دخترک هر روزظهر از کنارش می گذشت .
خیره می شد به قد و بالای مرد
لباس مرد را خوب به خاطر داشت،
البته نه به تمیزی الان اما همین رنگ بود .
مادر دستش را محکم تر می کشید،
"عزیزکم بیا بریم "
دخترک در حالی که می رفت به پشت سر نگاه می کرد و دستی تکان می داد.
باز بیلبورد کنار خیابان تنها می ماند .
دلش می گرفت .
این اولین باری بود که از عکس روی تنش راضی بود.
چون یک نفر هر روز برایش دست تکان می داد
برایش می خندید ...
ظهر باز باصدای خنده ی دختر قند توی دلش آب شد.
_مامان نگاه کن خود این آقا نجاتم داد همه جا آتیش گرفته بود همین آقا با لباس قرمز بود .خودش بود،
مادر کلافه از تکرار داستان هر روز گفت:
آره عزیزم آقای آتش نشان نجاتت داد و زیر لب
فاتحه ای خواندو خدا را شکر کردبرای زندگی دوباره ی دخترش .
بیلبورد چهار راه استانبول با عکس آتش نشان شهید احساس هویتی تازه داشت .
#شیدا_شهبازی
👳 @mollanasreddin 👳