eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
248.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
60 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
مخاطب گرامی این سنجاق کانال هست
🔻شعر 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌹 چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟ 🌱 بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم 🌹 عشق ما را پی کاری به جهان آورده است 🌱 ادب این است که مشغول تماشا نشویم 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: دوست گرامی من می‌دونم سنجاق چیه ولی برای من نمیاد😐😐😐 ✍️شما خودت سنجاق رو حذف کردی، مجددا میذارم برید ببنید.
🔻کریستف کلمب وقتی کریستف کلمب از سفر معروف و پر ماجرایش برگشت ملکه اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سوئی بروی و به رفتن ادامه دهی از آن سوی دیگرش برمی‌گردی! ملکه اسپانیا پاسخ را از کریستف خواست ،کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان او نتوانست تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد. گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن،کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید ته آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد همگی زدند زیر خنده ،که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید من می‌دانستم و عمل کردم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻از خجالت آب شدن 💧💧💧 نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه شخص آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد ،من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.» 💧💧💧 👳 @mollanasreddin 👳
💬 | متن پیام: سلام وقت بخیر ما پاسخگوی احکام شرعی هستیم اگر کسی برای سوال شرعی مراجعه کرد میتونید آیدی من رو بدید ✍️سلام آیدی شما که اشتباه بود،آیدی درست بگذارید خودمان با شما ارتباط می گیریم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شوق بهشت 🌺روزی مرد سیاه پوستی به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و در رابطه با تسبیح از ایشان سؤال نمود. 🌺عمر بن خطاب که در آنجا حاضر بود، با تندی به آن مرد گفت: «بس کن، ای مرد! تو با این سؤال‌هایت پیامبر را خسته می‌کنی.» 🌺 پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به عمر فرمود: آرام باش ای عمر! تندی مکن، بگذار تا او سؤالاتش را بکند؛ در این هنگام این آیات نازل شد: «آیا زمانی طولانی بر انسان نگذشت که چیز قابل ذکر نبود… ابرار در بهشت، از جامی نوشند که با عطر خوشی آمیخته است.» 🌺در این هنگام آن مرد سیه، فریادی از جان کشید و بر زمین افتاد. پیامبر با دیدن این صحنه فرمود: «او از شوق بهشت جان داد.» 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حرم و حرامی شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی گفت:‌ ای برادر! حرم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی بردی وگر خفتی مردی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
ملانصرالدین👳‍♂️
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش سوم: پادشاه به یاد آورد این پاسخ‌ها را در گذشته از پیرمرد
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش چهارم: وزیر به خانه‌اش برگشت و پیرمرد را با خود به دربار آورد. پادشاه دستور داد پیرمرد نزدیک به او بنشیند اما پیرمرد فاصله گرفت و مدام در حین صحبت کردنشان دستش را جلوی صورتش می‌گرفت. پادشاه با خود اندیشید که معلوم شد وزیر راست می‌گفت. در گذشته هربار که پیرمرد می‌خواست قصر را ترک کند، پادشاه یادداشتی به او می‌داد تا به خزانه‌دار بدهد و سکه طلا از او بگیرد. این بار هم یادداشتی به پیرمرد داد اما این بار درون یادداشت نوشته‌ شده‌بود که دستور می‌دهم آورنده نامه را بی درنگ اعدام کنند و جنازه‌اش را به دروازه شهر بیاویزند و بنویسند این است سرنوشت کسی که قدر خوبی را نداند. وزیر از پنجره خانه خود دید پیرمرد با نامه‌ای در دست از قصر بیرون آمد و چنین پنداشت باز هم قرار است پیرمرد پاداش بگیرد. حرص و خشم وجودش را پر کرد و به نزد پیرمرد شتابان رفت و به او گفت ای پیرمرد! تاکنون پادشاه به تو بسیار سکه داده. این نامه را به حرمت آشنایی به من بده که من یک بار پاداشت را بگیرم... 📚 افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر 🌟🌟🌟 پیش تو شب هست چو دیگ سیاه چون نچشیدی تو ز حلوای شب 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر ☀️تاریک شد از مهر دل افروزم روز 🌙شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز ☀️شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم 🌙اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 نادرشاه افشار و شاه گورکانی نادر شاه افشار بعد از پیروزی در جنگ هندوستان و بخشیدن دوباره تاج و تخت این سرزمین به “محمد شاه گورکانی”، حاکم قبلی هند، از او خواست تا یکی از دختران او به همسری پسر دومش، نصرالله میرزا درآید. از طرف دیگر نادر شاه دستور تشکیل جلسه‌ای باشکوه و بزرگ با حضور اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد. محمدشاه بعد از دیدن این جمع بزرگ از دانشمندان کشورش در سرای پادشاهی، به شاه بزرگ ایرانی گفت: تاکنون هیچ‌گاه این همه خردمند و دانشمند در کاخ ما جمع نشده بودند. نادرشاه خنده‌ای کرد و گفت: اگر به حرف این خردمندان گوش می‌کردی، من هم اکنون در جنگ با عثمانی‌ها بودم و در هند قدم نمی‌گذاشتم… نصرالله میرزا، فرزند نادر شاه نیز به پدر گفت: چه نیازی بود که در روز مراسم ازدواج من، این همه خردمند و دانشمند از سراسر هند به اینجا بیایند؟ پدر دستی به شانه او زد و پاسخ داد: تو باید این افراد را ببینی و با آن‌ها آشنا شوی. این افراد بهترین دوستان تو هستند. گفته می‌شود، بعد از بازگشت سپاه بزرگ ایران از هند، محمد شاه گورکانی دستور داد تا بخشی از سرای پادشاهی به محل بحث و درس دانشمندان هندی اختصاص یابد. 👳 @mollanasreddin 👳
❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️ 🔆ملّا صالح و آمنه بیگم ☘️ملّا محمد صالح مازندرانی فرزند ملّا احمد، با فقر برای تحصیل به اصفهان رفت. سهم مادی او از دنیا، تحصیل ناچیز بوده و شب‌ها از چراغ عمومی آن زمان مدرسه استفاده می‌کرد. پس از مدتی که تحصیلات علمی را آموخت، به درس ملّا محمدتقی مجلسی رحمه‌الله علیه (پدر علامه مجلسی رحمه‌الله علیه) راه یافت. مجلسی که استاد او بود، روزی بعد از درس به او گفت: «اجازه می‌دهی همسری برایت انتخاب کنم؟» ☘️ و سپس به درون خانه رفت و به دختر دانشمندش آمنه بیگم که فاضله بود، فرمود: «شوهری برایت پیدا کرده‌ام که فقیر ولی فاضل است.» ☘️آمنه عرض کرد: «فقر عیب مردان نیست» با این جمله رضایت به ازدواج داد و پدرش او را به عقد ملّا صالح درآورد. ☘️در شب عروسی، ملّا صالح مشغول مطالعه‌ی مطلب علمی‌ای بود که برایش مشکل بود. آمنه بیگم با فراست درک کرد که همسرش دچار مشکل شده است، از این رو مسئله‌ی علمی را با شرح و حلش نوشت. ☘️شوهرش فهمید که آمنه آن را حل کرده است، بنابراین سر به سجده‌ی شکر نهاد و به خاطر این تفضّل به عبادت مشغول شد. شب زفاف سه شب طول کشید؛ تا این‌که مجلسی مطلع شد و به وی فرمود: «اگر این زن مناسب شأن شما نیست، بگو تا دیگری را به عقدت درآورم.» او گفت: «نه بلکه خدا را به خاطر این نعمتی –زن فاضله‌ای- که به من داده است شکر می‌گذاردم، ازاین‌رو به تأخیر افتاده است.» مجلسی رحمه‌الله فرمود: «اقرار به عدم قدرت برای شکر گذاری خداوند، نهایت شکر بندگان است.» 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت بط(مرغابی) 🦆 بط به صد پاکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیرالثیاب 🦆 گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر 🦆کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب 🦆همچو من بر آب چون استد یکی نیست باقی در کراماتم شکی 🦆زاهد مرغان منم با رای پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک 🦆 من نیابم در جهان بی‌آب سود زانک زاد و بود من در آن بود 🦆گرچ در دل عالمی غم داشتم شستم از دل کاب همدم داشتم 🦆آب در جوی منست اینجا مدام من به خشکی چون توانم یافت کام 🦆چون مرا با آب افتادست کار از میان آب چون گیرم کنار 🦆زنده از آب است دایم هرچ هست این چنین از آب نتوان شست دست 🦆من ره وادی کجا دانم برید زانک با سیمرغ نتوانم پرید 🦆آنک باشد قلهٔ آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام 🦆هدهدش گفت ای به آبی خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده 🦆در میان آب خوش خوابت ببرد قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد 🦆آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی 🦆چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پادشاه بیدار حکایت کرده اند که روزی مردی به خدمت پادشاه آمد و شکایت کرد که من مردی تاجرم و دزدان دارایی مرا برده اند. پادشاه پرسید: وقتی دزدان اموال تو را می بردند چه کار می کردی؟ مرد جواب داد خفته بودم. پادشاه گفت: چرا خفتی؟ مرد جواب داد: می پنداشتم که تو بیدار هستی. پادشاه از شنیدن این سخن آب در چشم بگردانید و دستور داد مال آن شخص را از خزانه دادند و اموال را از دزدان باز گرفتند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻هر جا بهره‌ای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند 🌀 عالمی را آوازه علم و منبرش در شهر پیچید. 🌀 مسجد جامع شهر را جای مشتاقان تجمیعشان کفاف نکرد. عده‌ای نزد عالم آمدند و شکایت کردند که ساعت‌ها قبل از منبررفتن عالم، مردم به مسجد می‌آیند. 🌀 عالم در منبر اعلام کرد از منبر بعدی، پس از اتمام منبر در ورودی در کسانی خواهد گماشت تا از منبری که پای آن نشسته بودند زمان خروج سؤال شود؛ اگر مشخص شود کسی منبر گوش نکرده بود دیناری باید به شیخ اجرة‌المنبر بپردازد. 🌀 چنین شد تا جایی برای اهل علم در مسجد گشوده شد. 🌀 عالم را برخی ایراد گرفتند که این کارش بدعتی در دین است. 🌀 عالم گفت: منتقدان فلان روز نزدیک غروب، در معدن طلای نزدیک شهر باشند. 🌀 در زمان خروج از معدن، کارگران را در حال تفتیش بدنی یافتند. 🌀 عالم گفت: ساختار آفرینش بر آن است هر جا بهره‌ای از دنیا باشد آن را مردم بر هم سخت گیرند که صاحب شوند و کسی جز آنان، آن بهره از دنیا را صاحب نشود. 🌀 من نیز در منبر خود کالای آخرت می‌فروشم و با قانونی که وضع کرده‌ام می‌خواهم که مردم متاع آخرت را با خود بیرون از مسجد در گوش و یاد خود برند و آن را در مسجد جای نگذارند، پس شرایطی پیش می‌آوریم که اهل راستین علم و منبر در مسجد حاضر شوند و اهل عادت و استراحت را از مسجد دور کنیم. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻پسربچه و چاه شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم🙃 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 حکایت ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه 🥷🥷🥷🥷🥷🥷 در روزگار قدیم، یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند. یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند. کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.» مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.» مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.» دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.» دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند. قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.» آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.» مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟» بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.» و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.» مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻آتش آه مظلوم 🪵 ستمگری از درویشان هیزم را به قیمت ارزان می‌خرید و به قیمت گران به ثروتمندان می‌فروخت. صاحبدلی به او گفت: تو مانند مار همه را نیش می‌زنی و چون جغد شوم هستی. زور تو به ما درویشان می‌رسد، از خدا بترس که او قدرتمندتر از تو است. اگر می‌خواهی مردم تو را نفرین نکنند، به کسی ستم مکن! 🪵 ستمگر ناراحت شد اما به درویش چیزی نگفت. یک شب آتش از آشپزخانه مرد ستمگر به انبار هیزم او سرایت کرد و تمام هیزم‌ها و دارایی او سوخت. روزی همان درویش او را دید که به دوستانش می‌گوید:نمی‌دانم این آتش چگونه بوجود آمد و خانه مرا سوزاند! 🪵 درویش گفت: این آتش دل سوخته درویشانی است که از آن ها هیزم می‌خریدی. باید از آتش دل سوخته دردمندان بترسی و از آن بپرهیزی که سرانجام این آتش شعله‌ور شده زندگی تو را می‌سوزاند. تا می‌توانی نباید کسی را بیازاری و نگذاری آهی به سبب ستم تو به آسمان بلند شود . 🪵 روی تاج کی خسرو نوشته شده بود : همانطور که سالیان دراز مردمانی پیش از ما بوده‌اند و این جهان را دست به دست ما داده‌اند، پس از ما نیز جهان به دیگران خواهد رسید. 🪵 چه سالهای فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت 🪵 چنان که دست به دست آمده‌ست ملک به ما به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
ملانصرالدین👳‍♂️
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش چهارم: وزیر به خانه‌اش برگشت و پیرمرد را با خود به دربار آ
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش پنجم: پیرمرد هم نامه را به او داد و وزیر شاد و خندان به نزد خزانه‌دار رفت و نامه را به خزانه دار داد. خزانه‌دار نامه را باز کرد و خواند و فریاد زد جلاد! جلاد حاضر شد و به دستور پادشاه وزیر را اعدام کردند و دستور او اجرا شد. به شاه اطلاع دادند وزیر اعدام شده و شاه جلاد را فراخواند و از او بازخواست کرد. خزانه‌دار گفت ای قبله عالم! در نامه خود شما چنین دستور داده‌بودید. پادشاه دستور به احضار پیرمرد داد و اول از او پرسید چرا هنگام صحبت کردنمان جلوی صورتت را پوشانده‌بودی؟ پیرمرد در پاسخ داستان سیر خوردن در خانه وزیر را برای پادشاه حکایت کرد و گفت نمی‌خواسته بوی سیر پادشاه را آزرده کند. پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به پیرمرد گفت حق با تو بود. با بد نباید بد کرد چون بد بودن آن‌ها برایشان کافی است. بد نهاد بودن وزیر دیدی چگونه سبب نابودی او شد!؟ 🔻🔺🔻🔺🔻🔺 📚 افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم شباهنگام،در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم 🕯🕯🕯🕯 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🌻🦋🌻🦋🌻🦋 در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما 🌻🦋🌻🦋🌻🦋 👳 @mollanasreddin 👳
🔻تکریم عالِم در تاريخ كامل ابن اثير، محمد بن عبدالله بلعمى بیان کرده: از امير اسماعيل شنيدم كه فرمود: در سمرقند روزى با برادرم اسحاق نشسته بوديم كه محمد ابن نصر فقيه وارد شد، جهت اجلال علم او برخاستم. چون فقيه رفت ، برادرم گفت : تو اميرى ، هرگاه براى يك نفر رعيت برخيزى مهابت تو مى رود. و من در همان شب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديدم ، بازوى مرا گرفت و فرمود: يا اسماعيل ! ثابت مى ماند ملك تو و فرزندان تو به جهت تجليلى كه از آن عالم كردى . پس خطاب فرمود به برادرم اسحاق كه : ملك تو و فرزندان تو رفت به سبب استخفافى كه به آن عالم كردى. 📚 تاریخ ابن اثیر 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر 💟 چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟ 💟 بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم 💟 عشق ما را پی کاری به جهان آورده است 💟 ادب این است که مشغول تماشا نشویم 👳 @mollanasreddin 👳