eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
214.4هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
88 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
من عاشقش بودم‌، به خانه ی ما که می‌آمدند ،حالم عوض می‌شد . یادم هست یک بار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سالِ تحصیلیم آورده‌ بود نویِ نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او ... که جا گذاشت و برگشت به شهرِ قشنگِ خودشان ... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند . این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . بی‌وقت هم آمده بودند ، وسطِ زمستان . زمستانِ برفیِ اَوایلِ دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ،دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نَبُرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دلِ کوچه ، به سمتِ فتحِ حلیم و بربری . هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم ... رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . خلاصه ، در صبحِ برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم‌... وقتی رسیدم خانه، رفته‌بودند. اولِ صبح رفته‌ بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان. اصلا نفهمیده‌ بودند من نیستم... خستگیش به تَنَم ماند ... وقتی تلاش می‌کنی برای حالِ خوبِ کسی و نمی‌بیند، خستگیش به تَنَت می‌مانَد ... همین ... 👳 @mollanasreddin 👳
. چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام! 👳 @mollanasreddin 👳
کمی رعایت نکن! کمی بی ادب کمی جسور ناگهان تر از ناگهان... نیمه‌شب‌ها زنگ بزن! چیزی بپرس حرفی بزن کاری کن که من به دنیا جواب پس دهم. کاری کن به گریه بیفتم! که گریه، شفای دل است... کمی رعایت نکن! نیمه شبها شماره بگیر مرا بیدار کن... جهان را بیدار کن... 👳 @mollanasreddin 👳