌ ص 84) 📚بخشی از سخنان رجبی دوانی ، کارشناس تاریخ اسلام 👳 @mollanasreddin 👳
📖 💢روزه بداخلاق ♦️در زمان پیامبر اکرم (ص) ، بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد .حتّى شب را با عبادت و مناجات بسر مى برد ♦️ اما این بانو بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. ♦️شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد." ♦️رسول اكرم (ص) فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است. 🌺از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان و روزه دار ، بايد اخلاق خوب هم داشته باشد. 📚بحارالانوار، ج 71، ص 294. 👳 @mollanasreddin 👳