💧 #حرف_شنو!
💎دو تا همسایه بودند که در یک اداره کار کردند و حقوقشان مثل هم بود.یکی از آن ها همیشه بدهکار بود و نگران بود بلکه گاهی ناراضی بود و یواشکی سیاه نمایی می کرد و بسیاری از دستاوردها و راهکارها را انکار می کرد.اما آن یکی همسایه همیشه شاد و سر حال بود و به روی زندگی لبخند می زد.همسایه اولی رفت پیش همسایه دومی و پرسید چرا من نمی توانم و تو می توانی؟همسایه دومی گفت: برای این که بر اساس آمارهای رسمی همین حقوقی که من و تو می گیریم برای زندگی خوب کافی است، من بر اساس آمارهای رسمی خرید می کنم، اجاره خانه می دهم و هزینه تحصیل فرزندانم را پرداخت می کنم.
اما تو بر اساس شایعات زندگی می کنی پس ناگزیر خریدهایت گران است، اجاره خانه ات چند برابر آمارهای رسمی است و هزینه تحصیل فرزندانت سرسام آور و حقوقت ناچیز است.اولی گفت: آها! فهمیدم پس به آمارهای رسمی مراجعه کرد و دید که دنیا به رویش لبخند می زند.نرخ ها پایین آمده اجاره خانه یک پنجم شد و هزینه تحصیل فرزندانش از پول توجیبی آن جوانان برومند هم کمتر شده، آن وقت فهمید که شایعات عجب چیز بدی است و آمارهای رسمی چه قدر خوب است.
👳 @mollanasreddin 👳
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی لبخندی بزنی. صبح که جای خودش را دارد.ظهر و عصر و شب هم بخیر می شود.
سلام صبح بخیر☕️
👳 @mollanasreddin 👳
چند روز قبل توی صف قصابی بودم و چند نفر جلوم بودن، یه پیرزن رنجور و نحیف به قصاب گفت: یه بسته دل مرغ بهم بده، فقط تازه باشه امشب میخوام برای نوه هام بپزم.
یهو یکی توی صف گفت: چند بسته هم به من بده، تازه هم نبود مهم نیست، برای سگم میخوام.
پیرزن بنده خدا از شدت خجالت سرخ شد
یه سکوت سنگینی قصابی رو برداشت و ناگهان یکی از توی صف گفت: آقا دو بسته دل مرغ به من بدید امشب میخوام کباب کنم؛
یکی دیگه گفت سه بسته به من بدید میخوام سوپش کنم بخورم؛
هر کدوم از افراد داخل صف یه تعداد دل مرغ سفارش دادن و تاکید کردن که برای خوردن خودشون میخوان.
قصاب هم تیر آخر رو زد و رو به یارو گفت: دیدی که دل مرغمون تموم شد، دفعه بعد خودتو پرت کن جلوی سگات.
بقیه مردم هم یارو رو هل دادن از مغازه کردن بیرون.
پیرزن چیزی نگفت، ولی با چشماش میخندید و با قدردانی به همه نگاه میکرد، انگار که حالا کلی آدم کس و کارش شده باشن.
میدونی
به جنگ های مسخره کف فضای مجازی نباید نگاه کرد، کف جامعه شکل اینجا نیست، واقعا مردم خوبی داریم، مردمی که بین خودشون یه عهد نانوشته دارن که توی سختی ها در حد وسع خودشون پشت و پناه هم باشند.
حقیقتا خوبی توی جامعه ما بیشتره ولی بعضیا علاقه دارن فقط زشتی ها رو انعکاس بدن.
👳 @mollanasreddin 👳
#آسان_گذران_کار_جهان_گذران_را...
هر کاری کردیم پشت سرمون حرف زدن...
هر شکلی شدیم پشت سرمون حرف زدن...
خودمونی شدیم...! گفتن جلفه...؟
سر سنگین شدیم ...! گفتن مغروره؟
تا خندیدیم...! گفتن سبکه؟
تا اخم کردیم...! گفتن خودشو میگیره؟
ساده شدیم ...! گفتن احمقه؟
تحویل نگرفتیم...! گفتن خودشیفته س؟
خاکی شدیم...! گفتن داره آمار میده؟
وقتی حرف زدن و جوابشونو دادیم...!
گفتن دیدی حق با ماست لجش گرفته؟
وقتی حرف زدن و جوابشونو ندادیم...!
گفتن دیدی حق با ماست لال شده؟
هرجور شدیم این جماعت بیکار
یه چیزی گفتن...!؟
این مردم هیچ وقت
احترام گذاشتن به عقاید همو یاد نمیگیرن...
پس برای خودت زندگیکن .
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸کلی بار از ترکیه و امارات برامون رسیده😍
#انواع لباس مجلسی
#انواع شومیزهای ترک
#انواع لباسهای عربی
#تضمین کیفیت داریم 💯
✅ارسال رایگان
✅ضمانت مرجوع
✅پرداخت درب منزل
https://eitaa.com/joinchat/1787822842C29b5a06d7c
https://eitaa.com/joinchat/1787822842C29b5a06d7c
🔵🟣🔵🟣🔵🟣🔵🟣🔵
یه روز یکی از بچه ها گفت: عمهی من خوب شانس داره
شوهرش مُرد یه دیه قلمبه گیرش اومد
پسرش تصادف کرد یه دیه خوب گیرش اومد و چند مثال دیگه زد
بهش گفتم دور از جون پدرت
دوست داری بابات بمیره به تو دیه بدن؟
یا برادرت طوریش بشه بهت دیه بدن؟
گفت خدانکنه
گفتم چرا برای تو رنجه ولی برای اون شانسه؟
لال شد.
👳 @mollanasreddin 👳
دکترم بهم گفت باید چکاپ بشی و بعداز گرفتن نتیجه آزمایش و سی تی اسکن قبل از نشون دادن به دکترم باهزار بدبختی ازطریق گوگل ترجمه ش کردم و فهمیدم کلیه مشکل بزرگ داره،ازهمون لحظه احساس کلیه درد اومدسراغم جوری که توخواب هم دردداشتم،بعد ک نتیجه رو به دکترنشون دادم کلیه ها سالم و کمی روده مشکوک به توده بود ک بازهم احساس دردهایی توی شکم اومد سراغم
خواستم فقط اینو بگم که قدرت تلقین رو دست کم نگیرید،من هیچ کدوم از دردها و مشکلارو نداشتم وخداروشکر سالمم
👳 @mollanasreddin 👳
یاد یه خاطره ای افتادم
سه روز از مراسم بابا گذشته بود همه نشسته بودیم یهو دیدیم پیام اومد برای گوشیش
رفتم خوندم که نوشته بود:
بابا من دارم میام برام پول بزن!
مارو میگی! تعجب! این کیه دیگه؟
مامانم هی میپرسید کیه؟! چی باید میگفتم؟!
در نهایت گوشیو دادم بهش تا پیامو بخونه، حالا مگه میشد بگیریش:))
وای امیر یه زن دیگم داشتی
این چه کاری بود کردی
از این حرفا
در اخر داداشم گوشیو گرفت زنگ زد به اون شماره
پشت خط یکی از کارگراش بود
میشناختیمش
اعتیاد داشت
بابام برده بودش کمپ که ترک کنه
دورهاش تموم شده بود
پول نداشت برگرده..
بعد رفتنش ما میفهمیدیم چیکارا میکرده!
👳 @mollanasreddin 👳
ازم پرسید آسیب های بچگی خودشون رو چجوری توی بزرگسالی نشون میدن؟!
گفتم" یادته میشنیدی اگه فلان کارو نکنی دیگه دوست ندارم؟! الان به رابطهت نگاه کن براش هرکاری بخواد میکنی تا دوست داشته باشه و نیازهای خودت رو نمی بینی"
یادته بابا/مامان می گفت باید بیست بشیا
دختر/پسر من نباید از بقیه عقب تر باشه
الان شدی یه کمالگرا که تن و بدنش میلرزه بخواد کاری رو شروع کنه چون میترسه از بقیه عقب بیفته
دقت کردی با اینکه الان بزرگ شدی اما هنوزم وقتی کسی اذیتت میکنه جای اینکه ازش دور بشی سعی میکنی راضیش کنی باهات خوب رفتار کنه؟!
به صدای درونی خودت توجه کن سرزنشت میکنه یا حمایت؟
این همون صدای والدینته که توی بچگی باهات با این لحن حرف زدن
اگه پسر/دختر بدی باشی دیگه مامانت نیستم
و تو الان داری تموم تلاشت رو میکنی تا همه رو از خودت راضی نگه داری
برو حوصله بازی باهات رو ندارم
تبدیل شدی به بزرگسالی که می ترسه با بقیه درددل کنه چون بازی زبون کودکیت بود
👳 @mollanasreddin 👳
نوشته بود :
مامانبزرگم یه بار یه حرفی زد
خیلی ساله که توی ذهنمه و بهش فکر میکنم
به مازندرانی گفت :
یه دردایی دَره که نتوندی باری
ولی چِشِه سو رِه گَنه ...
یعنی:
یه دردایی هست که نمیشه گفت،
ولی سوی چشم رو میگیرن ...
👳 @mollanasreddin 👳
هر موقع ميدیدمش خنده روی لبش بود
يه روز بهش گفتم
خوشبحالت...
یه دلِ بی غم اگه تو اين دنيا باشه دلِ توعه
آخه مگه تو قاطیِ این آدما زندگی نميکنی؟!
بگو ببينم....تا حالا طعم درد رو چشيدی؟
دلت شکسته، بغض کردی ؟
غصه خوردی؟!
تا حالا زمين خوردی کسی نباشه دستتو بگیره؟!
نامردی در حقت کردن؟!
اصلا عاشق شدی بعد ولت کنه بِره دنيا رو سرت خراب شه؟!!
يه نگاه بهم کرد و خنديد
گفتم لعنتی جواب سوال منو بده باز که ميخندی...!
زل زد تو چشمامو گفت
تجربهی تلخ و شکست و بغض و درد و همه ی اینايی که گفتی رو.... همه دارن،
منتها يکی فريادشون می زنه یکی قايمشون می کنه
يکی پک به پک دودشون می کنه
یکی شب به شب شعرشون ميکنه
يکی باهاشون کنار میاد
یکی زير هجومشون له میشه ...
اما امان از دلِ اونی که تصميم گرفته فقط بهشون
بخنده...
امان از دل اون...
👳 @mollanasreddin 👳
تا وقتی مجردی درک نمیکنی میری دستشویی تمیزه یعنی چی
هر وعده میشینی سر سفره غذاتو بدون زحمت میارن جلوت یعنی چی
تصور روشنی از اینکه گرد و خاک رو وسایل بشینه باید تمیز بشه نداری
نمیدونی لباسات کی شسته میشن کی مرتب میشن
نمیدونی بیرون میری چه استرسی میکشن تا برگردی
خیلی چیزارو تا مجردی درک نمیکنی
وقتی ازدواج میکنی می بینی تک تک دقایقی که نفس کشیدیم برای والدینمون زحمت بوده
تازه اون گیر دادنا و استرساشونو درک میکنی
راستش آدمیزاد غالباً دیر میفهمه دیر قدر میدونه
و برای همین وقتی ازدواج میکنیم بیشتر به والدین وابسته میشیم احترام میذاریم
خیلی شنیدم خانما به همسرشون میگن تا مجرد بودی حسابشون نمیکردی رو نمیدادن بهت متاهل شدی تازه عزیز شدن برات!؟ دقیقاً این حرف درسته چون تازه فهمیده برای اینکه قد بکشه برای اینکه سفرهشون پهن باشه پدر و مادرش چقدر اذیت شدن
قدر بدونید قبل از اینکه دیر بشه
👳 @mollanasreddin 👳
مغازه که زدم اوایل اصلا مشتری نداشتم بازار خیلی کساد بود،
مامانم نهار میاورد اونجا با هم میخوردیم، یبار وسایل به دست داشت میرفت مشتری اومد
تو مامانمم وانمود کرد مشتریه، گفت قیمتهاتون خیلی منصفانهست همین جنس رو من
مغازه بالا قیمت گرفتم قیمتش خیلی بالاتر بود
قربونت برم مامان ❤️
👳 @mollanasreddin 👳
💠عنوان داستان : بذر گناه
استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
🔹جوان دست انداخت و براحتی ان را از ریشه خارج کرد.
🔺پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
🔹جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
👤استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬ حسد و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان را در خود برکنی٬ولی اگر آن را واگذاری٬ بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
👳 @mollanasreddin 👳
پدرم عقیده داشت که:
یک زن نیرومند،
میتونه از یک مرد هم قویتر باشه
مخصوصا اگر توی دلش،
عشق هم باشه!
فکر میکنم یک زن عاشق،
تقریبا نابود نشدنی باشه..
✍جان اشتاین بک
📚 شرق بهشت
👳 @mollanasreddin 👳
💠 عنوان داستان : آخرین روز زندگی
استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.»
استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد :
«من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.»
این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد.
بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید.
👳 @mollanasreddin 👳
طبقهی بالای خانهی ما آدمهای امن و خوشبختی زندگی میکنند و این برای من بیشترین دلیلیست که در خانه، بیش از هرجای دیگری احساس آرامش و خوشبختی کنم.
خیلی مهم است که در جوار چه کسانی زندگی کنی، خیلی مهم است که چشماندازی که میبینی, تا چه اندازه خوشایند باشد. حتی گاهی مهمتر این است که قبل از خودت، برای آدمهای حوالیات آرزوی خوشبختی و خیر و آرامش کنی. نمای خانهی خودت به چه کار خودت میآید وقتی که هربار از پنجره به بیرون نگاه کنی و خانهی ویران و بیسر و سامان همسایهات را ببینی و بدترین احساس عالم را پیدا کنی و ناچار شوی پردهها را بکشی و نور و شادی را از خودت دریغ کنی؟
طبقهی بالای خانهی ما یک نفر هر روز پیانو میزند و من این پایین از آرامش و عشقی که به فاصلهی چند آجر تا من جاریست، لبخند میزنم، سرم را بالا میگیرم و خدا را عمیقا شکر میکنم.
لطفا آدمهای خوشبختی باشید، نه فقط به خاطر خودتان، به خاطر تمام کسانی هرچقدر هم که برای جهان خودشان تلاش کنند و زحمت بکشند، در نهایت محکوماند به تماشای منظرهی جهان شما. آدمهای خوشبختی باشید، به خاطر خودتان و بخاطر تمام کسانی که زندگیشان فقط چند آجر تا زندگی و احوال و رفتار شما فاصله دارد.
#نرگس_صرافیان_طوفان
👳 @mollanasreddin 👳
قرار بود پارچه کت و شلواری اهدايی به مدرسه، ميان شاگردان قرعه کشی شود.
معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنويسد تا قرعه کشی کنند. وقتی نام حسن درآمد، خود معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی يتيم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد، روی همه آنها نوشته شده بود: حسن…
“کودکان، چه صادقانه مهربانند”
همچون کودکان باشید ولی بزرگ زندگی کنید
👳 @mollanasreddin 👳
یسری با عموم که ۲۳ سال ازم بزرگتره دعوام شد
خودش شروع کرد خودشم هرچی دلش خواست گفت بدون ملایمت و احترام
با اینکه همه میدونستن مقصر عمومه و من حرفامو مودبانه میزدم، اما میگفتن چون بزرگتره باید میگفتی حق با شماست و چون اینکارو نکردی بهش بیاحترامی شد!
گفتم دلیل نمیشه چون عمومه و سنش از من بیشتر مجبور شم درجواب بیاحترامی کردنش چیزی نگم
بزرگتر، بزرگی کنه و احترام بزاره تا احترام ببینه
همه نگاهشون به مامان و بابام بود و منتظر بودن بهم بگن حق با عموته
ولی خیلی عادی داشتن گوش میکردن و اصلا دخالت نکردن با همین رفتارشون نشون دادن که حق با منه با کسیام بحث نکردن
از اونجا شد که دیگه کسی تو فامیل و آشناهامون بهم بیاحترامی نکرد.
خواستم بگم چقدر خوب میشه همه به این باور برسن که احترام باید متقابل باشه
اگه پدر مادری بچشو خلاف این جمله تربیت کنه، بچش همیشه کمبود اعتماد به نفس داره و همین باعث میشه تو جامعه نتونه از خودش دفاع کنه.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
🍃یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد , با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (ع) هستند .
🍃در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (ع) فعالیت می کردند ، شد و وقتی از حال آنها جویا شد ، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.
برایش جالب بود که در انگلستان ، مردم این طور عاشق اهل بیت (ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی ، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (ع) نوکری کنند.
🍃کمی نزدیکتر رفت , با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست ؟
🍃او گفت : درست است ، شاید عادی نباشد ، اما من دلم ربوده شده ، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.
از او پرسید : دلربای تو کیست ؟ چه عشقی و چه محبتی ؟!
🍃پاسخ داد : من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم ، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد . نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم .
🍃فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مساله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند واصلا پیر نشود.
🍃در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم . شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.
🍃وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم . تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم .
🍃روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم ، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام ، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم ، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد ،
🍃حیران و سرگردان ، کسی هم زبانم را نمی فهمید ، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم ، با سرعت به طرف آنها می رفتم ، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام . خیلی خسته شدم ، واقعا نمی دانستم چه کنم . دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن ، گفتم : خدایا خودت به فریادم برس !
🍃در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید . جمعیت را کنار زد و به من رسید . چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
🍃وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت : « راه را گم کرده ای ؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم . » او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن » را دیدم ! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است . از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت :
🍃« به شوهرت سلام مرا برسان » . من بی اختیار پرسیدم : بگویم چه کسی سلام رسانده ؟ او گفت : « بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی ! من همانم که تو سرگشته او شده ای !» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم وهر چه جستجو کردم ، پیدایش نکردم . آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.
🔎از آن سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه ، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می آید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست .
✍️ کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر -ابوالفضل سبزی
👳 @mollanasreddin 👳
✍ حسین(ع) و عبد الله بن زبیر پس از مرگ معاویه، با خلیفهٔ تازه، بیعت نکردند.
ـ و هر دو به فاصلهٔ چند روز از مدینه خارج شدند و راه مکه را در پیش گرفتند.
یکی مخفیانه
و دیگری با تمام اعضای خاندان خود.
یکی از کوره راه ها
و دیگری از شاهراه بین مدینه و کوفه.
پایان داستان از همین ابتدا مشخص است.
آن که از شاهراه قدم بر میدارد، پیداست که از خون هراسی ندارد...
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک 📚
چند سال پیش، در یک روز رخوتزده مثل امروز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره، ناشناس بود. برداشتم. صدایی گرم، کمی لرزان، کمی ضعیف گفت: "سیمین جان خوبی دورت بگردم؟"
صدا، مادربزرگی بود! از آن صداهای ننجونی عزیزخانومی، صدای مادرجانهای مهربان، لپگلی، خوشدستپخت با زانو دردی مداوم و لبخندی مداومتر. صدا شیرین بود. "دورت بگردمش "دل میبرد که بگردی دور صدایش.
گفت:" کی از بیمارستان مرخص شدی؟ خوبی الان؟ درد نداری؟ "گفتم: "کجا رو گرفتی مادرجان؟"صدا دور شد:" ای وای عوضی گرفتم؟ "صمیمیت از کلام رفت، ولی گرما و عطر هل نه. گفتم :"بله."عذرخواهی کرد "خواهش میکنم" گفتم و گوشی را گذاشتیم؛ اول او، بعد من!
چند دقیقه دیگر کنار تلفن نشستم و دلم خواست سیمین باشم، تازه از بیمارستان مرخص شده باشم و هنوز درد داشته باشم تا بتوانم خودم را لوس کنم برای آن صدا و قربانصدقه دشت کنم.
امروز بیهوا یاد آن تماس کوتاه اشتباهی افتادم.
و دلم خواست بنویسم برای همهی صداهای درست و اشتباهی زندگیمان که آرامش میاندازند به دل و برای آن صدای گرم که آن روز دل من را گرم کرد کاش زنده باشد هنوز.
👳 @mollanasreddin 👳
خودتو به خدا بسپار
بهتر از هرکسی ازت مراقبت میکنه
صبح بخیر♥️☀️
👳 @mollanasreddin 👳
بسيار خسته بودم.چشم هايم را بستم.
خيال کردم دارد مى آيد,
صداى ماشينش را از حياط مى شنيدم,
کنار من مى نشست,
هنوز مى توانم دستش را دور گردنم،
بوى تنش,صدايش,گرمايش,
مهر و محبتش را حس کنم.
همه چيز سر جاى خودش است.
هيچ چيز دست نخورده است.
فقط کافى است چشمانم را ببندم.
چقدر بايد بگذرد.....
تا آدمى بوى کسى را که دوست داشته از ياد ببرد؟
و چه قدر بايد بگذرد تا بتوان ديگر او را دوست نداشت؟
📘 من او را دوست داشتم.
✍🏼#آناگاوالدا
👳 @mollanasreddin 👳