ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ..
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،،
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ
ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ.
ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ،
ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ،
ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ.
👳 @mollanasreddin 👳
از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟
گفت :
درد دندان،
و داشتن همسر بد.
پیری این مطلب را شنید و گفت:
دندان را میتوان کشید و همسر را میتوان طلاق داد؛
بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است!
نه چشم را میتوان جدا کرد و نه نسبت فرزند را میتوان منکر شد...
سعی کنید همیشه باتمام وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد...
👳 @mollanasreddin 👳,
زرنگی زیادی! ...
قطاری که مسافرین را از حومهی استانبول به شهر میآورد در ایستگاه ( اسکله حیدر پاشا) توقف کرد.
تمام کوچهها و حتی راهروهای قطار پر از مسافر بود مرد چاقی که جزء مسافرین بود با فعالیت و تلاش زیادی که از قد و قوارهی او بعید بود در حالیکه از سر و کول همسفرهایش بالا میرفت و راهش را باز میکرد خودش را به یکی از درهای خروجی قطار رسانید و مثل توپی از پلهها پائین غلتید و با سرعت به طرف پلهها دوید و قبل از همه خودش را به محوطه اسکله رسانید. کنار اسکله یک کشتی که میبایست مسافرین ترن را از این ساحل به ساحل روبرو برساند پهلو گرفته بود.
توی اسکله چهار سالن انتظار برای مسافرین کشتی ساختهاند. درب تمام سالنها را یک دفعه باز نمیکنند.
وقتی سالن اول پر شد درب سالن دوم و بعد هم سومی و چهارمی را باز میکنند.
مرد چاق مثل فرفره میان این چهار درب میچرخید میخواست اولین دربی که باز میشود بهچپد تو . . .
یکی از دربها باز شد مرد چاق اولین مسافری بود که با لگد کردن پای مسافرین و تنه زدن به این و آن و عذرخواهی کنان وارد سالن شد. وقتی آخرین مسافرین کشتی که از ساحل روبرو آمده بودند پیاده شدند و کشتی کاملا" خالی شد. مامورین اسکله به مسافرین جدید راه دادند که سوار کشتی بشوند . . .
مرد چاق با سرعت به طرف پلکان کشتی دوید و باز هم اولین مسافری بود که وارد کشتی شد... و خودش را به عرشه جلوئی رساند!
مدتی اطرافش را نگاه کرد میخواست به ببیند کدام سمت آفتابگیر است بقیه مسافرین بتدریج وارد کشتی شدند و هر کدام محلی را برای نشستن خود انتخاب کردند، اما مرد چاق هنوز محل دلخواهش را پیدا نکرده و مرتب این طرف و آن طرف میرفت.
برای پیدا کردن جای مناسبی به طرف عرشه کشتی رفت، اما آنجا سقف نداشت و اشعه تند آفتاب مسافرین را ناراحت میکرد او به طرف سالن کشتی رفت . . . آنجا یک نیمکت خالی پیدا کرد. اما این نیمکت بر خلاف حرکت کشتی بود و حال مسافر بهم میخورد! با سرعت به طرف سالن پائینی دوید . . . چشمش به یک صندلی خالی افتاد به طرف صندلی خیز برداشت. اما قبل از اینکه به صندلی برسد مسافری که کنار صندلی ایستاده بود روی آن نشست.
بسرعت از پلهها بالا رفت و به طرف سالن لوکس دوید، آنجا هم کاملا " پر شده بود، به طرف سالن درجه ۲ دوید اما آنجا هم جای خالی گیر نمیآمد ! . . . به سالن زیر زمینی دوید! آنجا هم پر شده بود . . . دوباره خودش را به عرشه رساند! اما از صندلی خالی خبری نبود! . . .
مرد چاق از نشستن چشم پوشیده بود، فقط دلش میخواست جای نسبتا" راحتی پیدا کند به ایستد
بار دیگر به تمام سالنها سر کشید . . . به عرشه
رفت به همه جا سر زد اما از جای خالی حتی برای ایستادن اثری نبود!
راست گفتن زرنگی زیادی باعت جونمرگی میشه.
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
👳 @mollanasreddin 👳
سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین
مردم آغاز می شود...؟
طلحک گفت: ای پدر سوخته
سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت
جدا خواهم کرد...!
طلحک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود!
کسی غلطی میکند و کسی به غلط جواب میدهد...!
👳 @mollanasreddin 👳
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد،
کمتر از شش سال سن داشتم و جثهام خرد بود.
مأمور بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد".
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدتها برای دیگران نقل میکرد.
آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول مینشستند.
جایم آخر کلاس و هم نیمکتیام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدریام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت.
بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است.
هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمیآمدیم و سرمان به کار خودمان بود.
کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
شبها با مادرم به خانه آنها میرفتیم
مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان میکشیدند و ما در گوشهای به درس و مشقمان مشغول میشدیم.
در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغالهای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود
و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"!
پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد.
کالبد بیجانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند
گرگ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند.
در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند،
مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بیآزار" به خاک بسپارند
سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم.
سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثهام ریز بود.
با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم،
من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود.
نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛
در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد
و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"میدرخشید.
دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار میکردند
هنوز قامت خانم معلمهای عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود.
خود از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی
زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند.
لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن میزیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن
فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط"
و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه میکردند.
چه پرشور اما بیتوقع
آموختههایشان را در جان ما میریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و
"آموختن" تنها به"عشق" میسر میشود
نه به "مزد".
پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید.
دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت،
خاموش و منتظر،
نام"مستمع آزاد" را بر خود میکشید.
تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد.
گویی همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کلهها پریده بود.
کسی جواب نداد.
آموزگار دوباره پرسید.
با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم:
- خانم اجازه!
-مگر بلدی؟
-خانم اجازه بله
-بفرما
برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم.
قامتم به تخته سیاه نمیرسید.
خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی،
چهار پایهای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک،
سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه،
با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم.
آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد.
از خوشحالی بود یا شرم از بیتوجهی؛
نمیدانم.
هر چه بود متواضعانه خم شد،
مرا بغل کرد و بوسید.
مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست.
بیدرنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد.
همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم.
امروز در گذر از میانسالی با خود میاندیشم
اگر در زندگی توفیقی داشتهام
و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد
به اعجاز آن
*"مهربانی بیدریغ"*
و آن نخستین
*"بوسه آموزگار "* بوده است.
👤: دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب,
👳 @mollanasreddin 👳
در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن.
اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی كه می خواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی كه می خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم.
هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه می خواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد.
نفر اول وارد پكن شد.
متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است.
ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود.
در بانك ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را كه مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است.
فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد.
او سپس به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری كرده و آن را «خاك گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند.
از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستشوی تابلو افتتاح كرد.
شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است.
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد.
در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض كرده بود به یاد آورد.
👳 @mollanasreddin 👳
توی روستا، خانهی یکی از آشناها مهمان بودیم که دختر نوجوان همسایه مُرد.
وقتی برای سرسلامتی رفتیم، قالیِ نیمهکارهی دختر، روی دار، کنار اتاق بود.
مادر، وسط گریهزاری گفت که بنا داشته این قالی را تا یک ماه دیگر تمام کند، ولی نشده.
یک قالیِ نیمهکاره کنارِ اتاق، بیشتر از عکس قابگرفته با نوار سیاه، بیشتر از روسریای که مادر میبویید، بیشتر از یک جفت کفش سایز ۳۶، جفتشده جلوی در و بیشتر از لیوان و بشقابی که باید از جلوی دست جمع میشد و میرفت توی کابینت، نبودنِ دختر را فریاد میزد.
قالی، امتدادِ ناتمام دختر بود...
همانجا بود که خطی ممتد، نقطهچین شده بود و فاصلهی نقطهها زیاد شده بود و بعد هم گسسته بود...
بودنِ این قالیِ نصفه، نبودنِ دو دست ظریف را فریاد میزد که آبی و سبز و لاکی گره از پیِ گره میزده، روزی...
آقای سمیعی که مُرد، بیشتر کارهای اداریِ نصب یک پل سرِ کوچه تمام شده بود، مانده بود امضای آخر.
آقای سمیعی که مُرد، امضای آخر ماند و کوچه ماند بیپُل...
پلنداشتنِ کوچه، نیمهکارهی آقای سمیعی بود؛ چیزی که او را یادمان میآورد.
یکی از فامیلها درست وسطِ پیچیدنِ دلمههای برگ مو مُرده بود، مواد را آماده کرده بود، برگها را شسته بود، دلمهها را پیچیده بود و بعد دراز کشیده بود کنار قابلمه، و مُرده بود.
دوست پدرم وقتی مُرد که ستونهای خانه را برده بود بالا، و مانده بود سقف بزند برایش و پدربزرگ همسرم گفته بوده حرف مهمی را باید به دامادش بگوید، نگفته، مُرده بود و در ذهن همه، آن حرفِ نگفته، پدربزرگ را ناتمام نگه داشته بود.
دیشب، وصیت کردم اگر من قبل از تمام کردنِ این رمان مُردم، کار را بفرستید برای سعید، خودش میداند با آن چهکار کند.
و تمام شب به "ناتمامی" فکر کردم.
به مُردنهای در نیمه...
و آرزو کردم کاش امتداد ما، خیری باشد در زندگیِ کسی. کاش ابتر نرویم، طوری که نبودمان، بودمان را فریاد نزند...
کاش اثری از ما، ازخاکسترِ ما بچکد در دلِ زیست دیگری و جوانه شود، ققنوس شود، و تمام نشویم وقتی که تمام میشویم.
✍️سودابه فرضی پور
👳 @mollanasreddin 👳
به دوست داشتنِ کسانی که
صادقانه و خالصانه
دوستتان دارند مشغول باشید
که این بهترین و زیباترین
دل مشغولی دنیاست
سلام صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت:
حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند.
سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد. همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند:
« غیر ممکن است» غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. کریستف کلمب تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند:
مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. در مورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.
✅نتیجه:
حالا شما چه کار بزرگی باید انجام بدهید؟ به همان فکر کنید و دست به کار شوید، تفاوت میان انسان های موفق و دیگران، کمبود توانایی یا آگاهی نیست، بلکه کمبود اراده است.
👳 @mollanasreddin 👳
دخترم در کلاس علوم یاد گرفته که بچهها نسبت به بزرگسالان قدرت چشایی بیشتری دارند و به همین دلیل است که از غذاهای بیشتری بدشان میآید، چون قادرند مزهها را شدیدتر از دیگران احساس کنند.
با لحنی عادی -انگار که دربارهی گرم شدن هوا در تابستان حرف زده باشد- گفته بود: آدمها وقتی پیر میشوند همه چیز را از دست میدهند؛ قدرت بینایی، شنوایی، حرکت…
به زندگی انسان فکر میکنم؛ به نوزادی که خالی و عریان به دنیا میآید و سالمندی که خالی و برهنه چشمهایش را به روی داشتهها و نداشتههایش میبندد.
مدتها زمان میبرد تا بچهای تازه وارد بتواند درست ببیند، بنشیند، دندان در آورد، روی پاهایش بایستد، کلمهای معنادار به زبان آورد و راه رفتن و خیس نکردن شلوار را بیاموزد اما از آنجایی که همه چیزِ زندگی موقت است، دوباره آرام و آهسته هرآنچه روزی مایه مباهاتش بود را از دست میدهد.
انسان از جایی به بعد شروع میکند به آب رفتن، به محو دیدن، به سخت شنیدن، به از یاد بردن آنچه برای آموختنش جان کنده بود.
مثل مسافری که در دایرهای چرخیده باشد به نقطه آغاز برمیگردد؛ بیدندان و خمیده با استخوانهای ناتوان، بیهیچ خاطرهای از مسیرِ پشت سر گذاشته.
آرام آرام درخشش و ظلمات زندگیاش را از یاد میبرد و مثل جنینی پیر در زهدان مادر جمع میشود و به هیچ بازمیگردد؛ به مقصد، به مبدا، به ناکجا.
👳 @mollanasreddin 👳
رفتن را بلد باش؛ که اگر
روزی روزگاری؛
آزرده خاطرت کردند،
خودت را روی کول بگیری و ببری
یک گوشه ی دنیا؛
دلداری اش بدهی.....
تسکینش بدهی
بهش امید بدهی
رفتن همیشه بد نیست
گاهی محفوظ ماندن ارزشها و
باورهای دو نفری است که بینشان
به ناممکن ترین ها شکسته شده
گاهی باید نماند
پیش کسانی که تمامت را میشکنند
و از دور نظاره گرت می شوند
باید دور شد
باید از باید هایشان
از حضور خدشه دارت بینشان
فاصله گرفت.....!
👳 @mollanasreddin 👳
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.
چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.
چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد، ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم»
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
35.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عشقم علی ❤️
🎙 با اجرای گروه سرود مِهاد قم
فقط به عشق امیرالمومنین و
شادی دل حضرت زهراجان💚
ببینید و تو پخشش بترکونید ❤️😍
دنیاست و یدونه مرد اونم علیِ
هرچی میدونم و نمی دونم علیِ
عشقم علیِ...❤️
دینم علیِ... 🕋
جونم علیِ... 😍
👳 @mollanasreddin 👳
ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ " ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ! ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻠﯿﺢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻧﮓ ﻧﺎﻣﺒﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺸﯿﺪﻡ.
ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﺎﻧﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﯼ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﺑﻪ ﻏﺎﯾﺖ ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻓﺮﺩﯼ "ﻣﺎﺯﻭﺧﯿﺴﻤﯽ" ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺷﺨﺼﯽ "ﺳﺎﺩﯾﺴﻤﯽ" ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ! ﺍﻟﻨﻬﺎﯾﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ
ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻟﯽ ﺳﺮﺥ ﺭﻧﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﮐﻨﻢ!
ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﺤﺮﯾﻢ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻡ! ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺰﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﻟﯿﻤﻮﺗﺮﺵ ﻭ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺩﺭ "ﺻﺪﺭ ﻣﺼﻄﺒﻪ" ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ!
ﯾﮏ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﺷﺎﻟﻮﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ. ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ، ﻫﻨﺠﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻃﻌﻢ " ﮔﺲ " ﺁﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﻔﻮﺭ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
#ﻣﻬﺪﯼ_ﺻﺎﺩﻗﯽ
👳 @mollanasreddin 👳
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت.
قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :
پاریس؛ خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد.
قبول کردم.
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.
کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.
#مصطفی_مستور
👳 @mollanasreddin 👳
مراقب دستت هستی...؟!
🌷یک روز در فرودگاه، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم. ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند: حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشتهام که به عصبهای قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند. حاج احمد گفتند: خدا پدرت را بیامرزد این را نمیگويم. میگويم مواظبش هستی که با ماشینی، درجهاى، پست و مقامی تعویضش نکنی؟ سرم را به پایین انداختم و سکوت کردم.
🌷ایشان ادامه دادند: اگر یک سکه بهار آزادی در جیبت باشد و هنگام رانندگی یک مرتبه به یادت بیفتد سریعاً دستت را از فرمان برنمیداری و روی جیبت نمیگذارى که ببینی سکه سر جایش هست یا نه؟!! آیا این دستی که در راه خدا دادهای ارزشش به اندازه یک سکه نیست که هر شب ببینی دستت را داری، دستت چطور است؟ سر جایش هست یا با چیزی عوضش کردهای؟ پس مواظب باش با چیزی عوضش نکنی.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید فرمانده حاج احمد کاظمی
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز قطع دست راست حاج مرتضی حاج باقری
👳 @mollanasreddin 👳
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
👳 @mollanasreddin 👳
شکلات
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود کـه:
باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت «ماهی یک شب باید خونه پدر و مادرش باشه!»
می گفت کـه کارهای بچهها رو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
می گفت: خیلی وقتها هم کار خاصی نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم… صبح صبحانهاي می خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه عکس گذاشته بود و یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم…
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش، از اون شبها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههاي گذشته اش یاد کرده»
و اضافه کرد کـه:
اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس» نهایتِ استفاده رو بردهام…!!
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
👳 @mollanasreddin 👳
صبح را با دیدن زیبایی ها شروع کن
خودت را در آینه ببین... تو زیبایی، خداوند در تو حضور دارد و هر چیزی که خدا در آن باشد بسیار زیباست....
👳 @mollanasreddin 👳
معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر.
معلم از او پرسید:چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد :نوشته ام.
معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد
👳 @mollanasreddin 👳
امروز یه بازاریاب جارو برقی اومد در خونمون رو زد.
تا درو وا کردم قبل از اینکه حرف بزنم پرید تو خونه 😐
یه کیسه کود گاوى خالى کرد رو فرشامون، بعد برگشت گفت:
اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردن همه ی اینا تو 3دقیقه با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم همه ی اینا رو بخورم. 😑
بهش گفتم: سس قرمز میخوای یا سس سفید؟
گفت چرا؟
گفتم: آخ قبض برقو ندادیم، صبح اومدن برقمونو قطع کردن
👳 @mollanasreddin 👳
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”
👳 @mollanasreddin 👳
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم.
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم
که یهو
نوک زد توی چشمم.
خیلی دردم اومد.
تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود!
تقصیر خودم بود!
هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه!
این یه قانونه...!!
👳 @mollanasreddin 👳
ارّه کردن فرزند
در زمان عمر، دو زن بر سر کودکی نزاع میکردند و هرکدام میگفتند: بچه از ماست و ازاینجهت، بیّنه و شاهدی نداشتند.عمر ندانست حکم چیست و حد چیست. بنابراین از امیرالمؤمنین علیهالسلام کمک جست. امام آن دو زن را خواست و آنها را موعظه کرد و آنها را از عاقبت و عذاب الهی ترساند؛ ولی آنها بر ادعای خود باقی ماندند.
امام که دید آنها دستبردار نیستند، دستور داد، ارّهای بیاورند، زنان گفتند: با ارّه چه کار خواهی کرد؟
فرمود: «بچه را میخواهم با این ارّه دو نصف کنم، نصفی به یکی و نصف دیگر به آن دیگر بدهم.»
یکی از زنان ساکت ماند و دیگری گفت: «ای خدا! ای ابالحسن! اگر حتماً این کار را خواهی کرد، هرآینه من از سهم خویش گذشتم و به آن زن دادم.» (مبادا بچه دو نیم گردد.)
حضرت فرمود: «اللهاکبر، این طفل فرزند توست. نه آن زن؛ اگر فرزند او بود، هرآینه با این کار دلش میسوخت و رأفت مادری او را به سکوت وانمیداشت.»
آن زن هم اعتراف کرد که حق با اوست و فرزند از آنِ او میباشد. پس نگرانی عُمر برطرف شد و برای امام دعا کرد.
📚داستانهای زندگی علی علیهالسلام، ص 158)
👳 @mollanasreddin 👳
”دو پيرمرد با هم به آرومی در حال قدم زدن بودند و چند قدمی جلوتر از اونها، همسرهاشون هم داشتند قدم میزدند و صحبت میکردند.
پيرمرد اول گفت: «من و زنم ديروز به يه رستوران توی بلوار ساحلی رفتيم که هم خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلی خوب بود و قيمت غذاش هم، واقعا مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد.
بعد گفت: «ببين، يه حشرهای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش میکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه میدارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم با تردید جواب داد: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!»
بعد رو به پيرزنها فرياد زد:
«پروانه! پروانه! اون رستورانی که ديروز رفتيم اسمش چی بود؟»“
👳 @mollanasreddin 👳
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمرسد.
👳 @mollanasreddin 👳
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
👳 @mollanasreddin 👳
.شخص تعریف میکرد:
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین، مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین علیه السلام بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
👳 @mollanasreddin 👳
🔸این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
✍️می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت:
الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت:
«برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید.
مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت:
«بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید.
🌹#شهیدعبدالحسینکیانی
همان جوانمرد_قصاب است!
به این میگن جوانمرد🌹
👳 @mollanasreddin 👳