دو برادر قطعه زمینی از پدر به ارث بردند.ماه ها در مورد نحوه ی تقسیم ان بحث و گفت و گو کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند.
ان ها سرانجام مشکل خود را با ریش سفید ده در میان گذاشتندو از او خواستند در تقسیم زمین به انها کمک کند.
ریش سفید کمی تامل کرد و سپس گفت:شیر یا خط بندازید.هرکدام از شما که برنده شد زمین را او تقسیم خواهد کرد.
یکی از برادران گفت:این که شما میفرمایید راه حل نیست!ما دوباره به همان جای اول میرسیم.
ریش سفید لبخندی زد و گفت:نه!اینطور نیست,کسی که برنده ی شیر یا خط شود,زمین را تقسیم میکند و دیگری انتخاب میکند که کدام را میخواهد.
👳 @mollanasreddin 👳
فریب زندگی اسلایسی را نخوریم !
یک نفر عکسی از پاهای تُپل نوزادی را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته :
اگر می خوایید گاز بگیرید برید ته صف ..
صدها نفر برای این پاهای بامزه غش و ضعف رفتهاند
چند نفر نوشتهاند :
همین فردا میرم «شوور»! میکنم ،
دوسه نفر نوشتهاند :
اصلاً من به عشق همین پاها میخوام بچهدار شم و ..
مردی روی نوک کوهی ایستاده و دستهایش را باز کرده و نوشته :
زندگی یعنی فتح قلهها !
زنی در اینستاگرام عکسی از قورمهسبزی که پخته منتشر کرده و نوشته :
هرکی هرچی دلش میخواد بگه
من عاشق اینم برای همسرم قورمهسبزی بپزم ، اونم بیاد بشینه موهامو ببافه ..
دهها نفر نوشتهاند :
آره خوشبختی یعنی همین !
خوشبختید شما ..
حسودیم شد ..
خوش به حال جفتتون ..
دلم برای خودم سوخت و ..
مردی عکسی از سوئیچ ماشینی که خریده را منتشر کرده و نوشته :
«بالاخره خریدمش»
جماعتی لایک کردهاند که خوش به حالت و مبارکه و ..
اینها همه بُرش هایی از زندگی هستند
نه تمام آن !
زندگی_اسلایسی !
آن بخش از زندگی که دست چین میکنیم
و به واسطه شبکههای مجازی به دیگران اجازه میدهیم آن را ببینند
و بسیاری بر اساس همین «اسلایس» ما را قضاوت میکنند ..
بسیاری از آنها که برای آن پاهای تپل دوستداشتنی غش و ضعف میروند
اگر همان کودک را به آنها بدهید
که ساعت سه نصفه شب بیدار میشود ،
زار میزند ،
نمیخوابد ،
پوشکاش نیاز به تعویض دارد ،
شیر میخواهد ،
خواب را از آدم میگیرد و ..
بعید است هنوز فقط به خاطر گازگرفتن پاهایش به او وفادار بمانند
و کماکان بچه بخواهند !
کودک فقط گازگرفتن نمیخواهد ،
احساس مسئولیت
و مراقبت دائمی هم میخواهد
میتوانید ؟
این تصور که زندگی مشترک فقط آن لحظه است
که بوی خوش قورمهسبزی در فضای خانه میپیچد
یا مرد مینشیند به بافتن گیسوی زن ،
یک فانتزی زیباست
اما وقتی عملی نمیشود
بسیاری از همسران احساس ناکامی میکنند
که پس چرا زن من قورمهسبزی نمیپزد ؟
یا چون همسرم موهام رو نمیبافه
پس دوستم نداره !
مردی که خسته از جدال در یک زندگی بیرحمانه به خانه میآید
و هنوز ذهنش درگیر پرخاش رئیس و ضرر و زیان ناشی از معامله و ترافیک کُشنده و بیثباتی بازار و .. است
دل و دماغی برایش نمیماند
که شب هنگام وقتی میرسد
بنشیند به بافتن گیسو !
البته که اگر این کار را بکند
عجب مرد نیکوییست
اما اگر هم حال و حوصلهاش را نداشتهباشد
دلیل بر فقدان عشق و دوست نداشتن همسر نیست !
آن یک عکس که دیدهاید هم
نشان خوشبختی تمام وقت آن زوج نیست
فقط یک بُرش دست چینشده
از یک زندگی است
یک اسلایس !
فتح قله ها لذتبخش است
اما قبل از آنکه کسی روی نوککوهی فاتحانه عکس یادگاری بگیرد ،
باید رنج بالارفتن از آن را به جان بخرد
عرقریختن ،
زمینخوردن ،
تحمل سرما و گرما ،
تاول زدن پا و ..
آن عکس فقط یک بُرش است
فقط یک اسلایس لذتبخش !
مردی که عکسی از سوئیچ ماشین اش را به اشتراک گذاشته هم
دشواری خریدن آن را که علنی نکرده !
غبطهخوردن به آن لحظه
گرچه واکنشی طبیعی است
اما شاید اگر رنج رسیدن به این موفقیت را میدانستیم
هرگز غبطه نمیخوردیم
این تنها یک بُرش از زندگی مرد است
یک اسلایس
نه تمام آن !
• خلایق حق دارند
هر اسلایسی از زندگی شان که دوستدارند را
به نمایش بگذارند
اما ما حق نداریم
آن یک اسلایس را
«تمام» زندگیشان فرض کنیم ،
دست به مقایسهاش با زندگی خودمان بزنیم
و احساس ناکامی کنیم ! •
زندگی_اسلایسی
میتواند آفت آرامش مان باشد
اگر باور نکنیم که
بسیاری از عکسهایی که میبینیم
و حرفهایی که میشنویم
تنها بُرشهایی گزینش شدهاند،
نه تمام آن .. !
| احسان محمدی |
👳 @mollanasreddin 👳
🔗زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
🖇شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید...
👳 @mollanasreddin 👳
خودت را با هیچکس
مقایسه نکن
بین خورشید و ماه
مقایسه ای نیست
هر کدوم به وقتش
می درخشند
سلام صبحتون پر انرژی 💐🌄
👳 @mollanasreddin 👳
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
روزی موسی (علیه السلام) از کنار دریا عبور می کرد، ناگاه دید صیادی کنار دریا آمد و در برابر خورشید سجده کرد و سخنان شرک آلود گفت: سپس تور خود را به دریا انداخت و بیرون کشید، آن تور پر از ماهی بود و این کار سه بار تکرار شد که در هر سه بار، تور او پر از ماهی بود.
او ماهی ها را برداشته و از آن جا رفت. سپس صیاد دیگری به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهی را به جا آورد. آن گاه تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تور خالی است. بار دوم تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تنها یک ماهی کوچک در میان تور است. حمد و سپاس الهی گفت و از آن جا رفت.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! چرا بنده کافر تو با این که با حالت کفر آمد، آن همه ماهی نصیب او شد ولی نصیب بنده با ایمان تو، تنها یک ماهی کوچک بود؟
خداوند به موسی (علیه السلام) چنین وحی کرد: به جانب راست خود نگاه کن. موسی نگاه کرد، نعمت های فراوانی را که خداوند برای بنده مومن فراهم کرد مشاهده نمود.
سپس خداوند به موسی وحی کرد: به جانب چپ نگاه کن. موسی نگاه کرد، آن چه از عذاب های سخت را که خداوند برای بنده کافرش مهیا نموده بود دید.
سپس خداوند فرمود: ای موسی! با آن همه عذاب که در کمین کافر است، آن چه را که به او - از ماهی های فراوان - دادم، چه سودی به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت های فراوان که برای بنده مومن ذخیره کرده ام، آن چه که امروز از او باز داشته ام، چه ضرری به حال او خواهد داشت؟..
📕بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۳۴۹
👳 @mollanasreddin 👳
📚 چرخه ی پول
✍🏻 نوشته ی رابرت کیوساکی
درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر میبرند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران میکنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر میشود. او وارد تنها هتل شهر میشود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا میرود.
صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و در این فاصله میرود و بدهی خودش را به قصاب میپردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک میرود و بدهی خود را به مزرعهدار میپردازد. مزرعهدار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهیاش به تأمینکننده خوراک دام و سوخت میدهد. تأمینکننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، میرساند و بدهی خود را میپردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل میآورد و به صاحب هتل میدهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد.
حالا هتلدار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاقهای هتل برمیگردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمیدارد و میگوید که از اتاقها خوشش نیامده و شهر را ترک میکند.
در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهیهایشان را پرداختهاند و با یک انتظار خوشبینانهای به آینده نگاه میکنند!
👳 @mollanasreddin 👳
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار تام از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره میکنیم که واقعا وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .
ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .
قدر عزیزانتون رو بدونید .
👳 @mollanasreddin 👳
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ..
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،،
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ
ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ.
ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ،
ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ،
ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ.
👳 @mollanasreddin 👳
از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟
گفت :
درد دندان،
و داشتن همسر بد.
پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛
بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است!
نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد...
سعی کنید همیشه باتمام وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد...
👳 @mollanasreddin 👳,
زرنگی زیادی! ...
قطاری که مسافرین را از حومهی استانبول به شهر میآورد در ایستگاه ( اسکله حیدر پاشا) توقف کرد.
تمام کوچهها و حتی راهروهای قطار پر از مسافر بود مرد چاقی که جزء مسافرین بود با فعالیت و تلاش زیادی که از قد و قوارهی او بعید بود در حالیکه از سر و کول همسفرهایش بالا میرفت و راهش را باز میکرد خودش را به یکی از درهای خروجی قطار رسانید و مثل توپی از پلهها پائین غلتید و با سرعت به طرف پلهها دوید و قبل از همه خودش را به محوطه اسکله رسانید. کنار اسکله یک کشتی که میبایست مسافرین ترن را از این ساحل به ساحل روبرو برساند پهلو گرفته بود.
توی اسکله چهار سالن انتظار برای مسافرین کشتی ساختهاند. درب تمام سالنها را یک دفعه باز نمیکنند.
وقتی سالن اول پر شد درب سالن دوم و بعد هم سومی و چهارمی را باز میکنند.
مرد چاق مثل فرفره میان این چهار درب میچرخید میخواست اولین دربی که باز میشود بهچپد تو . . .
یکی از دربها باز شد مرد چاق اولین مسافری بود که با لگد کردن پای مسافرین و تنه زدن به این و آن و عذرخواهی کنان وارد سالن شد. وقتی آخرین مسافرین کشتی که از ساحل روبرو آمده بودند پیاده شدند و کشتی کاملا" خالی شد. مامورین اسکله به مسافرین جدید راه دادند که سوار کشتی بشوند . . .
مرد چاق با سرعت به طرف پلکان کشتی دوید و باز هم اولین مسافری بود که وارد کشتی شد... و خودش را به عرشه جلوئی رساند!
مدتی اطرافش را نگاه کرد میخواست به ببیند کدام سمت آفتابگیر است بقیه مسافرین بتدریج وارد کشتی شدند و هر کدام محلی را برای نشستن خود انتخاب کردند، اما مرد چاق هنوز محل دلخواهش را پیدا نکرده و مرتب این طرف و آن طرف میرفت.
برای پیدا کردن جای مناسبی به طرف عرشه کشتی رفت، اما آنجا سقف نداشت و اشعه تند آفتاب مسافرین را ناراحت میکرد او به طرف سالن کشتی رفت . . . آنجا یک نیمکت خالی پیدا کرد. اما این نیمکت بر خلاف حرکت کشتی بود و حال مسافر بهم میخورد! با سرعت به طرف سالن پائینی دوید . . . چشمش به یک صندلی خالی افتاد به طرف صندلی خیز برداشت. اما قبل از اینکه به صندلی برسد مسافری که کنار صندلی ایستاده بود روی آن نشست.
بسرعت از پلهها بالا رفت و به طرف سالن لوکس دوید، آنجا هم کاملا " پر شده بود، به طرف سالن درجه ۲ دوید اما آنجا هم جای خالی گیر نمیآمد ! . . . به سالن زیر زمینی دوید! آنجا هم پر شده بود . . . دوباره خودش را به عرشه رساند! اما از صندلی خالی خبری نبود! . . .
مرد چاق از نشستن چشم پوشیده بود، فقط دلش میخواست جای نسبتا" راحتی پیدا کند به ایستد
بار دیگر به تمام سالنها سر کشید . . . به عرشه
رفت به همه جا سر زد اما از جای خالی حتی برای ایستادن اثری نبود!
راست گفتن زرنگی زیادی باعت جونمرگی میشه.
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
👳 @mollanasreddin 👳
سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود...؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد...!
طلحک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود!
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...!
👳 @mollanasreddin 👳
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثهام خرد بود.
مأمور بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل میکرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول مینشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتیام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدریام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمیآمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها میرفتیم
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان میکشیدند و ما در گوشهای به درس و مشقمان مشغول میشدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغالهای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بیجانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند،
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بیآزار" به خاک بسپارند
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثهام ریز بود.
با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم،
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند
هنوز قامت خانم معلمهای عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی
زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن میزیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بیتوقع
آموختههایشان را در جان ما میریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
"آموختن" تنها به"عشق" میسر میشود
نه به "مزد".
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود میکشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کلهها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمیرسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایهای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بیتوجهی؛
نمیدانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
امروز در گذر از میانسالی با خود میاندیشم
اگر در زندگی توفیقی داشتهام
و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد
به اعجاز آن
*"مهربانی بیدریغ"*
و آن نخستین
*"بوسه آموزگار "* بوده است.
👤: دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب,
👳 @mollanasreddin 👳
در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن.
اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی كه می خواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی كه می خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم.
هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه می خواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد.
نفر اول وارد پكن شد.
متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است.
ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود.
در بانك ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را كه مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است.
فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد.
او سپس به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری كرده و آن را «خاك گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند.
از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستشوی تابلو افتتاح كرد.
شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است.
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد.
در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض كرده بود به یاد آورد.
👳 @mollanasreddin 👳
توی روستا، خانهی یکی از آشناها مهمان بودیم که دختر نوجوان همسایه مُرد.
وقتی برای سرسلامتی رفتیم، قالیِ نیمهکارهی دختر، روی دار، کنار اتاق بود.
مادر، وسط گریهزاری گفت که بنا داشته این قالی را تا یک ماه دیگر تمام کند، ولی نشده.
یک قالیِ نیمهکاره کنارِ اتاق، بیشتر از عکس قابگرفته با نوار سیاه، بیشتر از روسریای که مادر میبویید، بیشتر از یک جفت کفش سایز ۳۶، جفتشده جلوی در و بیشتر از لیوان و بشقابی که باید از جلوی دست جمع میشد و میرفت توی کابینت، نبودنِ دختر را فریاد میزد.
قالی، امتدادِ ناتمام دختر بود...
همانجا بود که خطی ممتد، نقطهچین شده بود و فاصلهی نقطهها زیاد شده بود و بعد هم گسسته بود...
بودنِ این قالیِ نصفه، نبودنِ دو دست ظریف را فریاد میزد که آبی و سبز و لاکی گره از پیِ گره میزده، روزی...
آقای سمیعی که مُرد، بیشتر کارهای اداریِ نصب یک پل سرِ کوچه تمام شده بود، مانده بود امضای آخر.
آقای سمیعی که مُرد، امضای آخر ماند و کوچه ماند بیپُل...
پلنداشتنِ کوچه، نیمهکارهی آقای سمیعی بود؛ چیزی که او را یادمان میآورد.
یکی از فامیلها درست وسطِ پیچیدنِ دلمههای برگ مو مُرده بود، مواد را آماده کرده بود، برگها را شسته بود، دلمهها را پیچیده بود و بعد دراز کشیده بود کنار قابلمه، و مُرده بود.
دوست پدرم وقتی مُرد که ستونهای خانه را برده بود بالا، و مانده بود سقف بزند برایش و پدربزرگ همسرم گفته بوده حرف مهمی را باید به دامادش بگوید، نگفته، مُرده بود و در ذهن همه، آن حرفِ نگفته، پدربزرگ را ناتمام نگه داشته بود.
دیشب، وصیت کردم اگر من قبل از تمام کردنِ این رمان مُردم، کار را بفرستید برای سعید، خودش میداند با آن چهکار کند.
و تمام شب به "ناتمامی" فکر کردم.
به مُردنهای در نیمه...
و آرزو کردم کاش امتداد ما، خیری باشد در زندگیِ کسی. کاش ابتر نرویم، طوری که نبودمان، بودمان را فریاد نزند...
کاش اثری از ما، ازخاکسترِ ما بچکد در دلِ زیست دیگری و جوانه شود، ققنوس شود، و تمام نشویم وقتی که تمام میشویم.
✍️سودابه فرضی پور
👳 @mollanasreddin 👳
به دوست داشتنِ کسانی که
صادقانه و خالصانه
دوستتان دارند مشغول باشید
که این بهترین و زیباترین
دل مشغولی دنیاست
سلام صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت:
حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند.
سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد. همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند:
« غیر ممکن است» غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. کریستف کلمب تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند:
مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. در مورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.
✅نتیجه:
حالا شما چه کار بزرگی باید انجام بدهید؟ به همان فکر کنید و دست به کار شوید، تفاوت میان انسان های موفق و دیگران، کمبود توانایی یا آگاهی نیست، بلکه کمبود اراده است.
👳 @mollanasreddin 👳
دخترم در کلاس علوم یاد گرفته که بچهها نسبت به بزرگسالان قدرت چشایی بیشتری دارند و به همین دلیل است که از غذاهای بیشتری بدشان میآید، چون قادرند مزهها را شدیدتر از دیگران احساس کنند.
با لحنی عادی -انگار که دربارهی گرم شدن هوا در تابستان حرف زده باشد- گفته بود: آدمها وقتی پیر میشوند همه چیز را از دست میدهند؛ قدرت بینایی، شنوایی، حرکت…
به زندگی انسان فکر میکنم؛ به نوزادی که خالی و عریان به دنیا میآید و سالمندی که خالی و برهنه چشمهایش را به روی داشتهها و نداشتههایش میبندد.
مدتها زمان میبرد تا بچهای تازه وارد بتواند درست ببیند، بنشیند، دندان در آورد، روی پاهایش بایستد، کلمهای معنادار به زبان آورد و راه رفتن و خیس نکردن شلوار را بیاموزد اما از آنجایی که همه چیزِ زندگی موقت است، دوباره آرام و آهسته هرآنچه روزی مایه مباهاتش بود را از دست میدهد.
انسان از جایی به بعد شروع میکند به آب رفتن، به محو دیدن، به سخت شنیدن، به از یاد بردن آنچه برای آموختنش جان کنده بود.
مثل مسافری که در دایرهای چرخیده باشد به نقطه آغاز برمیگردد؛ بیدندان و خمیده با استخوانهای ناتوان، بیهیچ خاطرهای از مسیرِ پشت سر گذاشته.
آرام آرام درخشش و ظلمات زندگیاش را از یاد میبرد و مثل جنینی پیر در زهدان مادر جمع میشود و به هیچ بازمیگردد؛ به مقصد، به مبدا، به ناکجا.
👳 @mollanasreddin 👳
رفتن را بلد باش؛ که اگر
روزی روزگاری؛
آزرده خاطرت کردند،
خودت را روی کول بگیری و ببری
یک گوشه ی دنیا؛
دلداری اش بدهی.....
تسکینش بدهی
بهش امید بدهی
رفتن همیشه بد نیست
گاهی محفوظ ماندن ارزشها و
باورهای دو نفری است که بینشان
به ناممکن ترین ها شکسته شده
گاهی باید نماند
پیش کسانی که تمامت را میشکنند
و از دور نظاره گرت می شوند
باید دور شد
باید از باید هایشان
از حضور خدشه دارت بینشان
فاصله گرفت.....!
👳 @mollanasreddin 👳
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.
چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد، ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
35.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عشقم علی ❤️
🎙 با اجرای گروه سرود مِهاد قم
فقط به عشق امیرالمومنین و
شادی دل حضرت زهراجان💚
ببینید و تو پخشش بترکونید ❤️😍
دنیاست و یدونه مرد اونم علیِ
هرچی میدونم و نمی دونم علیِ
عشقم علیِ...❤️
دینم علیِ... 🕋
جونم علیِ... 😍
👳 @mollanasreddin 👳
ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ! ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ
ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
#ﻣﻬﺪﯼ_ﺻﺎﺩﻗﯽ
👳 @mollanasreddin 👳
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
مراقب دستت هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
👳 @mollanasreddin 👳
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
👳 @mollanasreddin 👳
شکلات
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود کـه:
باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت «ماهی یک شب باید خونه پدر و مادرش باشه!»
می گفت کـه کارهای بچهها رو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
می گفت: خیلی وقتها هم کار خاصی نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم… صبح صبحانهاي می خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه عکس گذاشته بود و یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم…
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش، از اون شبها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههاي گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد کـه:
اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس» نهایتِ استفاده رو بردهام…!!
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👳 @mollanasreddin 👳
صبح را با دیدن زیبایی ها شروع کن
خودت را در آینه ببین... تو زیبایی، خداوند در تو حضور دارد و هر چیزی که خدا در آن باشد بسیار زیباست....
👳 @mollanasreddin 👳
معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر.
معلم از او پرسید:چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد :نوشته ام.
معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد
👳 @mollanasreddin 👳
امروز یه بازاریاب جارو برقی اومد در خونمون رو زد.
تا درو وا کردم قبل از اینکه حرف بزنم پرید تو خونه 😐
یه کیسه کود گاوى خالى کرد رو فرشامون، بعد برگشت گفت:
اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردن همه ی اینا تو 3دقیقه با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم همه ی اینا رو بخورم. 😑
بهش گفتم: سس قرمز میخوای یا سس سفید؟
گفت چرا؟
گفتم: آخ قبض برقو ندادیم، صبح اومدن برقمونو قطع کردن
👳 @mollanasreddin 👳
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
👳 @mollanasreddin 👳