eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
244.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
64 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
در نیمــه بــاز را گشــود. یا الله گفت و رفت داخــل. برنامۀ هر روزش بود. قبــل از رفتــن ســرکار می آمد پولی به عنــوان مایه کیســه میگرفت برای برکت کســب و کارش.آن روز اما به محض اینکه حیاط را رد کرد و آمد دم اتاق، سلام نکرده، جناب صمصام گفت:برگرد. از خانۀ من برو. با دهان نیمه باز راه آمده را برگشــت. ســر کوچه که رســید،دید یک نفر درماشین او را باز کرده و سرش توی ماشین است.دوید سمت مرد اما او فرار کرد. دزد را دنبال نکرد. گیج پرخاش به موقع ســید بود. از فردا اما روز از نو، مایه کیسه از نو 👳 @mollanasreddin 👳
. از پیرمرد گل فروشی پرسیدند کار و بار چطور است؟ گفت: خوب نیست، آدم ها دیگر مانند گذشته همدیگر را دوست ندارند ... 🍃🍁 👳 @mollanasreddin 👳
. هر صبح قاصدک های امید را رهسپار آسمان آرزوهایت کن بی تردید هر یک زمانی که باید به مقصد خواهند رسید … 🌱 صبح تون پر از امید و لبخند رفقا 🙏🌹 👳 @mollanasreddin 👳
📚 🌴سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست. 🌴در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد. 🌴شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم. خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی. 🌴شیر گفت: من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد. 👳 @mollanasreddin 👳
اگه دلبر قهره مثل حسین وصال پور بهش بگو : تا تورا شوق به دیدار منی هست بیا تا دلت میل به تکرار منی هست بیا نفس از سینه گرم رفت بیایی چه سود تا نفس بر در و دیوار منی هست بیا 👳 @mollanasreddin 👳
🌸 در انتظارِ تو چشمم، سپید گشت و غمی نیست اگـر قبـول تو اُفتد فــدای چشــمِ سیاهــت..! 👤 👳 @mollanasreddin 👳
📚 📚 اين مثل به كسانی گفته می‌شود كه به خاطر طمعكاری هستی خود را از دست می‌دهند. روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی می‌كرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید كسی دلش برای او می‌سوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زن‌های همسایه اضافه‌ی غذای شب گذشته را كه می‌خواست دور بریزد جلو سگ می‌گذاشت. بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: می‌توانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمی‌توانم انجام بدهم. با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگی‌اش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را می‌خوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمی‌شه من شب‌ها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شب‌ها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا می‌رفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت می‌كردند. سگ داستان از یكی از سگ‌ها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شب‌ها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر می‌كرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند. آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه می‌شد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری می‌توانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را می‌توانم دنبال كار بگردم. با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر می‌كرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود. سگ با این افكار در آب تقلا می‌كرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد 👳 @mollanasreddin 👳
🕊پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم؛ زندگی مثل آب توی ليوانه ترک خورده ميمونه... بخوری تموم ميشه نخوری حروم ميشه از زندگيت لذّت ببر چون در هر صورت تموم ميشه... از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر ! به قول فامیل دور که میگفت: آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم... لذّتِ دنیارو کسی بُرد که هم بخشید هم پوشید هم خورد هر کس که کیسه‌اش محکم گره خورد خودش مُرد و ثروتش را دیگری برد ...! 👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید... من که نمی خواهم موشک هوا کنم می خواهم در روستایمان معلم شوم دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی ، قبول ولــی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند.... 👳 @mollanasreddin 👳
افسوس تکراری👌👌 پیری برای جمعی سخن میراند لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته رافراموش کنید و به جلو نگاه کنید 👳 @mollanasreddin 👳
از خیاطی پرسیدند: زندگی یعنی چه ؟ گفت : دوختن پارگی های روح با نخ توبه !!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از باغبانی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!! ‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 از باستان شناسی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون !!!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از آیینه فروشی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : زدودن غبار آیینه دل با شیشه پاک کن توکل !!!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 «بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم» 👳 @mollanasreddin 👳
صبح اول وقت شال و کلاه کرد و رفت سمت خانۀ جناب صمصام.در را که از شدت برف باز نمیشد چند باری هل داد و رفت داخل. سید،با لباســی خونی نشســته بود بالای اتاق.اول ترسید اما وقتی لبخند روی لبهای ســید را دید آرام شــد. ســماور را روشــن کرد.وقتی آب گرم شــد کمک کرد آقا دست و قسمتی از پایش را که خون چکیده بود، شست. موقع عوض کردن لباس، خود سید، جریان راتعریف کرد. - دیشــب داشــتم چایی میریختم که اســتکان توی دســتم شکســت. بریدگــی بــه قدری زیاد بود که نمیتوانســتم جلوی خونریزی را بگیرم. بعــد هــم کــه خون،بنــد آمد،از شــدت ضعــف خوابم بــرد.وقتــی بیدار شــدم دم صبح بود.با آن ضعف شــدید نمیتوانستم بروم یخ حوض را بشــکنم وبدن مرا پاک کنم.از آنطرف نمازم داشــت قضا میشد.دل به دریا زدم وایســتادم روبه قبله. گفتم خدایا یک عمر نماز با طهارت و وضــو خوانــدم و قبل از اذان صبح بیدار شــدم؛ اما حالا نمیتوانم این کار را انجام دهم. هم دیر شــده و هم ســرد اســت؛ اگر میتوانی این دو رکعــت را همینطوری قبول کن. ســریع تکبیره الاحرام گفتم وایســتادم نمــاز.ولــی عجیب ایــن بود کــه در تمام نمــاز حضور قلب داشــتم.بعد از آن دوبــاره خوابــم بــرد.درعالــم رؤیــا خوابــیدیدم که نشــان میداد خداوند این دو رکعت نماز بی در و پیکر را از همۀ نمازهایم بیشتر قبول کرده است. 👳 @mollanasreddin 👳