eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
مــن بارهــاوبارها به این ســید گفتم پا روی دم ســگ نگذار اما حرف صمصام را قبول نکرد که نکرد؛ آخر هم پا گذاشت و سگ گرفتش... پا منبری هــا میدانســتند منظــور ســید، آیــت الله خمینی اســت کــه بعد از اتفــاق پانزدهــم خــرداد دســتگیرش کرده انــد.مشــتاق،منتظــربقیۀ صحبت سید شدند. اما آقا بعد این جمله از منبرآمد پایین.دم درقبل از اینکه ســوار اســب شــود،دوتا ســاواکی اطراف او را گرفتند و ایشــان را بردند طرف ماشین.آقا گفت:من به شرطی با شمامی آیم که سوارماشین نشوم وبا اسب بیایم. اســب ســید جلــو راه افتــاد و ماشــین ســاواکهــم آرام آرام بــه دنبالش؛طوریکــه ابهــت ســاواکیها از بیــن رفــت. تــوی مســیر هــم هــر کــس دســتگیری جنــاب صمصــام رامیفهمیــد،دنبــال اســب راه می افتــاد. وقتی رسیدند، جمعیت زیادی دم شهربانی جمع شده بود. 👳 @mollanasreddin 👳
بازجو پرسید:چرا شما به اعلی حضرت توهین کردید؟ - مگر من چه گفتم؟ مأمــور بــا کلــی من ومــن گفت:»شــما گفتیــد که مــن به آقــای خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد ولی او گوش نکرد! - اســتغفرالله!مگــر اعلی حضــرت ســگ اســت که شــما اینطــوری فکر کردید؟ رئیس ســاواک که دید پس زبان جناب صمصام برنمی آید دســتور صد ضربــه شــاق داد. جنــاب صمصــام بلنــد شــد و گفــت:»مــن از خاندان رســول الله هســتم.تمــام اجــدادم اهــل خیر و بخشــش بودنــد.من هم به تأســی از ایشــان پنجاه تا از اینشــاقها را به خود این آقای رئیس میبخشــم. الباقی را هم بین خودتان تقســیم کنید. البته برای اینکه دل ایناس بهم نشکند دوضربه هم به اسبم بزنید. وقتــی رئیــس ســاواک دیــد، ســید،اورا هم ردیــف اســبش کرده اســت، عصبانی گفت:سریعتر حکم را اجرا کنید. 👳 @mollanasreddin 👳
بازجوپرسید:چرا شما به اعلی حضرت توهین کردید؟ - مگر من چه گفتم؟ مأمــور بــا کلــی من ومــن گفت:شــما گفتیــد که مــن به آقــای خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد ولی او گوش نکرد! - اســتغفرالله!مگــراعلی حضــرت ســگ اســت که شــما اینطــوری فکر کردید؟ رئیس ســاواک که دید پس زبان جناب صمصام برنمی آید دســتور صد ضربــه شــاق داد. جنــاب صمصــام بلنــد شــد و گفــت:مــن از خاندان رســول الله هســتم.تمــام اجــدادم اهــل خیر و بخشــش بودنــد.من هم به تأســی از ایشــان پنجاه تا از این شــاقها را به خود این آقای رئیس میبخشــم. الباقی را هم بین خودتان تقســیم کنید. البته برای اینکه دل این اسب هم نشکند دوضربه هم به اسبم بزنید. وقتــی رئیــس ســاواک دیــد، ســید،اورا هم ردیــف اســبش کرده اســت،عصبانی گفت:سریعتر حکم را اجرا کنید. 👳 @mollanasreddin 👳
آخونــدی دربــاری بــود. به خاطــر منافــع خــودش روی منبــر از شــاه و خاندانــش تعریــف و تمجید میکرد. موقعی که حســنعلی منصور را ترور کردنــد، بــالای منبر اول شــروع کرد به دعا برای شــاه و خانــدان او.بعد آرام آرام رفت سراغ حسنعلی منصور و با آب وتاب شفای او را از خداوند طلب کرد. جناب صمصام که با آنقد وقامت کوچک پای منبرش نشســته بود،بلنــدشــد وفریــاد زد:یاشــیخ،تو که همه رادعا کــردی،پس برای خرمن هم دعا کن! هیچکس نتوانســت جلوی خندهاش را بگیرد. آن روحانی اما سریع آمد پایین وتا چند وقت آفتابی نشد. 👳 @mollanasreddin 👳
مســتخدم کاخ محمدرضا شــاه بود و اهل اصفهــان. روزی برای عرض احتــرام و ادای نــذری کــه بــرای جنــاب صمصام داشــت آمــد دم منزل سید. هنــوز دالان را رد نکــرده و بــه حیاط نرســیده،آقا از توی اتــاق صدا بلند کرد:آهای خادم جهنم، نذرت را بگذار همانجا و زودبرگرد. از ایــن غیب گویــی ســید خشــکش زد. چنــد دقیقــه ای بی حرکــت توی همان دالان ایستاد. همان روز برگشت تهران، استعفاداد. رفت دنبال شغل آزاد 👳 @mollanasreddin 👳
آن شــب با ورود جناب صمصام توی جلســه ولوله افتاد. ســیدصمصام خیلی بیشتر از بقیه مواقع منبر رفت ومردم هم طبق معمول نیششان بیـخ بنا گوش بــود. واعظ بعدی هم مرتب این پــا و آن پا میکرد. بانی که از این وضع خســته شــده بود رفت دم گوش جناب صمصام چیزی گفــت. همۀ پامنبریها از مضمون حرف در گوشــی خبر داشــتند. ســید امــاروبــه مــردم کــرد و گفــت:میدانید این آقــا چه گفــت؟اومیگوید بــه مــردم بگــو من ورشکســت شــده ام ودم در هر کــس میتواند به من کمک کند. دل همــه از ایــن حــرف خنک شــد. همه میدانســتند منبــع درآمد بانی روضه، ســود پولهای مردم است. کسی اما جرأت نداشت به اوبگوید نه ربا بخور و نه روضه بگیر. 👳 @mollanasreddin 👳
تــازه آمــده بــود اصفهــان. جســته و گریخته شــنیده بــود در روضه های شهر ســیدی منبر میرود کــه کارش گفتن فکاهی و پــول جمع کردن برای فقراست. دهــۀ اول محــرم کــه توی خانــۀ ملا حســین قلی صدیقین جلســۀ روضه بــود،ایشــان را برای اولین بار دید. جنــاب صمصام رفت طرف منبر.او که میدانست اینجا فقط افراد سرشناس وبرجسته سخنرانی میکنند،پا به پا کرد و دو زانو نشست. ســید محمد قســمتی از تاریــخ اســلام را توضیــح داد وبعــد بــا خوانــدن روضه ای سوزناک منبررا تحویل داد. برایش ثابت شد که شنیدن کی بود مانند دیدن 👳 @mollanasreddin 👳
ایســتاده بــود وســط مســجد گوهرشــاد. جنــاب صمصــام را دیــد کــه بــا کفشهای زیربغل از حرم بیرون آمد و رفت سمت ایوان مقصوره. سید بعد از خواندن دو رکعت نماز، رفت منبر. - مــردم مــا دوتــا آلمــان داریــم؛ آلمــان شــرقی وآلمــان غربــی. آلمــان شـرقی ســه چیز ندارد، یکی روضه خوان، یکی مرده شور و یکی هم امام جماعت. حالا من امام جماعت آلمان شرقی هستم و کرایه میخواهم که بروم آنجا. مردم دورمنبر جمع شدند و شروع کردند به پول دادن. ســید، همانطــور کــه پولهــا را میریخت توی کیســه،رو کرد ســمت او که چشــم هایش به دســت ســیدخیره شــده بود و گفت:این هم سهم فقرای مشهد. 👳 @mollanasreddin 👳
آقــا مــن از هر انگشــتم یک هنــر میریزد و همه کاری بلــدم اما اوضاع زندگی ام روبه راه نیست. همیشه گرفتارم وفقیر. جناب صمصام سرش پایین بود. با انگشت اشاره عمامۀ سبز رنگش را بالا داد و بدون بالا آوردن سر، گفت:دلیلش این است که شما خدا را نمیشناسی و باور نداری. جــوان آب گلویــش را قــورت داد و بــا صــدای کلفتــش جــواب داد:نــه اینطور نیست. من هم خدا را قبول دارم، هم به وجودش معتقدم. سید سرشرا بالا آورد. - نــه جانــم!قبــول نــداری! چــون من یــک پیرمــرد ضعیف و شکســته هسـتم و از همه مهمتر،بی هنر اما از صبح تا غروب بدون اینکه خودم بخواهــم چندین برابر یک ســرمایه دار درآمــد دارم.ولی توبا اینکه صد هنــر داری هیــچ اجاقــی از تــو گرم نمیشــود چون تــو خدا را بــه رزاقیت قبول نداری! 👳 @mollanasreddin 👳
رئیــس شــهربانی ماشــینش را بــه مــوازات اســب جنــاب صمصــام نگــه داشــت. چنــد بــاری صابون ســید بــه تنش خــورده بــود.این بــار برای اینکــه خودی نشــان بدهد، شیشــۀ برقی ماشــین خارجــی اش را پایین داد و گفت:آهای ســید،اســب شما همدیگر پیر شده و باید کم کم آن را با یک ماشین مدل بالا عوض کنی! آقا همینطور که با دســت یال اســبش را نوازش میکرد، بدون کمترین مکثــی جواب داد: قال رســولله صل الله علیه وآله: حمــار امتی افضل من ماشین بنی اسرائیل. 👳 @mollanasreddin 👳
ایــام انتخابــات بــود و تبلیغ برای نمایندگان شــورای ملــی. نمایندۀ مدنظــر جنــاب صمصــام هــم بیدمشــکی نامی بــود که آقــا هر جــا میرفت تبلیغ او را میکرد.روزهای تبلیغات،آقا از صبح تا شب،از شرق تا غرب اصفهــان تــوی تمامــی کوچه هــاو بازارهــا به مــردم ســفارش میکرد به بیدمشکی رأی بدهند و اورا اصلح میدانست. بیدمشــکی آدم کم عقــل و خل وضعــی بــود کــه مــردم دیوانــه صدایش میزدنــد. اودر هــر انتخابــات صــوری شاهنشــاهی نماینــدۀ محبــوب جنـاب صمصــام بود تــا هم هویت و مشــروعیت انتخابات رازیر ســؤال ببــرد؛ هــم نمایندگانــی کــه بــرای رفتــن بــه چنین مجلســی دســت و پــا میزدند رامسخره کند. 👳 @mollanasreddin 👳
در تکیــۀ حســن خاکی تــوی محلــۀ خواجو روضه بــود.او همــراه جناب صمصام وارد جلسه شد. به محض پایین آمدن حاج آقا مشکات، سید مثل همیشه بین وبت خودش را رساند بالای منبرو شروع کردبه روضه خواندن. جلســه حال خوبی پیدا کردو کســی نبود که اشــک چشــمش جاری نشده باشد. سید همانجا بالای منبر خواست اهل روضه برای فقرا، دستی بجنبانند و کمکی کنند. یکی از کارکنان تکیه،آقا را از بالای منبرپایین آورد وبا بی احترامی از مجلس بیرون برد. اوسریع به کمک جناب صمصام رفت واسبش را آماده کرد.چندقدمی هم دنبال اســب،ســید را همراهی کرداما از شــدت ناراحتی پای حرکت نداشت. همان شب خوابدید که به خانۀ آقای صمصام رفته وآقا به او میگویند:چرا اینقدر ناراحتی وغصه میخوری؟آنچه بر ســراجداد طاهرین من آورده اند، هزاران برابر بیشــتراز این دســت توهینهاست. حــالا هــم مــن به خاطر این دلســوزی و خدمــت، یکــی از حیواناتم را به شــما هدیه میدهم. او در عالم خواب اســب ســفید جناب صمصام را به عنوان هدیه برداشت. جناب صمصام هم یکدست زین و یراق به اسب بست واورا روانۀ خانه اش کرد. خــواب را بــرای هیچکس نگفــت.فردای آن روز اماوقتــی توی پیاده رو چهارباغ در حال حرکت بود،صدای جناب صمصام متوقفش کرد اسبی را که دیشب بهت دادم هنوز داری یا نه؟! 👳 @mollanasreddin 👳
ایــام گــران شــدن جــو، ســید صمصــام بی دعــوت رفــت جلســه ای کــه اســتاندار وقــت حضور داشــت. به محض خالی شــدن منبــر رفت بالا و بی مقدمــه گفت:دیروز راه افتادم تــوی خیابان های اصفهان وبعد از گشتن چهار تامیدان بزرگ توانستم برای اسبم خورا کج وتهیه کنم. وقتی گذاشــت مجلــوی حیوان نخورد.فریاد زدم حیــوان عزیز من چهار فرســخ راه رفتــم تــا این چند دانه جــورا به دســت آوردم.لابد نمیدانی کیلویــی 15ِقــران پــول آنرا داده ام؟اما حیوان لب نــزد.دوباره گفتم:آهای اســب نجیب یک وقت فکرنکنی جو چیز بی ارزشــی اســت.رزق بســیاری از اولیــاو انبیــا نــان جو بوده اســت.باز حیــوان اعتنایی نکرد. دیدم حق داردمن از کسانی اسم میبرم که با حیوان سنخیت ندارند.به خاطر همین گفتم: حیوان خبر داری که همین دیشــب در مجلســی که استاندار حضورداشته پانصد بطری آب جو مصرف شده است؟پس جـو چیــز مهمــی اســت.اینجا بود کــه دیدم حیــوان بینوا شــروع کردبه خوردن. اســتاندار با ناراحتی خواســت جلســه را ترک کند که سید گفت:جناب اسـتاندار تشــریف داشــته باشــید!خاتمــۀ منبــر میخواهــم بــرای وجود اعلی حضرت دعا کنم! اســتاندار بــه ناچــار نشســت ســر جایــش. جناب صمصــام روبه آســمان دعا کرد:خداوندا به حق اولیا و انبیا قســمت میدهم ده ســال از عمر حضرت استاندار بردار وبه عمر شاهنشاه آریا مهربیفزا! ســید بعــد جلســه گفــت:با این دعا صد ســال خــودم را از شــر حکومت شاهنشاهی بیمه کردم. 👳 @mollanasreddin 👳
ســوار بــر اســب تــوی کوچــه و خیابــان بــا ادا و اصــول خاصــی قیافــۀ انسان های محزون را در می آورد و وانمود میکرد خیلی ناراحت است. مــردم که میدانســتند جنــاب صمصام با ایــن قیافــه میخواهد چیزی بهشان بفهماند میپرسیدند:سید چرا اینقدر ناراحتید؟ آقا همانجا روی اسب منبر میرفت. - مگــرنمیدانیــد؟محمدرضاشــاه بــه بهانــۀ مســافرت وعــوض کردن آب وهوا فرار کرده اســت خارج از کشــور. هرخان های یک ســگ نگهبان میخواهــد و اگــر ســگ جلــوی خانــه نباشــد،اهــل خانــه دیگــر امنیــت ندارند.ناراحتم که سگ مملکت ما رفته است. 👳 @mollanasreddin 👳
مردم طناب را انداختند گردن اســب. ســر دیگر طناب را بســتند به یک وانت وماشین با سرعت حرکت کرد. مجسمۀ کارشدە شاه توی میدان انقــلاب آمــد پاییــن همان موقــع جنــاب صمصــام با اســبش رســید دم ســکویی که مجســمه رویش بود.از اســب پیاده شــد و چند پس گردنی زد بــه شــاه. بعد خطاب به شــاه گفت:تو هنــوز از رو نمیروی؟باز هم گردنــت را جلــوی مــردم بلند میکنــی؟ خــدامیداند چه روزگار ســختی خواهی داشت. آخر دســت هم چند تا بد وبیراه‌ به شــاه گفت و رفت. حرف های آخری اما پیشگویی سید را از ذهن ها پاک نکرد. 👳 @mollanasreddin 👳
ایــام شــهادت حضرت زهرا بود. ســید رفــت بالای منبــر و روضه خواند. همه روضه های او در مصائب ائمه را شنیده بودند. آنروز اما فهمیدند عشق جناب صمصام به مادرشان فاطمۀ زهرا چیز دیگری است. بعد از جلسه کسی بابت این همه سوز و آه حرفی نزد. ولی طلب های که مرام ســید را دوست داشــت و پا منبری همیشگی او بود، گفت:‌‌جناب صمصام دردو چیز خالصه میشود عشق به ائمه و کمک به فقرا. 👳 @mollanasreddin 👳
آیت الله مشــغول ســخنرانی بود. جلسه جای ســوزن انداختن نداشت. صحبتهایشــان که تمام شــد،از منبرآمدند پایین. همان موقع جناب صمصام وارد جلسه شد ورفت بالای منبر. آیــت الله عصا زنــان در حــال خــارج شــدن از جلســه بــود.عدۀ زیــادی از مــردم هــم که به خاطر ایشــان آمده بودند،بلند شــدند تا جلســه را ترک کنند. ســیدصمصــام،بالای منبر قبل از هر کالمی باصدای رســا گفت: حلالزاده ها بمانند، حرامزاده ها بروند. آیت الله در همان نقطه ای که بود، نشست. بقیۀ مردم هم. جناب صمصام مشــغول ســخنرانی شــد. جلســه جای ســوزن انداختن نداشت 👳 @mollanasreddin 👳
روحانــی اول از منبــر آمد پاییــن. جناب صمصام بلند شــد و رفت پیش سـخنران دوم نشســت و گفت: اجازه میدهید چنــد دقیقه وقت منبر شــما رامن بگیرم؟ ســخنران اخمی در هم کشید و جواب داد: نخیر،من وقت اضافی ندارم. جناب صمصام گوشۀ عبای آن آقا را گرفت. گره زد به پایۀ منبر و گفت: تا شما این گره را باز میکنید،من یک توسل کوتاه پیدا میکنم. روضــۀ ســید که تمام شــد گره هنوز باز نشــده بود،از بــس روضۀ جناب صمصام سوزناک بود و سخنران محو روضه. 👳 @mollanasreddin 👳
روحانــی اول از منبــر آمد پاییــن. جناب صمصام بلند شــد و رفت پیش سـخنران دوم نشســت و گفت: اجازه میدهید چنــد دقیقه وقت منبر شــما را من بگیرم؟ســخنران اخمی در هم کشید و جواب داد:نخیر،من وقت اضافی ندارم. جناب صمصام گوشۀ عبای آن آقا را گرفت. گره زد به پایۀ منبر و گفت:تا شما این گره را باز میکنید،من یک توسل کوتاه پیدا میکنم. روضــۀ ســید که تمام شــد گره هنوز باز نشــده بود،از بــس روضۀ جناب صمصام سوزناک بود و سخنران محو روضه. 👳 @mollanasreddin 👳
در نیمــه بــاز را گشــود. یا الله گفت و رفت داخــل. برنامۀ هر روزش بود. قبــل از رفتــن ســرکار می آمد پولی به عنــوان مایه کیســه میگرفت برای برکت کســب و کارش.آن روز اما به محض اینکه حیاط را رد کرد و آمد دم اتاق، سلام نکرده، جناب صمصام گفت:برگرد. از خانۀ من برو. با دهان نیمه باز راه آمده را برگشــت. ســر کوچه که رســید،دید یک نفر درماشین او را باز کرده و سرش توی ماشین است.دوید سمت مرد اما او فرار کرد. دزد را دنبال نکرد. گیج پرخاش به موقع ســید بود. از فردا اما روز از نو، مایه کیسه از نو 👳 @mollanasreddin 👳
صبح اول وقت شال و کلاه کرد و رفت سمت خانۀ جناب صمصام.در را که از شدت برف باز نمیشد چند باری هل داد و رفت داخل. سید،با لباســی خونی نشســته بود بالای اتاق.اول ترسید اما وقتی لبخند روی لبهای ســید را دید آرام شــد. ســماور را روشــن کرد.وقتی آب گرم شــد کمک کرد آقا دست و قسمتی از پایش را که خون چکیده بود، شست. موقع عوض کردن لباس، خود سید، جریان راتعریف کرد. - دیشــب داشــتم چایی میریختم که اســتکان توی دســتم شکســت. بریدگــی بــه قدری زیاد بود که نمیتوانســتم جلوی خونریزی را بگیرم. بعــد هــم کــه خون،بنــد آمد،از شــدت ضعــف خوابم بــرد.وقتــی بیدار شــدم دم صبح بود.با آن ضعف شــدید نمیتوانستم بروم یخ حوض را بشــکنم وبدن مرا پاک کنم.از آنطرف نمازم داشــت قضا میشد.دل به دریا زدم وایســتادم روبه قبله. گفتم خدایا یک عمر نماز با طهارت و وضــو خوانــدم و قبل از اذان صبح بیدار شــدم؛ اما حالا نمیتوانم این کار را انجام دهم. هم دیر شــده و هم ســرد اســت؛ اگر میتوانی این دو رکعــت را همینطوری قبول کن. ســریع تکبیره الاحرام گفتم وایســتادم نمــاز.ولــی عجیب ایــن بود کــه در تمام نمــاز حضور قلب داشــتم.بعد از آن دوبــاره خوابــم بــرد.درعالــم رؤیــا خوابــیدیدم که نشــان میداد خداوند این دو رکعت نماز بی در و پیکر را از همۀ نمازهایم بیشتر قبول کرده است. 👳 @mollanasreddin 👳
نیمه های شــب، ســه نفر از دیوار خانه پریدند پایین.تازه انقلاب شــده بود و کوچه پس کوچه ها خیلی امنیت نداشت. بــه محــض راه رفتن آنها توی حیاط،مرغ و خروس ها، گاو و میش ها و حتی پرنده ها ســروصدایشــان بلند شــد.آن سه نفر سریع خودشان را به اتاق رساندند جناب صمصام که از سروصدای حیوانات بیدار شده بــود،آمــد دم در.آنهــا ســه نفری به ســید حمله کردند وبعــد از زخمی کردن،ایشــان را انداختند گوشــۀ اتاق.بعد هم کیسۀ پول هایی که آقا گذاشته بود فردا صبح برای عده ای یتیم ببرد، برداشتند وفرار کردند. فــردا،آن ســه نفــررا بــه جرمی غیر از دزدی شــب قبل دســتگیر کردند و خیلــی ناگهانــی به پای چوبۀ دار بردند. همانجــا بود که اعتراف کردند پول های سید صمصام را آنها دزدیده اند. انــگار خودشــان فهمیــده بودنــد دارنــد قصــاص کتــک زدن بــه جنــاب صمصام را پس میدهند. 👳 @mollanasreddin 👳
پدر بیماری خاصی گرفت و تمام بدنش فلج شد. مادر هم بعد چندوقت،بیمار کنار اتاق خوابیده بود. میان آن همه مشــکلات،ســقف خانه شان ریخت و یکی از دیوارها ترک برداشــت.وسایلشــان را در حیاط گذاشتند و تــوی زیرزمیــن زندگــی میکردند. کار پــدر این بود که صبح تاشــب به درگاه سیدالشــهداء گریــه میکرد و از حضرت میخواســت که فرزندانش را حفــظ کنــد.در همین روزها یکی از معماران شــهر در خانه شــان را زد گفت: ســیدی پول تعمیر خانه تان را داده حتی میشــود خانۀ جدیدی برایتان بسازم. حالا هرچه خودتان بگویید انجام میدهم.پدر هرچه از اســتاد معمار پرســید که چه کســی خرج ایــن کار راقبول کــرده،معمار دم نزد و هیچ جوابی نداد.آخر دســت این کمک را قبول کرد وقرار شــد همان خانه را تعمیر کنند.بنایی حدود یک ماه طول کشــید.وقتی کار تمام شد استاد بقیۀ پول را برگرداند به پدر. چنــد ســال بعــد وقتــی جناب صمصــام فــوت کرد، اســتاد معمــار گفت:بانی ساخت خانۀ شما مرحوم صمصام بود.او از من خواسته بود این مسئله مخفی بماند. 👳 @mollanasreddin 👳
ســال1359.بیســت و چهارم آبان مــاه مصــادف بــود بــا ششــم محــرم. جلسۀ روضه ای گرفته بودند توی کوچۀ مسجد حاج رسولی ها،خیابان چهار باغ پایین.موقعی که جناب صمصام میخواســت برای سخنرانی بــرود آنجــا، ماشــینی او را زیــر گرفــت. بلافاصلــه ایشــان را رســاندند بیمارستان. بــه محــض اینکه ســید به هوش آمد، گفــت: رانندۀ آن ماشــین را آزاد کنید.مبادا اذیتش کنید.روز اجل من فرا رسیده و او فقط وسیله بود. بعد از چند ساعت روح سید محمد روانۀ روضۀ رضوان شد. 👳 @mollanasreddin 👳
بیشــتر فقرا و نیازمندان شــهر وقتی دور قبرهــای تخت فولاد میگردند،آخرین جــا می آیند جنوب شــرقی تکیۀ درب کوشــکی.مطمئن هســتند دســت خالــی نمیمانند چــون حاجتمنــدان زیادی هنوز هــم برای حل مشکلشان، اینجا نذری میدهند. نذر ســیدی که بر روی ســنگ قبرش نوشــته شــده: خطیب ماهرو ذاکر باهر،مروج تعالیم اسالم، سلیل دوحۀ خیرالانام سیدمحمدصمصام. 👳 @mollanasreddin 👳