eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙نماد سرسختی 🌙 فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده! روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه! روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه! اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه. تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره. روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد. حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور! ~ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
💎ادوارد هشتم بزرگ‌ترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می‌کرد، هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیز معنای واقعی خودش رو پیدا می‌کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می‌گیره، جای لب‌های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش. ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش. تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟ @mollanasreddin
خرس افکن لقبی بود که به پدربزرگم داده بودن،می گفتن وقتی جوان بوده خرس های زیادی رو شکار کرده،البته خیلی ها می گفتن این ها همش شایعه ست اصلا خرس کجا بود؟ اما خود پدربزرگم همیشه داستان شکار خرس ها رو واسمون تعریف می کرد،پدربزرگم با سبیل های از بناگوش در رفته و تفنگ دولولی که همراهش بود قیافه ی ترسناکی داشت اما با من یکی خیلی مهربون بود یادمه یه روز وقتی که شش سالم بود،پدر و مادرم من رو گذاشتن پیش پدربزرگ و رفتن گردش! منم که اشکم دم مشکم بود حسابی به خاطر اینکه تنهام گذاشتن گریه کردم،پدربزرگم که دیگه طاقتش تموم شده بود من رو برد رو تختش و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم:نه،چرا؟ گفت:اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن! گفتم:شما تا حالا خرس قطبی شکار کردی؟ به سبیلش دستی کشید و گفت:آره،آره یکیشون رو با همین تفنگم زدم،بیخودی نیست که بهم میگن خرس افکن. من که هیجان زده شده بودم گفتم:راستی بابابزرگ،قطب کجاست؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی! از اون روز به بعد من فکر می کردم که خرس های قطبی واسه خاطر تنهاییه که می خوابن تا اینکه یه روز تو دعوا دماغ همکلاسیم رو شکوندم و پدرم واسه تنبیه من رو به گردش نبرد و تبعیدم کرد خونه پدربزرگ،من هم دوباره شروع کردم به گریه کردن و پدربزرگم من رو برد روی تخت و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟ گفتم:واسه تنهایی؟ گفت:نه،اون ها وقتی کار بدی می کنن واسه اینکه اون کار بد رو فراموش کنن می خوابن! گفتم:بابابزرگ خرس های قطبی مگه تو قطب نیستن؟پس چطور شکار کردی؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی! سال ها گذشت و من بزرگتر شدم و فهمیدم که حسابی سر کار بودم،تا اینکه پدربزرگم مریضی سختی گرفت،روزهای آخر عمرش رفتم پیشش و شروع کردم به گریه کردن. پدربزرگم گفت:گریه نکن پسر،قرار نیست که بمیرم،این فقط یه خواب طولانیه،می دونی اصلا چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی خسته ان می خوابن تا خستگیشون برطرف شه! گفتم:بابا بزرگ تا حالا قطب رفتی؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابم! پدربزرگم فوت کرد و بعد از اون دیگه کسی درباره خرس های قطبی با من حرف نزد،تا اینکه چند روز پیش پدربزرگم با همون سبیل از بناگوش در رفته و تفنگ دولول اومد به خوابم،وقتی دیدمش گفتم:اِ...پدربزرگ تویی؟خیلی دلم واست تنگ شده بود. بی مقدمه گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی دلتنگ میشن می خوابن تا خواب عزیزاشون رو ببینن. گفتم:واقعا می دونی قطب کجاست؟ گفت:خب،حالا دیگه باید بیدار شی! 👳 @mollanasreddin 👳
هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره! وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بخاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی میکردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم میشد، اسمش سام بود، از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن. من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار میشد شرکت میکردیم، از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی، پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد: آرتور شاه، آرتور شاه! اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد، بعد از هر شکست احساس میکردم پدرم چند سال پیرتر شده. تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد، اما در آخر سام انتخاب شد، دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: آرتور شاه! شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه، واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم! اون شب کلی تماشاچی اومده بود، تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده میشدم، ولی یکهو سروکله سام پیدا شد، نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه. سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد، نخوند، خیره مونده بود به کف زمین، مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت، حس می کردم توی دلش داره میگه: آرتور شاه. بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم. سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه! چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست. 👳 @mollanasreddin 👳
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه ای داره و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه! آخه 'هه' هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد. اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت ها وسط کلاس حس می کردم داره من رو یواشکی دید می زنه، ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد و با دوستش ریز ریز می خندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم. تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم 'باغ آلبالو' اثر 'چخوف' رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سو استفاده نمی کردم و این کار رو برخلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونستم، ولی می تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس می زدم شاید کنف شم و به گفتن یک 'هه' قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ...واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟ گفتم: نه! نقش آنیا،دختر مادام رانوسکی. گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم! گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا! خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم، عطر می زدم، کلی به خودم می رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت. کاش آن روزها تموم نمی شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم، فقط می تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم... تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد؛ و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان های ویژه رو دعوت می کردیم، از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره! 👳 @mollanasreddin 👳
میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز! فکرش را بکن، خوب نمی شد؟ کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی، و دو فنجان که همیشه روی آن بود، شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم. اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی، من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام، حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته، مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو! و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم، و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم... کجا بودم؟ داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز... فکرش را بکن، خوب نمی شد؟ 👳 @mollanasreddin 👳
خیلی خوبه، خیلی خوبه که عقربه‌های ساعت این‌وری می‌چرخن! یه لحظه فکر کن عقربه‌ها برعکس می‌چرخیدن‌... اون وقت ما با یک جر و بحث الکی با هم آشنا می‌شدیم و بعدش کلی خاطره دو نفره داشتیم، کلی جاها رو می‌گشتیم، کلی حرف می‌زدیم و ناگهان حس می‌کردیم به هم علاقه‌مندیم. آخر سر هم با یه لبخند زیبا از هم جدا می‌شدیم! با این که بعد از یه دعوا با هم آشنا بشیم می‌تونم کنار بیام، اما این که به هم لبخند بزنیم و جدا بشیم خیلی وحشتناکه! الکی نیست که عقربه‌های ساعت این‌وری می‌چرخن... 📙 آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی 👤 👳 @mollanasreddin 👳