🔻پیرمرد خشت زن
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
پیرمردی با کمر خمیده بر زمین کج شده بود.عرق پیشانی اش با گل و آب به هم می ریخت و خشت می زد. گاهگاه کمر خود را به بالا می کشید تا خستگی بدر کند.
جوانی از آنجا می گذشت شگفت زده شد که با وجود کهن سالی خشت می زند، جلو رفت و گفت:
پیرمرد چرا اینقدر زحمت می کشی، باید در خانه بنشینی و دیگران زندگیت را تامین کنند، تو کار خود را کرده ای نوبت استراحت توست.
پیر مرد در حالی که کمر خمیده اش را راست می کرد سر بالا کرد و گفت:
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست
دست کش کس نیَم از بهر گنج
دست کشی می خورم از دسترنج
#نظامی
#مخزن_الاسرار
👳 @mollanasreddin 👳
🔻گردون روزگار
کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،
آن هم به سه دلیل ؛
اول آنکه کچل بود،
دوم اینکه سیگار می کشید
و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت...!!!
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم»😐😊
#دکتر_شریعتی
#داستانک
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خدا و سلطان
سلطان عبدالحمید میرزا ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردار به افضل الملک،ندیم ناصر الدوله نیز متوسل میشود.افضل الملک نزد ناصرالدوله میرود و وساطت میکند،اما باز هم نتیجهای نمیبخشد. سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به ناصرالدوله بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به ناصرالدوله منعکس میکند،اما باز هم او نمیپذیرد.
افضل الملک به ناصرالدوله میگوید: قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد. ناصر الدوله پاسخ میدهد: در مورد این مرد چیزی نگو که والی کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای ناصرالدوله به دیفتری دچار میشود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد.به دستور ناصرالدوله پانصد گوسفند در آن روزها پیدرپی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند او جان میدهد.
ناصر الدوله در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر میبرد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق ناصرالدوله میشود. ناصرالدوله به حالی پریشان به گریه افتاده و با صدایی بلند می گوید: افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت. افضل الملک در حالی که ناصرالدوله را دلداری میدهد میگوید: قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوهی ناصرالدوله نمیفروشد!
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻رضا و تسلیم
در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده.
🪴در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.
🪴گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما یک خصلت در من است که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.
🪴عابد گفت: این صفت است که تو را به آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:
🪴 ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛
🪴من از دوستان خویش آن دوست دارم که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.
#عابد
#پندانه
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 پادشاه و درویش
درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود؛ پادشاهی برو بگذشت. درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیواناند و اهلیت و آدمیت ندارند! وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتاند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست…
#حکایت
#پادشاه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻فریدون فرخ و خیمه پادشاهی
فریدون شاه باستانی که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جای او نشست؛ دستور داد خیمه بزرگ شاهی برای او در زمینی وسیع ساختند. پس از آنکه آن سراپرده زیبا و عالی تکمیل شد، به نقاشان دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت چنین بنویسند و رنگ آمیزی کنند: ای خردمند! با بدکاران به نیکی رفتار کن، تا به پیروی از تو راه نیکان را برگزینند.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزندبدان را نیک دار، ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند.
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
به بزرگی آرزویت نیندیش
به بزرگى کسى بیندیش
که میخواهد آرزویت رابرآورده کند
براى برآورده شدن آرزوهایتان
خـــدا را براى شما آرزو میکنم
شب همگی بخیر…
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
الهـــی🤲
به نام تو که
بی نیازترین تنهایی
با تکیه بر
لطف و مهربانی ات
روزمان را آغـاز می کنیم
الهی به امید لطف تو...
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻زاهد خیالباف
آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد.
روزی در آن مینگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.
حکایتهای #کلیله_دمنه
#زاهد
#نصرالله_منشی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻آنچه بر خود نمىپسندى بر ديگران مپسند
فَأَحْبِبْ لِغَيْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِك وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا/نهج البلاغه/نامه 31
ترجمه:
پس براى ديگران دوست بدار آنچه براى خود دوست مى دارى و براى ديگران مخواه آنچه براى خود نمى خواهى
شرح:
يك ضرب المثل فارسى می گويد ((آنچه به خود نمی پسندى، به ديگران روا مدار)). و ضربالمثل ديگرى مىگويد:((يك سوزن به خودت بزن، يك جوالدوز به مردم)). اين دو ضربالمثل، و دهها ضربالمثل ديگر، و شعرها، و كلمات كوتاه و بلند بسيارى كه در زبان و ادبيات ما، در باره همين موضوع صحبت ميكند، همه، با الهام گرفتن از سخن امام عليهالسلام، و در توضيح و تشريح آن گفته شده و رواج پيدا كرده است.
و منظور از تمام اين سخنان، آن است كه درباره يكى از دستورات عميق و پر معنى اسلام، به شكلهاى گوناگون، توضيح داده شود. بر اساس اين دستور والا و زندگى ساز اسلام، ما انسانها وظيفه داريم كه در هر كارى، رعايت حال ديگران را نيز بكنيم. يعنى هميشه خودمان را به جاى ديگران بگذاريم، و با مردم طورى رفتار كنيم، كه دوست داريم ديگران با ما همانطور رفتار كنند.
كسيكه به مشكلات و ناراحتيهاى ديگران اهميت نمىدهد، بايد حساب كند كه آيا خودش مىتوان همان مشكلات و ناراحتيها را تحمل كند، يا نه، به زبان سادهتر بايد گفت: هر كس راضى شود كه يك جوالدوز به تن ديگرى فرو رود، بايد با انصاف و مروت حساب كند كه آيا خودش حاضر است يك سوزن به تنش فرو رود، يا نه؟
📚پندهای کوتاه از نهجالبلاغه /ص۲
#پند
#نهج_البلاغه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻تقدیر
سعدی گوید: صیّادی تور صید ماهی را به دریا افکند تا ماهی بگیرد. از قضاء ماهی بزرگ به داخل تور افتاد و چنان ماهی بزرگ بود که تور را از دست صیّاد کشید و ربود.
دام، هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
صیّادان افسوس خوردند و او را سرزنش کردند که چنین صیدی از دستش رفت.
صیّاد گفت: «تقدیر این ماهی در من نبود و اجلش نرسیده بود که در آن جان دهد.»
📚حکایتهای گلستان، ص 169
حکایتهای #سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خدا را کجا بیابیم؟
🔅از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی) پرسیدند:
خدا را کجا جوییم؟
🔅 ابو سعید در پاسخ گفت:
کجا جستید که نیافتید!
«عارفی گفته است:
مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی،بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.»
#ابوسعید_ابوالخیر
#عارف
👳 @mollanasreddin 👳
🔻سگی که از قصاب خانه پاچه بدزدد، نان خودش را بریده است
بیان کننده آن است ،کسی که از کسی نیکی دیده، باید از او سپاسگزار باشد. واگر به جای سپاسگزاری رفتاری ناپسند داشته باشد. خودش را از او محروم ساخته است.
📚شکر از شکر شیرین تر است/ص۳۷
#ضرب_المثل
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻عاقبت ترس از مرگ!
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند حداقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش همه وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
#حکایت
#مرگ
👳 @mollanasreddin 👳
🔻دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
#حکایت
#باور
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شرم از خدا و خلایق
یکی از بزرگان پسری داشت یک روز به پسرش گفت: من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم، آن را انجام میدهی؟
پسر گفت: بلی
پدر گفت: هرشب که به خانه میآیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر، خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا میگویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق میخوانی؟
📚 کتاب داستانهای شهید
دستغیب (معاد و قیامت)
#داستان
#پند
#قیامت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت فرعون و خداپرست📿
در زمان فرعون دو نفر بدخواه نزد او رفته از شخص سومی که خداپرست بود بدگویی کردند و گفتند: او پروردگار دیگری را پرستیده، تو را به خدایی قبول ندارد.
فرعون گفت: او را نزد من بیاورید. دستور او را اطاعت کردند و مرد خداپرست را پیش فرعون بردند. در این وقت فرعون از دو مرد سعایت کننده پرسید: پروردگار شما کیست؟
گفتند: پروردگار ما تویی. فرعون از خداپرست پرسید: پروردگار تو کیست؟
مرد مومن گفت: پروردگار من همان پروردگار ایشان است. (منظور مرد مومن، خالق آن دو مرد بود که پروردگارعالمیان است) فرعون تصور کرد که او را می گوید بنابراین سعایت کنندگان را سرزنش کرد و از دربار راند.
#فرعون
#حکایت
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
به خاطر بسپاریم که ،
همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است ؛
آرام، بی صدا، همیشگی …
شبتان پر از آرامش
#شب_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام چرا دیگه داستان صمصام نفرستی خیلی دا ستان قشنگ بود ممنونم بفرستی تو کانال
✍️سلام مخاطب گرامی!
داستانهای ایشان به پایان رسید انشاءالله شخصیت دیگری جایگزین خواهد شد.
💕 خدایا
✨شکرت که ذکر زبان و قلبم
💕در آغاز هر کاری
✨نام رحمان و رحیم توست
💕 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
✨الـهـی به امیـد تـو
💕 برای شروع یک روز زیبا
✨امروزمان را ختم به خیر بفرما
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
#صبح_بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻نان و خدا
آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم.
#عطار_نیشابوری
#مصیبت_نامه
#خدا
👳 @mollanasreddin 👳
🔻تکبر سلیمان بن عبدالملک
🌼«سلیمان بن عبدالملک» (از خلفای بنی مروان) یک روز جمعه لباسی نو پوشید و خود را معطر کرد. دستور داد صندوق عمامهی سلطنتی را بیاورند.
🌼آینهای به دست گرفت و بارها عمامهها را برمیداشت و هریک را که میپیچید، نمیپسندید باز عمامهی دیگر برمیداشت تا اینکه به یکی از آنها راضی گردید. به هیبت و شکل خاصی به مسجد رفت، بر روی منبر نشست و از شکل و هیکل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب میکرد. خطبهای خواند، خیلی از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندی و تکبّر او را گرفت و گفت:
🌼من شهریاری جوان، بزرگی ترسآور و سخاوتمندی بسیار بخشندهام. سپس از منبر پایین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یکی از کنیزان را مشاهده کرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه میبینی؟
کنیز گفت: «با شرافت و شادمان میبینم اگر گفتهی شاعر نبود.»
🌼گفته شاعر را سؤال کرد، کنیز بخواند: «تو خوب جنس و سرمایهای هستی، اگر همیشه بمانی، امّا افسوس که انسان را بقایی نیست.» سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز میگریست. شامگاه کنیز را خواست تا ببیند چه علّتی او را وادار کرد این شعر را بخواند.
🌼کنیز قسم یاد کرد من تا امروز خدمت شما نیامدهام و هرگز این شعر را نخواندهام؛ و سایر کنیزان هم تصدیق کردند.
🌼آنگاه متوجه شد این پیش آمد از جای دیگر بوده است، بسیار ترسید طولی نکشید که از دنیا با خودپسندی که او را گرفته بود، بیبهره رفت.
#داستان
#غرور
#تکبر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻امام در دل تو مُرده
در زمان حیات امام راحل، کسی به من گفت دیشب خواب دیدم حضرت امام از دنیا رفته و خیلی ناراحت بود برای امام. به او گفتم غیبت امام را کرده ای؟ گفت تو از کجا فهمیدی؟! گفتم: «از خوابت! امام در دل تو مرده، برو استغفار کن تا امام در تو زنده بشود. امام در خارج نمرده، امامی که در تو بود، مُرده»
گفت کجای این خواب می گوید من غیبت امام را کردم؟
گفتم: «وقتی از امام ناراضی و گله مند می شوی، از او می بُری، و وقتی از او راضی می شوی، با او یکی می شوی، متصل می شوی. «إنَّما يَجمَعُ النّاسَ الرِّضا و السُّخطُ». آن بخش از امام که در تو تجلی داشت از کَفَت رفت». این آقا علاقه مند به امام بود، با این علاقه، امام در او تجلی کرده بود. اما وقتی غیبتش را کرد، این جلوه را از دست داد.
#داستان
#امام
👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پس
بـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ تو
همه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانست
تو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابی
ز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
#شعر
#عطار_نیشابوری
👳 @mollanasreddin 👳
🔻مِهر پنهان خدا
🔰🔰🔰🔰🔰
🔰ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.
🔰ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.
🔰پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ میتوانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ میکرد.
🔰ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: میتوانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ.
🔰ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند:
ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟
🔰ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه میاندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ.
#پند
#پیر_مرد
👳 @mollanasreddin 👳