#متن_خاص
۰۳/۱۲/۲۹:
عزیز من؛
اینجا گنجشکها دوباره آواز سر دادهاند و سبزهها سر از خاک بیرون آوردهاند. میبینی؟ سال یکهزار و چهارصد و سه خورشیدی هم به چشم برهمزدنی گذشت. چه سالی بود. چه سالِ سختی بود. سالِ بد/ سالِ باد/ سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم/ سالِ درد/ سالِ کبیسه و سالی که ما امیدمان را در یأس یافتیم.
میگویم مگر نمیگویند «سَیَجعَلُ اللهُ بَعدَ عُسرٍ یُسراً»؟ کاش با این همه سختی، وزنهی آسانی سنگینتر شود. کاش سالِ صفر چهار در مشتهای گرده کردهاش خوشی و عشق و مهربانی و خنده و برکت برایمان پنهان کرده باشد.
برای سال جدید یک دعا برایت دارم:
«الهی هر چی خیره پیش بیاد! پیشآمد بد دور باشه. تنت سلامت باشه. روزیت به راه باشه. دلت خوش باشه. وجودت از عشقی حقیقی گرم بشه. آرامش باشه. الهی چشم بچرخونی و غم نبینی!»
نوبهار است [سخت است امّا] در آن کوش که خوشدل باشی؛
دست در دستتان به سالی نو، سالِ یک هزار و چهارصد و چهار خورشیدی پا میگذاریم. امید که سالی نیکو در پیش روی همهمان باشد. خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز ✨.
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
گفتم: غمگینم!! برای زدودن غبار اندوه جهانم چهکار کنم؟ گفت: ببین و بشنو و عبور کن و به دل نگیر و آرام باش... گفتم: زندگی سخت شده، معاشرتها مثل قدیم نیست، آدمها همیشه آدم را در شرایط واکنش و دفاع قرار میدهند و جوری رفتار میکنند که نمیتوان رفتارشان را نادیدهگرفت و سکوت کرد.
گفت: بهجای هزار جنگ ذهنی، یکبار رو در رو و حقیقی بجنگ و همه چیز را تمام کن.
گفتم: اوضاع جهان هیچ خوب نیست!
گفت: جهان و همه را ول کن، تو قرار نیست بهجای همه یا برای همه زندگی کنی،
تو به خودت سخت نگیر، تو خوب باش...
#نرگس_صرافیان_طوفان
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
آنهایی که کمتر تو را میشناسند همیشه میگویند خوش به حالت.
فکر میکنند آرامش تو و شادیات نتیجهى بی خیالیهاست.
فکر میکنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان میرسد بدیها را حس نمیکنی.
آنها فکر میکنند دیوارِ شادی تو به اندازه صدای خندههایت بلند است.
اما کسانی هستند که بیشتر میشناسندت. بیشتر در کنار تو بودهاند و یا عمیقتر تو را دیدهاند.
آنها میفهمند و میدانند که بدیهای دنیا را خوب دیدهای.
میبینند ناراحتیهایی را که روی دلت سنگینی میکند را بلدی با چند تا خندهى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی.
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفسهای سنگین شدهات را دارند و میبینند گاهی با ته ماندهى امید، تاریِ چشمهایت را پاک میکنی.
آنهایی که تو را بهتر میشناسند خوب میدانند همیشه قاعدهها بر عکس است.
آدمهایی که زیاد میخندند، زیاد نمیخندند!
آنهایی که دوست زیاد دارند، دوستهای کمی پیدا میکنند و آنهایی که میخواهند غمگین به نظر برسند غمهای کوچکتری دارند.
قدر شادی را کسانی میدانند که قلب سنگینتری داشته باشند.
💬بابک حمیدیان
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
که هیچ کس نتواند سکوتم را به هق هق گریه بدل کند
دستانم در دستان هیچکس ذوب نشود
لبهایم وقتی نام تو را میگویند از آتشش بسوزند
هر بدنی که سعی دارد جایگزینت شود
مثل شنهای روان سرازیر شود
در چنان هنگامی بیا که
میپندارم فراموشت کردم
میپندارم که تسلیم شدم
میپندارم که دیگر دوستت ندارم
در چنان هنگامی بیا
که هر ذره خونی که در رگانم جاریست
در مقابل جاذبهی زمین تاب آورد
آه….
آه….
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
👤 #اورهان_ولی
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
گریختن از تو
قطاری است در شب
که بیابان را به بیابان میبرد
دوست داشتن تو
چرخ زندگیام را میچرخاند
اگر تو را ندیده بودم
به چه کارم میآمد باقیمانده عمر؟
واهمه دارم
از اندوهی که به ارتفاع پلی هوایی است
و در نخستین بوسه فرومیریزد
به من بگو
چگونه هزار شب دلتنگی
میان دو واژه آرام میگیرد..؟!!
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
تو خوابیده بودی ،مثل یک نوزاد. دیشب تو خوابیده بودی ، اما من بُردم شهر را نشانت دادم. کوچه ها را ، خیابان ها را ، بزرگراه هایی را که کنارشان قدم می زنم . نشانت دادم کجاهای شهر بی تو مُرده ام ، کجاهای شهر بی تو درد کشیده ام ، کجاهای شهر با تو زندگی کرده ام. نشانت دادم کجاهای این شهر می شود دور از چشم همه ابر بهار شد ، کجاهای شهر می شود کنار کارتن خواب ها تلخ گریست بی این که کسی چیزی بپرسد . نشانت دادم چقدر مَرد آواره در این شهر هست ، شهری که زنانش در خانه های خود هم آواره اند . نشانت دادم کودکانه ها در این شهر چه بی رمقند ، تلخی ها چه فراوان .
دیشب تو خوابیده بودی و من مرده بودم ، روح سرگردانی بودم که داشت به تو نشان می داد از این شهر بی تو می ترسد . تو اما خواب بودی و ترسهایش را ندیدی ...
🔸حمید سلیمی
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
بعضی آدم ها، نعلبکی چای داغ اند
آبنبات هلی چای بی عطرند
کاسه ی چینی انار دون اند
خودکار همیشه بیک اند، کفش همیشه بِلًا.
بودن بعضی ها، بد به آدم می چسبد
مثل اولین نارنگی اول پاییز
مثل فالوده شیرازی کنار کاخ سعدآباد
مثل دوش بعد خانه تکانی،
مثل ادکلن پیش از عروسی،
مثل دوغ بعد شیر بلال شاندیز.
بعضی ها را نباید به اسم معمولی شان، صدا زد
باید از اسم قبلی شان، معذرت خواست
به دهان عطر زد
اجازه گرفت و صداشان زد: «آسمان، جنوب، نعنا، آب، ماهی، طلا، نور، خدا»
اینکه یک نفر سیب ترش توی ظرف میوه را به یاد شما بخورد
باید برایش نوشت توی نامه «نوش جان»
و مثل قدیم پست کرد تا بیشتر دچار طعم سیب شود.
اینکه یک نفر، یک نفر را وسط خستگی های لعنتی، بغل کند
انگار دکمه مخفی پیراهنی که دکمه اش کنده، را به او داده
درست پنج دقیقه قبل مهمانی.
فکر کن یک نفر باران را بریزد توی سبد
بشوید
شب تو را نان و پنیر و باران مهمان کند.
فکر کن یک نفر تورا ببرد توی قایقش
ونیز را نشانت بدهد و برایت کیهان کلهر پخش کند.
فکر کن یک نفر، صدای موهای مادرت را بدهد
صدای چشمهای پدرت
که صدای «دوستت دارم »میداد.
فکر کن یک نفر پاهایش را به تو قرض بدهد
تا سریعتر به قهوه ی کافه ی ۲۰ سالگی برگردی.
فکر کن آدم خوب یعنی این.
آدم خوب را باید به اسم کوچک عشق صدازد
«بوسه».
👳 @mollanasreddin 👳
💙 #متن_خاص 💙
بش میگم دکتر، اگه هیشکی نیاد ملاقاتمون چی؟
نیگا میکنه از بالای عینک میگه میاد. میگم کِی پس؟ گرم شد هوا، آدم برفیمون آب شد، بادبادک قرمزه بندش پاره شد رفت گیر کرد لای برگای کاج بلنده اون ته آسایشگاه. کِی میاد؟ کی میاد؟ نکنه نیاد؟ میگه کی؟ میگم همونی که وقتی میخنده چشماشم میخنده، دستاش بوی نعنا میده، اسممون رو صدا میکنه میم میذاره آخرش.
کفری نمیشه، آرومه. نیگا میکنه از بالای عینک میگه بیاد قول میدی قرصاتو بخوری؟ قول میدی نری لب پشت بوم وایسی؟ میگم قول میدم ولی دکتر من گنجیشکم آخه، باس برم وایسم لب پشتبوم پرواز یادم نره. اگه یادم بره چطوری یه روز بعد اذان صبح پر بکشم برم قایم بشم گوشه اتاقش که منو پیدا کنه ذوق کنه؟ اگه نخندونمش چی؟ اگه ما رو نخواد چی؟ دکتر نکنه یادش رفته باشه ما رو؟ نکنه نیاد؟ نکنه ملاقاتی نداشته باشیم هی پیر بشیم. نیگا، سفیدامون زیادتر شده از سیاهامون، موهامو میگم. دکتر مگه نگفتی عید میاد؟ عید گذشت، نیومد که. عید اما اون روزیه که بیاد. بیاد نگامون کنه بگه دیوونه، خوبی؟ خوب بشیم از پرسیدنش، از صداش، از ریخت ماهش وقتی حوصله نداره ولی به رومون نمیاره.
دکتر عینکشو ور میداره، تلفن میگیره دستش شماره پرستاری رو میگیره. اون ور خط خانم پرستار بداخلاقه است حتمن، با اون دستای سفتش. زن مگه دستش سفت میشه آخه؟ کو دستای نرمت دلبر؟ دکتر صداش غم داره، دلش سوخته برام، دیوونس. میگه بیاین ببرینش، حالش خوب نیست.
چند دقیقه دیگه میان میبرنم. باز از نو. میان میبرنم، سرمو برق میذارن، قرصامو دو برابر میکنن، دستامو میبندن به تخت که موهامو نکنم دونه دونه. هوا خوریمو قطع میکنه دکتر، میگه آفتاب براش خوب نیست. میان منو میبرن میندازن گوشه اتاق سفید، اونجا که پنجره نداره و همه چیش سفیده و آدم همش خوابش میاد.
میان میبرنم، اما من که نمیرم باهاشون. بدنمو میدم ببرن، خودم گنجیشک میشم، پا میشم میام میشینم رو شاخه درخت، جلوی پنجره اتاقت. اونقد میشینم که دلت یه روز گنجیشک بخواد، نگام کنی، دستتو دراز کنی. بیام از پنجره تو، بشینم کف دستت، دستتو ببندی رو من، گرمای دستت یخ قلبمو آب کنه، بمیرم از خوشی، دردا تموم بشن، تاریکی تموم بشه.
این همه برات مُردَم از غصه، یه بارم صدامون کن بذار از خوشی بمیریم. نکنه نیای؟ نکنه نخوای؟ نکنه دلمون یخ زده بمونه خجالت بکشیم از بچههای آسایشگاه؟ به همه گفتم میای، منو میبری. بیا، رسواترمون نکن.
دکتر آمپول زده به دستم، داره خوابم میبره. اقلا میای به خوابم؟ از هفت بشمرم بیام پایین خوابم میبره. میای به خوابم؟ بیا. نیای بیدار نمیشم از این خواب، کاری ندارم تو بیداری. بذا بشمرم، میدونم میای.
هفت، شیش، پنج، چهار...
#حمیدسلیمی
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
تمام دلخوشی اش بود، همدم روزها و شب هایش... یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد ،دیگر صدایش در نمی آمد. او رادیو را دوست داشت ،دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند پس هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند ،هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد.هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر!
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد...دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد تا شاید صدایش در بیاید و درست شود اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد...تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد...دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست.
نا امید رادیو را برداشت و به خانه رفت.مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود: "گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی ،هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست... یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود، تا خاطرات خوبش خراب نشود... گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست... می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس ...
#حسین_حائریان
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
من گم شده ام ...
من خودم نیستم
شاید در لابه لای دفتر نقاشی دوم دبستان یا پشت خاکریز کوچه قدیمی مان جا مانده ام
من اگر بودم کوچه را چراغانی میکردم...
بذر شقایق میپاشیدم دور حوض باغچه
که نسترن تنها نباشد...
من اگر بودم سر همین کوچه، منتهی به خیابان
یک بانک میزدم و به هر عابر درمانده مشتی چک پنجاه هزاری تعارف میکردم، کنار بانک یک گلفروشی میزدم و به هر رفتگر خسته، گل سرخ محبت میدادم
من زبان پنجره را میفهمیدم وقتی با شاپرک مهاجر سخن میگفت،
پروانه با دیدنم می خندید، قاصدک برایم از رنج سفر می گفت
در دفتر نقاشیم یک حوض پر از ماهی بود
در کنار حوض پر از ماهی یک خانواده خوشبخت بود
پدرم شیر بیشهی نقاشیم بود
مهربان و ساده و بیریا مادر بود
حرفهایم به زلالی آب روان بود
ماه در صداقتم لحظه ای متوقف میشد
لحظه ای که ادامه یک زندگی بود
خواب شبانه من خواب پرواز بود
تا آمدم پرواز کنم از سقوط ترسیدم
آمدم آدم خوب و صادقی باشم ولی از حقیقت ترسیدم
خواستم زندگی کنم ولی از مرگ ترسیدم
کودک بی چاره ما ترسید
دفتر نقاشی او گم شد،
آرزو ها رخت خود را بست
آن «من» ما ، این شد
#علی_آصف_زاده
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
ما نسلی بودیم که موسیقی را از رادیو ضبط کردیم، فیلم را با ویدئو دیدیم و با دستههای آتاری ساعتها پای بازیهای نه چندان پیچیده شاد بودیم.
چای را با نگاهمان از کتری تا فنجان دنبال کردیم.
ما آخرین نسل قصههای پای کرسی هستیم.
آخرین گروه شبنشینیهای پر از شادی،
دورهمهایی با یک دنیا تجربه، آخرین نسل شبنشینیهای گفتن از جنوغول، پیاده رفتن تا مدرسه با کفشهای خاکی، کیوسک تلفن عمومی سکهای، پشت وانت نشستن تا شهر، مخفی کردن ویدئو داخل گونی!
دوربین عکاسی با فیلم ۳۶ تایی!
ما تنها نسلی هستیم که مثل پاییز بین تابستان و زمستان دو فصل متفاوت را تجربه کردیم،
فصلی با عشق، فصلی بدون تکنولوژی
ما متولدین دهههای ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ هستیم، نسلی که دیگر شبیهی نخواهد داشت ...
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
سلام به هرچیزی که
به وقتش میاد!
و تو نمیدونی چه نعمتیه
وقتی عشق سر موقع بیاد،
موقعیت مهاجرت یا سفر
سر وقتش بیاد،
حتی غم و گریه و مرگ
وقتی واقعا بهشون نیاز داری
بیان سراغت
که همه درد ما
در زندگی اینه که هیچی سروقت نیومد...!
👳 @mollanasreddin 👳