eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
234.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
70 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 👈 استخوان لای زخم گذاشتن 🌴ﻗﺼﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺑﺎ ﺳﺎﺗﻮﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺯﺧﻤﺶ ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ. ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﻬﺮﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺩﻧﺪ. ﺣﮑﯿﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﯽ ﺯﺧﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻻﯼ ﺯﺧﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ ﺍﻣﺎ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺯﺧﻢ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﺧﻤﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﺖ ﺭﺍ ﭘﺎﻧﺴﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ. 🌴ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﺎﺭ ﻗﺼﺎﺏ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺑﻪ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﮑﯿﻢ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺯﺧﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﺧﻮﺏ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ. 🌴ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻃﺒﺎﺑﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺪﺍﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. 🌴ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺪﺍﻭﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺿﺪ ﻋﻔﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﻧﺴﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻻﯼ ﺯﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺯﺧﻤﺖ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ. 🌴ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻗﺼﺎﺏ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺰﺩ ﭘﺴﺮ ﺣﮑﯿﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺕ ﻣﺪﺍﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﺯﺧﻢ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﭘﺴﺮ ﺣﮑﯿﻢ ﻫﻢ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﺧﻢ ﺭﺍ ﺿﺪﻋﻔﻮﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯽ. 🌴ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺣﮑﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺩﻣﺠﺎﻥ ﻭ ﮐﺪﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ؟ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﭘﺴﺮﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﻧﺨﺮﯾﺪﻩ. ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﻣﮕﺮ ﻗﺼﺎﺏ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﻣﺪ؟ ﭘﺴﺮ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻻﯼ ﺁﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ‌ﺍﻡ. 🌴ﺣﮑﯿﻢ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﺎﺭ ، ﻧﺒﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ .ﭘﺲ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻏﺬﺍﯼ ﻣﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺯﺧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺼﺎﺏ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺍﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ. 👌ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﺋﻢ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺗﺮﺍﺷﯽ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻻﯼ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ. 👳‍♀ @mollanasreddin 👳‍♀
📚 👈 توبه گرگ مرگ است 🌴این ضرب المثل در مورد کسی به کار می رود که دست از عادتش برندارد و با وجود توبه های مکرر بازهم به کارها و عادت های ناپسندش ادامه می دهد. 🌴آورده اند كه گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند. به همین قصد هم به راه افتاد. 🌴در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد. پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی؟! 🌴اسب گفت: كه از دست من چه كاری بر می آید؟ گرگ گفت: اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی. 🌴اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم. اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه زجرم می دهد. از تو می خواهم دردم را چاره كنی، ‌بعد مرا قربانی كنی!‌ 🌴گرگ جواب داد: دردت چیست حتماً چاره اش می كنم، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند. اسب گفت: چه گویم؟ چند سال قبل، پیش یك نعل بند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعل بند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد. از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی. 🌴گرگ گفت: بگذار نگاه كنم، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت: آخر ای گرگ ! پدرت نعل بند بود، مادرت نعلبند بود؟ ترا چه به نعل بندی؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 👈درختی راکه درغیرفصل بار بدهد باید از ریشه درآورد 🌴روزی بود روزگاری بود، زمستان و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت: دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند. ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود. 🌴باغبان با تعجب گفت: نکند خواب می بینم؟ این فصل و میوه انجیر؟ باغبان با خودش گفت: بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد. با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد. دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری؟ باغبان گفت: آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم. 🌴شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم . باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت. شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت. چون نتوانسته بود شکار کند، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند. 🌴چند روز گذشت. صاحب باغ با اعتراض گفت: به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید. آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست. 🌴ازقضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه خندید و گفت: چه سرنوشت بدی داشته ای. حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند. و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار. 🌴باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت. مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت: آنچه من می خواهم در اینجا نیست. پرسیدند: تو چه می خواهی؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم. خبر به پادشاه رسید. باغبان را صدا کرد و گفت: چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی ! 🌴صاحب باغ گفت: تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند. 👌از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند: درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 👈قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری 🌴روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. 🌴شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. 🌴پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. 🌴جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. 🌴طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل سد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. 🌴پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ 🌴پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. 🌴ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. 🌴پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سکه می پردازد. 🌴شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. 🌴وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 👈 چغندر تا پیاز شکر خدا 🌴می گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی می کرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت: می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان و مقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود. 🌴همسرش که چغندر دوست داشت، گفت: برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت، مخالفت کرد وگفت: نه! پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه کیسه ای پیاز دست چین کرد و برای پادشاه برد. 🌴از بد حادثه، آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت: چغندر تا پیاز، شکر خدا!! 🌴پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت: شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! 🌴شاه از این حرف مرد خندید وکیسه ای زر به او بخشید تا زندگیش را سر و سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار می رود. 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
📚 👈 وعده سر خرمن 🌴می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند. مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد. ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. 🌴رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید. 🌴مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می کند. 👌از آن روز اگر کسی به یکنفر جهت راه انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد ومعلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب المثل استفاده میشود. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 وعده سر خرمن 🌴می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند. مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد. ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. 🌴رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید. 🌴مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می کند. 👌از آن روز اگر کسی به یکنفر جهت راه انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد ومعلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب المثل استفاده میشود. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 یک صبر کن و هزار افسوس مخور 🌴پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. این پادشاه ، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. 🌴خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند. در سال هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود هزار جور پشتک و وارو می زد و کمی از غم بی فرزندی پادشاه و زنش کم می کرد. 🌴فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. بر حسب اتفاق یک روز ظهر که دایه های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره ی پسرپادشاه. 🌴راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد. 🌴از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره ی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره ی بچه بیرون می آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود بچه ی پادشاه را خورد!» 🌴با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن ها هم راسو را در حالی که دهانش خون آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می زد و گریه می کرد، به سر گهواره ی فرزندش رفت. همه ی اطرافیان پادشاه هم گریه کنان به طرف گهواره رفتند. 🌴چه دیدند؟ چیزی که باور نمی کردند. بچه زنده بود و می خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه ی بی گناه را از نیش مار نجات بدهد. 🌴پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می خورد و به اطرافیانش می گفت: 👌یک صبر کن و هزار افسوس مخور. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 دسته گل به آب دادن 🌴شخصی بود بسیار بد شانس، هرکجا که پا می گذاشت اتفاقی رخ میداد. تااینکه مراسم جشن عروسی دختر ارباب شد و مامورین برای اینکه اتفاقی رخ ندهد او را از شهر یا روستا بیرون کردند و قرار شد عروسی که تمام شد دوباره به آنجا باز گردد. 🌴آن شخص که خیلی هم ناراحت بود و دوست داشت در جشن عروسی آنها شرکت کند درحالیکه میان کوه ودشت قدم میزد، چند گل از درختان مختلف چید و دسته گلی درست کرد و آنها را روانه جوی آبی کرد که میدانست این جوی آب درست از میان همان باغی عبور خواهد کرد که در آنجا عروسی است. 🌴از قضا عروس خانم دسته گل را دید و پایش را جلو گذاشت تا دسته گل را از آب بگیرد اما پایش لیز خورد و داخل جوی آب افتاد. در این حال زنی جلو آمد و گفت گمانم فلانی باز هم دسته گلی به آب داده. 👌به خاطر همین وقتی کسی کاری را که قرار است انجام بدهد خراب می کند میگن دسته گل به آب داده.. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 حساب به دینار، بخشش به خروار 🌴می گویند روزی فقیری به در خانه مردی ثروتمند می‌رود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد. هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنید که صاحب خانه با افراد خانواده خود بحث و درگیری دارد که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریختید و مال من را این طور هدر دادید؟! 🌴مرد فقیر که این را می‌شنود قصد رفتن می‌کند و با خود می‌گوید وقتی صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضای خانواده‌اش این طور دعوا می‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقیری ببخشد؟! 🌴از قضا در همان زمان در خانه باز می‌شود و مرد ثروتمند از خانه بیرون می‌زند و فقیر را جلوی خانه می‌بیند. از او می‌پرسد اینجا چه می‌کند؟ مرد فقیر هم می‌گوید کمک می‌خواسته اما دیگر نمی‌خواهد و شرح ماجرا می‌کند. 🌴مرد غنی با شنیدن حرف‌های او، لبخندی می‌زند، دست در جیب می‌کند مقداری پول به او می‌بخشد، و می گوید: حساب به دینار، بخشش به خروار. 👌از آن زمان این ضرب المثل را در مورد افرادی به کار می برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست، اما در زمان مناسب هم بی حساب و کتاب مال خود را می‌بخشند. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 به کرسی نشاندن حرف 🌴(هرگاه کسی در اثبات نظر خود پای فشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می گویند : سرانجام حرفش را به کرسی نشاند ) 🌴رسم خواستگاری و بله بران در گذشته ایجاب می کرد که پس از آن که میان خانواده های عروس و داماد درباره ی مهریه و دیگر خرج های ازدواج توافق به دست می آمد و پیشنهاد های پدر و مادر عروس سرانجام مورد پذیرش خانواده ی داماد قرار می گرفت و قباله ی عقد نیز نوشته می شد، آن گاه عروس را بزک کرده بر یک کرسی که در آن زمان جای نشستن مهتران و بزرگان بود، می نشاندند ( در آن زمان از مبل و صندلی خبری نبود و کهتران نیز بر چهارپایه می نشستند) و او را در برابر تماشای دوشیزگان و بانوان محله و آبادی قرار می دادند. 🌴نشستن عروس بر کرسی و نمایش او برای اهالی محل این معنی را داشت که پس خانواده ی عروس درخواست های خود را به خانواده ی داماد قبولانده و یا تحمیل نموده است که اکنون عروس خود را بر کرسی نشانده است. از این رو این اصطلاح اندک اندک دامنه ی معنایی گسترده تری یافت و مجازن در مورد قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت. 👳 @mollanasreddin 👳
📚 👈 ﺧﺮ لگدش ﺯﺩﻩ، ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻣﯽ‌ﺷﮑﻨد 🌴ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﭘﺮ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻗﻮﯼ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻇﻠﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﻭ ﺗﻼﻓﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ‌ﺍﺵ ﺩﺭ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﯽ‌ﺳﺒﺐ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺁﺯﺍﺭﺩ. 🌴ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﺧﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﯾﮏ ﮐﺮﻩ‌ﺧﺮ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ‌ﺍﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﻓﺴﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺧﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺧﺮ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﮏ ﺯﺩﻥ، ﯾﮏ ﻟﮕﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﮕﺪ ﺧﺮ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺮﻩ‌ﺧﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩ‌ﺧﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺷﮑﻨﺪ! 👌ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ: ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ! ﺧﺮ ﻟﮕﺪﺕ ﺯﺩﻩ، ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻣﯽ‌ﺷﮑﻨﯽ!؟» 👳‍♀ @mollanasreddin 👳‍♀