eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 «تشت کسی از بام افتادن» (کُوس رسوایی کسی را بر بام یا سر چهارسوق زدن) این اصطلاح به معنی «رسوا شدن» و « بی‌آبرو شدن» آمده است. افتادن تشت از بام، غایت بی‌آبرویی را نشان داده، آنگونه که هیچ جای برگشتی نیست. این اصطلاح از یک سنّت قدیمی تهرانی ـ و شاید در سایر شهرها ـ به استعاره گرفته شده است. مرحوم « » در کتاب «تهران قدیم» نقل کرده که در گذشته‌های نه چندان دور در تهران رسم بوده که در شب زفاف چنانچه داماد نو عروس را باکره نمی‌یافت، خود یا برادر یا پسر عموی داماد بر بام خانه نو عروس شده و از سر شب (زمان زفاف) تا نزدیکی‌های نیمه شب (12 شب) با ملاقه‌ای بزرگ یا آبگردان بر پشت تشتی می‌کوفت و در نهایت تشت را از بام به حیاط خانه نوعروس بدبخت انداخته و این گونه تا هفت محل را از خبط و خطای نوعروس مطلع می‌ساخت. دیگر لازم به گفتن نیست که چنین رسوا سازی و بی‌آبرو کردنی به کجا ختم می‌شد و هیچ بازگشت‌پذیر نبوده و چه بسا عروس دست به خودکشی می‌زد. از همین ریشه است «کوس رسوایی را بر بام یا سر چهارسوق بازار زدن». کوس طبل بزرگ و پرصدایی بود که در گذشته‌های دور برای فراخوان نظامیان به پادگانها از آن استفاده می‌کردند و به آن «کوس جنگ» می‌گفتند. در زمان بروز مخاصمه‌، به فرمان والی، جارچیان بر بالای بارو یا در میدان شهر و یا در سر چهارسوق بازار (محل تقاطع دو راسته بازار = چهار راه) ایستاده و بر کوس می‌کوفتند. با این عمل همه مردم شهر از نزدیک شدن جنگی قریب‌الوقوع باخبر شده و همچنین افراد لشگری به پادگانهای بیرون شهر عزیمت می‌کردند. در چنان رسوایی بزرگی که دختری حفظ بکارت نکرده و سرگوشش جنبیده بوده، گویی که کوس رسوایی‌اش را در شهر زده و پیر و جوان بر آن اطلاع یافته باشند. حال وقتی کسی به بی‌آرویی‌ای بزرگ دچار می‌شود و یا چنان رسوا می‌شود که دگر جای ماندنش نیست می‌گویند:« تشت فلانی از بوم افتاد!» و یا خود فرد خواهد گفت:« کوس رسوایی ما رو سر هر چهار سوق زدند» البته اصلاح دوم به خصوص در بین اهل تصوف و بعدها در بین لوطیان و جاهل‌مسلکان عهد قجری و پهلوی رایج شد. چه بسا که لوطی و لاتی (لاتها و لوطی‌ها در اصل از جوانمردان بودند. به تدریج قداره‌بند،گردنه گیر و زورگیر شدند) در دام عشقی گرفتار می‌شد و برای رسیدن به معشوق از شهرت لاتی‌اش می‌گذشت و در پاسخ کسانی که او را از این امر منع کرده و از بی‌آبرویی در میان جماعت داش‌مشتی می‌ترساندند، می‌گفت:« کوس رسوایی ما رو سالهاست سر بازار زدن... چه باک!؟... اولین مَرتِبَت راه تَر دامَنیِه و آدم خیس هراس باروون نداره...!» حال که از رسوایی نوعروس بخت‌برگشته گفتم، بد نیست عرض کنم سرانجام این عروس و خانواده‌اش بعد از این رسوایی چگونه می‌شد. صبحگاهان داماد مغبون به همراه پدر و عمو و دایی‌هایش در حالیکه در بر نوعرس قفل کرده‌ بودند به سمت خانه پدر‌عروس راه می‌افتادند. مادر داماد هم در معیت زنان بزرگتر فامیل، در حالیکه از خِلا (مستراح) مقداری نجاست بر سر چوبی زده بودند ایشان را همراهی می‌نمودند. این لشگر سَلم و تور وقتی به در خانه پدرزن می‌رسیدند او را بیرون کشیده و داماد در مقابل جمع آب‌دهان به ریش وی می‌انداخت. زنان نیز به اندرونی رفته، لَچَک (بخش از چهارقدهای قدیمی. نوعی مغنعه) از سر مادرعروس برداشته و آن نجاستی که به همراه داشتند را به گیس وی می‌مالیدند!! با چنین رسوایی و ماجرایی دیگر خانواده عروس در آن محل و حتی شهر جایی برای ماندن نداشته و شبانه کوچ کرده و در عین حال حواس دیگر دختران شهر حسابی جمع می‌شد که مبادا در پستویی، پشت دیواری و داخلی هشتیِ سرایی خطایی کنند که دیگر نتوان جمعش کرد. دو ناسزای « تُف به ریشت بیاد!» و «گُه به گیس!» هر دو از این رسم نه‌ چندان جوانمردانه گرفته شده و مقصود فردِ دشنام دهنده آن است که شنوده دشنام به سرنوشت بی‌آبروی از ناحیه‌ی دخترش دچار شود که از بدترین و نابخشودنی‌ترین بدنامی‌ها بود. البته کم نبودند جوانمردانی که نوعروس را باکره نیافته و آبرویش را می‌خریدند. حتی با بریدن دست پای خود، خونی فراهم آورده و دستمال را خونی می‌کردند تا جای شکی برای زنان فضول فامیل باقی نماند! داستانهای فراوانی از اینگونه جوانمردان در خاطره پیرمردهای تهرانی هنوز یافت می‌شود. 👳 @mollanasreddin 👳
روغن ریخته را نذر امامزاده کرده ! در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود . آورده اند كه ... روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد . دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند . متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد . آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند . این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد . متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن . این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است! 👳 @mollanasreddin 👳
سلام 😊✋ صبحتون لبریز از آرامـش ☕️🌺 به آخرین پنجشنبه مهر ماه خوش آمديد🌺 امروز را با توکل بر خدا آرامش خيال 😇 و قلبی سرشار از ياد خدا🧡 آغاز كنید روزتون زيبــا 🌺🍃 صبحتون پر از یاد و مهر خدا❤️🙏 👳 @mollanasreddin 👳
اگر او را بلند بخوانی صدایت را می شنود و اگر با او آهسته نجوا کنی راز و نیازت را می فهمد گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن در کارهایت از او مدد بگیر و هر چه می خواهی از خزائن رحمت او بخواه چیزهایی که هیچکس جز او توان بخشیدنش را ندارد از افزایش طول عمر تا سلامتی وسعت و گشایش در روزی او کلیدهای گنجینه هایش را در دو دست تو نهاده وقتی که درخواست از خودش را به تو رخصت داده پس هرگاه اراده کردی درهای نعمتش را با دعا باز کن و نزول باران رحمتش را از او بخواه ... ‌‌‌‌ 👳 @mollanasreddin 👳
🔴طنـاب و خدا کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه‌ها بالا برود.او پس از سال‌ها آماده‌سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و به‌جز تاریکی هیچ‌چیز دیده نمی‌شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همان طور که داشت بالا می‌رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده. حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.در آن لحظات سنگین سکوت چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: «خدایا کمکم کن.»ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: «از من چه می‌خواهی؟»کوهنورد گفت:«نجاتم بده.»صدا گفت:«واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟»کوهنورد گفت: «البته، تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی.» صدا گفت:«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند: ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار. گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد : " عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم كه: " اندكند ". 👳 @mollanasreddin 👳
💡 گاهی اتفاق می افتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه انتها که ضرور و لازم به نظر نمی رسد دنبال می کند. در چنین موقع در باب تمثیل و کنایه می گویند:" می خواهد تا فیها خالدون برود."همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می گویند :" عجب حوصله ای دارد، می خواهد تا فیها خالدون را بگوید." عبارت فیها خالدون از آیات قرآن کریم است و آیة الکرسی به این جمله ختم می شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت:" وهو العی العظیم" است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می گیرد بنابر این چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی:" هم فیها خالدون" ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می گوید:" لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی". البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت:" وهوالعی العظیم" منتهی می شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان زیبا ... تا زنده اید ببخشد ...! این که بگوییم با هر کس باید مثل خودش رفتار کنیم جمله اشتباهی است، ما اشرف مخلوقات خدا ما تکه ای از وجود خدا و ما روح خدا و جانشین خدا بر روی زمین هستیم پس باید رفتار ما هم خدا گونه باشد ، خدا ستاراالعیوب است خدا عیب همه را می پوشاند ..خداوند رحمان و رحیم است خدا کریم است 👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه مراقبت پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼در این صبح زیبا 🍂هم خدا هست 🌼هم نور و زیبایی و عشق 🍂آفتابِ مهربانی، ارزانی 🌼پلک گشوده‌تان 🍂همهمۀ پرندگانِ نیکبختی 🌼شادی ‌بخش بامدادتان 🍂صبحتون بخیـر و زیبایی 🌼و روزتون پراز خیرو برکت 👳 @mollanasreddin 👳
🌹داستان آموزنده در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود بر می‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان جا می‌ماندند (حذیفه عدوی) گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفت، ولی پس از پایان پیکار برنگشت! ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم. پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ با اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد. پسر عمومی به من اشاره کرد: که برو اول به او آب بده پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت: هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است 👳 @mollanasreddin 👳
به برگ نگاه کن ... وقتی داخل جوی آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و می رود ... من تمام زندگی ام را با اطمینان ، به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام … چون می‌دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور حضرت دوست دارد ... پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمی شوم. من ، آرامش برگ را دوست دارم چون برایم ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند 👳 @mollanasreddin 👳
📚قصه ما مثل شد هرگاه نیکیها و خدمات خود و همچنین بدیها و ناجوانمردیهای کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می شود : به رخش کشیدند یا به عبارت دیگر : بالاخره فلانی به رخش کشید ، یعنی با ایراد حجت و برهان قاطع به طرف مقابل مجال انکار و تکذیب نداد . اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد . ولی آنچه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان برمی آید از این رخ معنی چهره افاده نمی شود. بلکه رخ در این مثل و اصطلاح یکی از مهره های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می کند در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمده است . 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد... اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛ (سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او می‌خواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید. جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت: از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛ اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!! 👳 @mollanasreddin 👳
🌹 مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود. مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند. مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت. او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند. بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت: خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است، ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است! آن مرد گفت چه چیزی؟! مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی. 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت زن نازا... و خداوند فرمود 👈🏻رحمت من بر سرنوشت او پیشی گرفت... 👳 @mollanasreddin 👳
ضرب المثل زاغ سیاه کسی را چوب زدن! منظور از زاغ ، همان پرنده شبیه کلاغ نیست . زاغ (‌زاج) نوعی نمك است كه انواع گوناگون دارد: (سیاه، سبز، سفید و غیره ) زاغ سیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی ،پارچه و چرم می‌رسد . اگر هنرمندی ببیند كه نخ ، پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می رود و چوبی در آن می گرداند و با دیدن و بوییدن ،تلاش می کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع ، اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است . این مثل وقتی به کار می رود که کسی کسی را می پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است 👳 @mollanasreddin 👳
🍃🍓به نام خدای مهربون🌸🍃 🍃🍓سلام دوستای گلم 🌸🍃 🍃🍓 روزتون پراز شانس و اقبال 🌸🍃 🍃🍓 با یه عالمه خبر خووووب 🌸🍃 🍃🍓 پراز برکت و دلخوشی 🌸🍃 🍃🍓لحظه هاتون زیبا و قشنگ 🌸🍃 سلام صبح شنبه تون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
انسان بودن بزرگ ترین لطفی است که یک آدم میتواند به کل بشریت بکند! "انسان بودن یعنی انسان بودن!" دلی را نرنجان.. قلبی را نشکن.. جایی که باید سکوت کنی سکوت کن.. وقتی میتوانی گره ای باز کنی،بازکن.. عشق را بیاموز.. نفرت را اول از خود و بعد از اطرافت دور کن.. کینه نماند در دلت.. کینه نزار بر دلی.. یا راست بگو.. یا نگو.. قضات ممنوع.. تمسخر بس است! غرور تمام! .. درک کن آدم هارا.. زیبا ببین.. لبخند فراموش نشود! .. تو میتوانی یک آدم را با سلاح بکشی!نکش! تو میتوانی یک آدم را با زبانت بکشی!نکش! .. ببخش قبول کنیم که انسان بودن سخت است! ولی سختیش لذت بخش است 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت : زندگی مثه نخ کردن سوزنه یه وقتایی بلد نیستی چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ... 👳 @mollanasreddin 👳
‌ ببخشيد،یک سكه دوزارے داريد؟ میخواهم به گذشته ها,زنگ بزنم! به آن روزهاي دور... به دل هاے بزرگ، به محل كار پدرم، به جوانے مادرم، به ڪوچه هاى كودكى، به هم بازيهاى بچگى. میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام، به مسیر مدرسه ام ڪه خنده هاے مرا فراموش ڪرده، به نیمڪت هاے پر از یادگاری، به زنگ هاى تفريح مدرسه، به زمستانے ڪه با زمین قهر نبود، به بخارى نفتى ڪه همۀ ما را با عشق دور هم جمع میڪرد، میدانم آن خاطره ها ڪوچ ڪرده اند... مے دانم... آري ميدانم كه تو هم،دنبال سكه ميگردى !! افسوس...هےچ سڪه اے در هیچ گوشے تلفنے، دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد ڪرد... حيف... صد افسوس ڪه دوزارے مان بموقع نیفتاد! 👳 @mollanasreddin 👳
تازگی‌ها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم "دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..." و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست.. و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود... رازِ آرامش همین است! ─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─ 👳 @mollanasreddin 👳
خداوندا... تو ميدانی که من دلواپس فردای خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را مبادا گم کنم اهداف زيبا را مبادا جابمانم ازقطار موهبت‌هايت مرا تنها تو نگذاری که من تنهاترين تنهام؛ خدا گويد: تو ای زيباتر ازخورشيد زيبايم تو ای والاترين مهمان دنيايم تو ای انسان! بدان همواره آغوش من باز است شروع کن... يک قدم با تو تمام گام‌های مانده اش با من 👳 @mollanasreddin 👳