🌸🔸
خاطره طنز
یه بطری نوشابه اضافه اومد. حسنآقا اونو برداشت. گفت: «من شامم رو هم با نوشابه میخورم، ولی شماها باید با آب بخورید." بچهها جواب دادند: "یا به ما هم میدی یا نمیذاریم خودت هم بخوری."بعد از کلی کریخوندن و خطونشون کشیدن، حسنآقا رفت و نوشابه رو مخفی کرد تا شب بشه. موقع شام نوشابه رو آورد سر سفره و شاد و خوشحال با شوخی و خنده در نوشابه رو باز کرد و ریختش توی لیوان و مشغول خوردن شد.
هرچی منتظر شدم که بچهها مثلا حمله کنند به حسنآقا یا حداقل مانع خوردن تمام نوشابه بشن، خبری نشد. حسنآقا همچنان نوشابه میخورد و به کری خوندنش ادامه میداد: "بهبه! چه نوشابهای! دلتون آب، تو بهشتم همچین نوشابههایی بهتون نمیدن."شام که تموم شد و سفره رو جمع کردن، من از یکی از بچهها پرسیدم: "چرا تسلیم شدین؟ از حسن ترسیدین یا خجالت کشیدین؟" گفت: "باورت میشه که داخل اون بطری نوشابه نبود، ماها پیداش کردیم توش چای و نمک ریختیم.خودشون هم تعجب کرده بودند که حسن چطور محتویات بدمزه آن بطری رو خورد و به روی خودش نیاورد؟!
📚 "وقت اضافه" زندگینامه شهید حسن غازی
🌸🔸
#خاطره #طنز
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🔸▪️
وقت زیادی صرف طعم دارکردن و به سیخ زدن و کباب کردن مرغها کرده بودم. خیلی کباب خوب و خوشطعمی شده بود. پیش دل خودم، راضی بودم از تفریح سالمی که داشتم؛ تا اینکه سخن استاد مرا به فکر فرو برد:
«پول دادی در ازایش مرغ گرفتی، عمرت را که میدهی، در عوضش چه میگیری؟ »
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
وقتي گل شكوفه نمي دهد ، گل را عوض نمي كنند، بلكه شرايط رشدش را فراهم مي سازند
اگر موفق نشدي، هدفت را تغيير نده ، مسير حركتت را عوض كن.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
🌀علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد🌀
🌀در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
🌀موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
🌀در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند.
🌀مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
🌀مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
🌀مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
🌀پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت.
🌀مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
🌀از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
🌀ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
🌀او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
🌀مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
🌀از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه: علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.🤔
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از گروه مستند شبکه افق سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 فراخوان معرفی سوژه
📺 مستند خادمان فیروزه ای
🖋در این مستند هر قسمت به یک مسجد با ویژگی خاص اشاره دارد که قصه حول محور خادم مسجد روایت می شود.
📌لذا عزیزانی که در منطقه خود مسجدی با ویژگی خاص و خادم آن مسجد می شناسند از طریق سامانه پیامکی و شماره ذیل به ما اعلام کنند و بر اساس معرفی سوژه مناسب جوایزی برای این عزیزان در نظر گرفته خواهد شد.
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
📩 3000141417
📲 09378569050
🆔 @OFOGH_Documentary
😇آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت.
😇مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مي كند.
😇بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي.
😇آن مرد گفت: من مردي غريب و سياحت پيشه ام وچون به اين شهر رسيدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بيم سارقين آنها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را ازشخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي ديوانه خطاب نمود.
😇بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
😇آنگاه نشاني آنعطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت كه معين مي كنم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما. اما به عطار بگـو امانت مرا بده.
😇آن مرد قبول نمود و برفت.
😇بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خيال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات كه قيمت آنها معادل 30 هزار دينار طلا مي شود دارم ، مي خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آنها مسجدي بسازي.
😇عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به ديده منت. چه وقت امانت را مي آوري ؟
😇بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه اي چرمي بساخت و مقداري خورده آهني وشيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين به دكان عطار برد.
😇مرد عطـاراز ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود.
😇آن مرد عطار فورا شاگرد خود را صدا بزد و گفت: كيسه امانت اين شخص در انبار است. برو بياور و به اين مرد بده. شاگرد فوري امانـت را آورد و بهآن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود.
👳 @mollanasreddin 👳
ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری
می پخت و خودش در مراسم پختن
آش حضور می یافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود.
خود شاه هم بالای ایوان می نشست
و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده، دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
💠بيلش را پارو كرده💠
💠مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
💠سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.
💠روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
💠مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
💠ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
💠مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
💠پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
💠پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
💠مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
💠پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
💠مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
💠از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.
✏️نويسنده : آقاي مصطفي رحماندوست
👳 @mollanasreddin 👳
🐠ملا در کنار چشمه آبی مشغول ماهی گیری بود و ماهی هائی که میگرفت در سبدی می انداخت
🐠بچه های محل که او را کاملا ً مشغول دیدند هر یک دو سه دانه برداشته فرار میکردند
🐠ملا التفات به انها نکرده بکار خود مشغول بود
🐠پس از ساعتی کاملا ً خسته شد برخاست که برود چون سبد را نگاه کرد ابدا ً ماهی در آن ندید
🐠رو به چشمه کرده گفت: می بینی همانطور که خالی آمده ام خالی بر میگردم دیگر بی جهت بر من منت مگذار
🐠پس سبد را به چشمه انداخته گفت اینهم مال تو
👳 @mollanasreddin 👳
😇زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود.
😇در ضمن لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
😇زن بي عفتي چشمش به او افتاد: بهلول را دعوت به كار بد كرد.
😇بهلول گفت: وزن دستهاي من چقدر است؟
😇زن بد كاره جواب داد 100 سكه، بهلول وزن پاها تا وزن تمام اعضا را پرسيد.
😇سپس گفت: كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ، تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
😇و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
👳 @mollanasreddin 👳
✂️موهای سر ملا زیاد دراز شده بود.
✂️پیش سلمانی رفت تا سرش را بتراشد.
✂️ولی مرد سلمانی تازه کار بود و هر تیغی که به روی سر ملا میکشید یک قسمت از آنرا خونین میساخت و بلافاصله تکه ای پنبه به روی زخم میگذاشت.
✂️سرانجام ملا که در آینه خود را میدید، متوجه شد نیمی از سرش پر از پنبه شده.
✂️ملا عصبانی شد و گفت: -برادر دیگر لازم نیست بقیه سرم را بتراشی بگذار بروم نیمی را تو پنبه کاشتی، نیم دیگر را خودم میخواهم کتان بکارم.
😂😂😂😂😂😂
👳 @mollanasreddin 👳
#تلنگر
"سنگريزه" ريز است و ناچيز. اما اگر در جوراب يا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز میدارد!
در زندگی هم بعضی مسائل ريزاند و ناچيز، اما مانع حرکت به سمت خوبیها و آرامش ما ميشوند!!!
کم احترامی يا نامهربانی به والدين؛
نگاه تحقيرآميز به فقرا؛
تکبر و فخرفروشی به مردم؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛
نپذيرفتن عذر خطای دوستان؛
بخشی از سنگريزههای مسير تکامل ما هستند!
آنها را بموقع کنار بگذاريم تا از زندگی لذت ببریم.
👳 @mollanasreddin 👳
💟 #زندگی
ﻣﺮﺍﻗﺐﺑﺎﺷﯿﻢ....
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ !
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا
ﺗﺮﻭﺭﻣﯽﮐﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آنها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎد ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮد
👳 @mollanasreddin 👳
🌸نامه بی عکس
در کانال خاطره ای را دیدم که ( نامه بدون عکس مانند غذای بی نمک است)
یاد این خاطره افتادم
آتش جنگ در کربلای ۱۰ فوران کرده بود
بخاطر بمباران شیمیایی شهر حلبچه
مجبور شدیم مدت مدیدی را در آنجا بمانیم
چون بسیاری از تیپ ها و لشگرها دست از جنگ کشیده بودند و مجروحان شیمایی را که زن و بچه و پیر و جوان اهالی کرد منطقه حلبچه و خرمال و .... بودند به عقب انتقال میدادند و امداد رسانی میکردند
دیدن این همه جنازه و مجروح روحیه بسیاری از بچه ها را خراب کرده بود
حتی چندین گردان مشغول جمعآوری اهالی بودند که از ترس به دامنه کوهها و دره ها پناه برده بودند
یادمه مقر ما یه ساختمان ییلاقی در احمداوا بود
بچه ها چون مدت زیادی بود از خانواده ها بی خبر و دلتنگ شده بودند وقتی نامه ای میآمد و در آن عکسی از خانواده در آن نبود اعصابها خرد میشد. بعد نماز مغرب و عشا سفره پهن شد و بچه ها دور آن حلقه زدند
یکی از بچه ها که نامه بی عکس براش آمده بود از همه بی اعصاب تر بود
غذای آن شب ماش پلو بود و بی نمک چون بعلت دوری مقر از خط مجبور بودیم خودمان هر روز یه چیزی برای خوردن تهیه کنیم
غذا وسط سفره آمد و هریک مشغول خوردن شدند
همان برادر بی حوصله با بی حوصلگی رو کرد به جمع گفت
آشپز امشب کیا بودن آقا صفر یکی از بچه های با صفای سوادکوه و دستش بلند کرد و گفت نوش جان اصلا قابل نداره😂
آن برادر گفت آخه برادر من؟؟! میدانستی غذاتان اصلا نمک ندارد و
" غذای بی نمک هم که عین نامه های بدون عکس میماند "
بعضی از بچه ها که علت ناراحتی ایشان میدانستند از ته دل قهقهه زدند
و انشب با این کار روحیه بچه ها خیلی عالی شد و تا یه مدت از فکر نامه و خانواده بیرون رفتیم .
یادش بخیر رزمنده سید عبداله اکبری ، اسفند ۱۳۶۶ احمداوای خرمال
👳 @mollanasreddin 👳
قصه جالب
آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:
💠ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» میرفتیم.وقت نماز شد.
مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت:
کاروان را نگهدار میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
🌾کاروان دار گفت:
بیبی!دوساعت دیگر به فلان روستا میرسیم.
آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.
مادرم گفت:نه!
میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
💥کارواندار گفت:
نه مادر.الان نگه نمیدارم.
مادرم گفت:نگهدار.
💥کاروان دار گفت:
اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم.
مادرم گفت:بگذار و برو.
✨من و مادرم پیاده شدیم.کاروان حرکت کرد.وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
🌘من هستم ومادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد وممکن است حیوانات حمله کنند.
💫ولی مادرم با خیال راحت با کوزهی آبی که داشت،وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد،رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
🍂لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد.
در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.
دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید.
🍀کنار جاده ایستاد و گفت:بیبی کجا میروی؟
مادرم گفت:گناباد.
او گفت:
ما هم به گناباد میرویم.بیا سوار شو.
🔮یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.
مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.
به سورچی گفت:
من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.
📔سورچی گفت:
خانم! فرماندار گناباد است.
بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.
🔅مادرم گفت:
من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم!
💠در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم.
خدا برایمان درشکه فرستاده است...
🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت!
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا.اینجا دیگر کسی ننشسته است.
🌾مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم.
دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم...
❤️اگر انسان بندهٔخدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت،بيمه مىشود و خداوند تمام امور اورا كفايت و كفالت مىكند.
🌼«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶ آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست؟
👳 @mollanasreddin 👳
😊شخصي الاغ قشنگي جهت حاكم كوفه تحفه آورد
حاضرين مجلس به تعريف و توصيف الاغ پرداختند.
😊يكي از حاضرين به شوخي گفت: من حاضرم به اين الاغ قشنگ ، خواندن بياموزم.
😡حاكم از شنيدن اين سخن از كوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال كه اين سخن را مي گوئي ، بايد از عهده آن برآئي و چنانكه به اين الاغ خواندن بياموزي، به تو جايزه بزرگي مي دهم و چنانكه از عهده آن بر نيائي ، دستور مي دهم تو را بكشند.
😔آن مرد از مزاح خود پشيمان شد و ناچار مدتي مهلت خواست.
حاكم ده روز براي اين كار مهلت داد.
🐴آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حيران و سرگردان ، نمي دانست سرانجام اين كار به كجا خواهد رسيد.
🐴لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بين راه به بهلول رسيد و چون سابقه آشنائي با او داشت ، دست به دامان او زد و قضيه مجلس حاكم و الاغ را براي بهلول تعريف كرد.
🙂بهلول گفت: غم مدار ، علاج اين كار در دست من است و به تو هر طور دستور مي دهم ، عمل كن.
💐سپس به او دستور داد تا يك روز تمام به الاغ غذا ندهد و يك روز مقداري جو ، وسط صفحات كتابي بگذار و آن كتاب را جلوي الاغ بگير و آن صفحات كتاب را ورق بزن.
💐الاغ چون گرسنه است ،با زبان جوهاي صفحات كتاب را برداشته و اين عمل را هر روز به همين نحو تكرار كن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتي به مجلس حاكم رفتي ، همان كتاب را با خودت نزد حاكم ببر. روزي كه پيش حاكم مي روي ، ديگر بين صفحات كتاب جو نگذار و آن كتاب را در حضور حاكم جلوي الاغ بگذار.
😢آن مرد به همين دستور كه بهلول آموخت عمل كرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با كتاب نزد حاكم برد و در حضور او و جمعي ديگر كتاب را جلوي الاغ گذاشت.
🐴چون الاغ كاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه كه بين صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق هاي آن را باز كرد و چون به صفحه آخر رسيد ، ديد بين آنها جو نيست و بناي عرعر را گذاشت و بدين وسيله خواست تا بفهماند كه گرسنه است و حاضرين مجلس و حاكم نمي دانستند كه چه ابتكاري در اين عمل شده و باور نمي كردند كه در حقيقت الاغ مي خواهد كتاب بخواند و همه در اين كار متعجب بودند ،
😅ناچار حاكم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهي به آن مرد داد و از عقوبت نجات يافت.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضرب_المثل
😁دعوا سر لحاف ملا بود😁
😁در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
😁زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
😁ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
😁سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
😁گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
😁وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
😄ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .
😄اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
♨️کانال آسمان در ایتا راه اندازی شد♨️
❤️ برای دریافت احادیث کوتاه و اثربخش به کانال آسمان وارد شوید❤️
https://eitaa.com/joinchat/942800896C6f98df1911
💎مادر بزرگم هميشه ميگفت چاه دستي پر نميشه. اون وقتا سنم كم بود و معني حرفشو نميفهميدم.
ميپرسيدم عزيز يعني چي 'چاه دستي پر نميشه'؟
با همون لهجه ي قشنگش ميگفت: يعني اگر چاهي خشك باشه، هر چقدرم توش آب بريزي نميتوني ازش آبي برداري. خود ِچاه بايد آب داشته باشه.
امروز توي اين سن و سال معني اون حرفو كاملا ميفهمم. اگر آدمي دوستت نداشته باشه، هر كاري هم براش بكني، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی.
رفتني رو اگه دنياتو هم به پاش بريزي، ميره..
خدا بيامرزتت عزيز
چاه هيچ وقت دستي پر نشد..
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💠 امام على عليه السلام فرمودند: از غيبت بپرهيز، كه آن تو را با خدا و مردم دشمن مى كند و اجر و پاداش كارهاى تو را از بين مى برد.
إيّاكَ وَالغَيبَةَ فَإنَّها تَمقِتُكَ إلَى اللّه ِ وَ النّاسُ وَتحَبِطُ أجرَكَ. [ غررالحكم، ج 2، ص287 ح 2632]
✅ بارها و بارها در مورد غیبت آیه و روایت شنیدیم. اما وقتی زمان عمل کردنش میرسه انگار نه انگار؛ کلا فراموش میکنیم و کار خودمونو انجام میدیم. نهایتا یه سری توجیه برای خودمون میسازیم که نه اینکه غیبت نیست، واقعیته.
نه دادچ؛ داری اشتباه میزنی. با این توجیهها، حرامِ خدا حلال نمیشه.
😀لطیفه😀
دوستم یه پسر6ساله داره میگه شک ندارم آرایشگر میشه،
گفتم یعنی اینقدر علاقه داره؟
میگه نه،
به حرف همه گوش میده ولی
کاری که دوست داره انجام میده
😂😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸بدبخت ها اینقدر نماز شب نخوانید
جدی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد. تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند.
گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سر شب پر می کردند و پشت سنگرمخفی میکر دند خالی می کرد؛ اگر به نگهبان سپرده بودند که صدایشان کند و می خواست به قولش وفا کند، نمی گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می آمد کوتاهی نمی کرد.
با این وصف یک وقت بلند می شد می دید ای دل غافل! حسینیه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خیلی محکم می ایستاد و داد و بیداد می کرد:
ای بدبخت ها! چقدر بگویم نماز شب نخوانید. اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید کی می خواهد اسلحه هایتان را از روی زمین بردارد؟ چرا بیخودی خودتان را به کشتن می دهید؟ بچه ها هم بی اختیار لبخندی بر لبانشان می نشست و صفای محفل می شد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
روزی در جنگلی ، همه حیوانات جنگل از اوضاع روزگار ناراضی بوند.
بهمین خاطر پیش لاک پشت پیر دانا که در زیر زمین است و تمامی کره خاکی زمین بر روی لاک او قرار دارد و با حرکت لاک پشت، زمین به لرزه می افتد موجودات زمین داد می زنند که زلزله شده است، رفتند .
لاک پشت پیر دانا تمامی حیوانات جنگل را فرا خواند. سپس غذاهایشان را در یک گوشه ای گذاشت.
سپس از تمامی حیوانات خواست که به سوی های غذایشان بروند و هر حیوان غذای خودش را بردارد. تمامی حیوانات از جمله گرگ و میش و شیر و لک لک و فیل و زرافه وخرگوش و .... همه به یک باره به طرف طرف غذاها حمله ور شده اند و گردوگبار به هوا برخاست و هیچکدام از آنها نتوانستند غذای خودش را بردارند . لاک پشت دانا بعد، از همه خواست که هر یک از حیوانات یکی از غذاها را به اتفاقی بردارد و آن را به حیوانی بدهد که غذای آن حیوان هست. در کمتر از پنج دقیقه همه به غذای خود دست یافتند.
لاک پشت دانا در ادامه گفت: « همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.
نتیجه اخلاقی :
همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞| نماهنگ بسیار زیبا
⚜بی هَمگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود...
🌀همخوانی موزیکال و شاد ویژه نیمه شعبان
🌼به مناسبت ولادت باسعادت منجی عالم بشریت، حضرت امام زمان(عج)
🔅جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/MLXG9
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
راضيم به رضای خدا 🌹
کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری!
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی!
او گفت:راضيم به رضای خدا
و این داستان ادامه دارد...
همانطور که زندگی ادامه دارد...
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد...
كه او عاشق ترين معشوق است
ازصميم قلب ميگويم:
راضيم به رضای خدا ❤️
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
هدایت شده از قاصدک
اربعین را احیا کنید!
منتظران ظهور، اربعین کلید ظهور است!
چند سالی است که به علت کرونا از زیارت اربعین محروم شدهایم اما اکنون با توجه به واکسیناسیون عمومی و گذر از پیک امیکرون میتوان با برنامه ریزی صحیح سلامت عمومی و زیارت را با هم تضمین کرد!
ایجاد موکب سلامت
واکسیناسیون سیار
تست سریع کرونا
قرنطینه مبتلایان
و...
از جمله اقداماتی است که مجلس و دولت انقلابی میتواند برای زیارت اربعین برنامه ریزی کند و مطمئنا مردم ایران و عراق کمک زیادی در ایجاد موکب های سلامت و... خواهند کرد!
از این رو در فارس من کمپینی ایجاد شده است تا پیگیری های لازم از همین الان صورت گیرد.
در امضا و نشر این کمپین یاری کننده ما باشید👇👇👇
کمپین احیا اربعین در فارس من:https://eitaa.com/joinchat/4115726467Caddfe10f72