مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند.
متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»یعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 «آمد محرم»
▪️ به مناسبت فرارسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله علیه السلام
🔸با نوای: حسن کاتب الكربلائي
خانه ما در کوچه مهربانی ست
و خدا همسایه دیوار به دیوارمان
هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار میشوم
و از پشت پنجره برایم دست تکان میدهد
من چه خوشبختم…
سلام
صبح زیباتون بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
بیست سال پیش بود از تهران میآمدم...
سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
دههزار تومان پول همراه داشتم...
اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد.
به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم.
در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.
دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!
شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم.
میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.!
با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری.
خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.
مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.
گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه میدهم.»
مرد جوان گفت: «بخشیدم»
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
👳 @mollanasreddin 👳
یادمه هشت سالم بود…
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت، مارو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن…
ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود…
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد.
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزارو زیر پا میزارن از بیسکویتای تو دستشون لذت میبرن…
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند؟!؟!
👳 @mollanasreddin 👳
⚡️ بوی پیراهن خونین کسی می آید
🛑اول محرم، آغاز سال هجری قمری و ماه غم و اندوه اهل بیت و شیعیان است؛ ماه شهادت و دلاوریهای امام حسین علیه السلام و یارانش و روز شروع مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله علیه السلام .
♦️امام رضا علیه السلام فرمودند: "هنگامی که ماه محرم فرا میرسید، کسی پدرم را خندان نمیدید و همواره محزون و غمگین بود، تا روز عاشورا؛ آن روز روزِ مصیبت و حزن و اندوه و گریه پدرم بود .
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
دوستی نقل میکند روزی با پسرم به روستایی دوردست برای عوض شدن روحیهمان سفر کردیم. به باغ یکی از دوستان رفتیم. پسرم چند سیب نارس چید که نه طعم داشت نه رنگ.
گفتم پسرم، این سیب ها نارس است، خوردنی نیستند دست نزن و نچین.پسرم گفت: اگر ما این سیبها را نچینیم، قسمت کس دیگری خواهند شد، نمیتوانیم منتظر باشیم تا برسند.
سکوت کردم و عصر به راه افتادیم. در روستا چند نفر دیدم که منتظر خودرویی بودند تا به شهر بروند. خواستم ترمز کنم و آنها را سوار کنم، پسرم گفت: پدرم ما مسافرکش نیستیم ترمز نکن میخواهم خالی برویم و حرف بزنیم.
گفتم پسرم، اینها هم نعمت خدا برای ما هستند، و میدانی چقدر ثواب دارد که این چند نفر را به مقصد برسانیم؟ یادداری سیبها را میخوردی میگفتی اگر ما نخوریم کسان دیگری خواهند خورد؟ این را هم بدان در کار نیک هم اگر ما نکنیم کسان دیگری آن کار نیک را خواهند کرد، پس عجله کنیم ما انجامش دهیم و فیضی ببریم.🌹آن سیبها که تو خوردی برای این دنیا بود و این مسافران سیبهای بهشتی آن دنیای من هستند.🌹
👳 @mollanasreddin 👳
دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانهی شصتمتریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محلههای جنوبیِ تهران را کوبیدهاند که بسازند.
پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده.
بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیلبیلکش! را انداخته زیر درختهای خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشهی حیاط.
وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده...
سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده.
خاک را کندهاند و منبع جیرینگجیرینگها را بیرون کشیدهاند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکههای از یک تومانی تاااا پنج تومانی.
سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاهشصتسال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک میخورند.
دوستم، برادرها، پسرعموها ایستادهاند بالای سر این ناگنج!
یکی پرسوجو میکند، سکهها را به قیمت فلزش میتوانند بفروشند... بهقیمت روز مس و روی و نیکل...
یکی تحقیق میکند؛ با یک حلب از این سکهها دههی چهل یک خانهی پدر و مادردار میشده خرید، توی محلهی شمیران. با یک حلب از این سکهها دههی پنجاه یک باغ میشده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین.
نگاه ورثه به سکهها شبیه نگاه کسانیست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین.
پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته.
توی مکالمات روزمره، آدمهایی با آه و حسرت یاد میکنند که:
پدر و مادرم زمینهای فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محلهست همان زمینها...
مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران... کافی بود همان وقت سر خر را کج میکرد میرفت آنطرفتر، میرفت لهستان، فرانسه، یونان.
پدربزرگم وقتی فلانجا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! میتوانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید.
پدرم سال فلان، زمین کشاورزیاش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجهای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود...
آاااه...
سرِ خیلی از حسرتها و آهها وصل است به دُم تصمیمهایی که نسل پیش از ما، نسلهای پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیتطلبی در زندگی شخصیشان گرفتهاند.
میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچههایمان میگذاریم، آنچه نمیگذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است.
و من دارم فکر میکنم که کجا ترسیدهام؟
کجا عقب نشستهام؟ کجا باید میرفتم و نرفتم؟
کجا نباید میرفتم و رفتم؟
از ما چه به ارث میرسد؟ چقدر گنج؟
چقدر حسرت؟
#سودابه_فرضی_پور
👳 @mollanasreddin 👳
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
Abozar Biukafi - Navahang - Mamnonam Imam Hosein.mp3
9.68M
🔉 #نواهنگ | ممنونم امام حسین
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
🔸ویژه فرارسیدن محرم الحرام ۱۴۴۶
🎬 تنظیم: علی افسری
🎵 نسخۀ #استودیویی
🖌 متن شعر
✨ #امام_حسین_ع #نسل_حسینی
🇮🇷 صفحۀرسمیحاجابوذربیوکافی
▫️ AbozarBiukafi_ir
یه خانم قد بلند جا افتاده ای وارد سالن آرایشگاه شد.صورتش مچاله شده بود.شبیه سوختگی بزرگی بود.انگار پارچه با اتوی داغ سوخته شده .نگاه های ما مات موند.خودش انگار عادت داشت به نگاه های وحشت زده و متعجب آدمها.نشست زیر دست آرایشگر،به آرومی توضیح داد صورتش با اسید سوخته.
هفده سالش بود که پسرعموش عاشقش میشه،ته چهره چشای قشنگی داشت خانمه،معلوم بود جوون بوده زیبا بوده.
به پسر عمو جواب نه میده و یه روز که خونه تنها بوده،پسر عموش میاد خونه شون و باز تهدید میکنه،خانم تا به خودش بجنبه صورتش اسید پاچیده میشه.
بعد کلی دوا و درمان با واسطه فامیل با پسر عمو ازدواج میکنه.
اینجای داستان نفس عمیق کشید،همه ساکت،غمگین و ناراحت بودیم.
گفت:سی سال ازگار هر روز با نفرت ازش بیدار میشم،صورتم سوخت،زندگیم سوخت،چند بار خودکشی کردم،ولی فایده نداشت.
شوهرم بچه بود اوم موقع.سر خشم و جهالت و عشق الکی و هیجانی گند زد به زندگی جفتمون،اشک همه ما راه افتاد.
گفت:بارها و بارها ازم معذرت خواسته،تمام زندگیش به نام منه ولی من ازش بیزارم.
من زنی خشمگین پر از نفرت ،تنهایی و خسته دیدم.
گفت موندم و هر روز صورت منو میبینه، تحقیرش میکنم تا روز مرگ.
👳 @mollanasreddin 👳
🔸خواص عاشورایی: عبیدالله بن حرّ جعفی
🔹در روز اول محرم، امام حسین ع سپاه خویش به منزل «قصر بنی مقاتل» رسید. در این منزل، امام حسین ع «عبیدالله بن حرّ جعفی» را به یاری طلبید، اما او نپذیرفت. عبیدالله بن حرّ گفت: "ای فرزند رسول خدا، اگر در کوفه یارانی داشتی که تو را یاری میکردند، من مقاومترینشان بودم. اما دیدم که پیروانت از ترس بنیامیه به خانهها پناه بردند. من نمیتوانم این خواهش را بپذیرم، ولی اسب و شمشیرم را به تو میدهم."
▪️امام حسین ع فرمود: ما برای اسب و شمشیرت نیامدهایم، بلکه برای یاری تو آمدهایم. اگر از جاندادن در راه ما دریغ میورزی، به مالت نیازی نداریم. من از رسول خدا شنیدم که میفرمود: 'هر کس فریاد استغاثه اهل بیت مرا بشنود و به یاریشان نشتابد، خداوند او را به رو در آتش دوزخ اندازد.
✅رویکرد امام حسین ع نشان میدهد که با هر کس در این مسیر روبرو میشود با او اتمام حجت میکند و مؤمنان راستین را با خود همراه میسازد تا در کارزار عاشورا شهد شیرین شهادت را بنوشند و با خونهای پاک خود نهال اسلام را آبیاری کنند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#اول_محرم
#خواص_عاشورایی
#بصیرت
یاد باد مردان بی ادعا را ....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
👳 @mollanasreddin 👳
💠🌀⭕️
🌀
⭕️
🔖#داستان_کوتاه_از_بازیگر_بالیوود
آمیتاب باچان (بازیگر بالیوود) می گوید:
در اوج حرفه ام یک بار با طیاره سفر می کردم مسافر پهلویم آقای سالخورده ای بود که دریشی ساده پوشیده بود. به نظر می رسید طبقه متوسط و تحصیلکرده است.
مسافران دیگر به طرفم نگاه میکردند میدانستند کی هستم، اما این آقا به نظر می رسید که از حضور من بی اعتنا است. مصروف روزنامه خواندن بود. گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کرد، چای که به ما خدمه طیاره آورده بود، بی سر و صدا جرعه جرعه مینوشید.
در تلاش برای گفتگو با او، لبخند زدم. آن مرد مودبانه لبخند زد و گفت سلام
حرف زدیم و موضوع سینما و فیلم را مطرح کردم و پرسیدم: آیا شما فیلم می بینید؟
پاسخ داد: «خیلی کم. من یکی را خیلی سال پیش دیدم.
برایش گفتم در صنعت فیلم کار می کنم.
مرد پاسخ داد:
"اوه، بسیار خوب. چیکار می کنی؟
جواب دادم:
"من یک بازیگرم"
مرد سر تکان داد: اوه عالی!
وقتی طیاره نشست کرد دست دراز کردم گفتم: سفر با تو خوب بود. راستی، اسم من آمیتاب باچان است! '
مرد دست من را تکان داد و لبخند زد: ممنون... از آشنایی با شما خوشحالم... من *جی هستم. آر. دی. تاتا! "*
(آقای تاتا یک صنعتگر میلیاردر است که صاحب گروه شرکت های تاتا است).
آن روز یاد گرفتم که هر چقدر هم که فکر کنی بزرگ باشی همیشه یکی بزرگتر از خودت هست، متواضع باشید هزینه ندارد.
اخلاق بزرگتر از دانش است. چون در زندگی موقعیت های زیادی وجود دارد که دانش در آن شکست می خورد، اما رفتار خوب تقریبا می تواند از پسش برآید
⭕️
🌀
💠🌀⭕️
👳 @mollanasreddin 👳
سکوت کن...
فرقی نمیکند از روی رضایت باشد
یا دلخوری،
این مردم از سکوت
کمتر داستان می سازند...!
سکوت خطر ناکتر از حرف های
نیشدار است !!
بدون شک کسی که سکوت می کند ،
روزی حرف هایش را سرنوشت
به شما خواهد گفت ..
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد ...
سکوت در اثر بستن دهان نیست؛
در اثر باز کردن فکر است،
هر چه فکر بازتر، سکوت بیشتر،
هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر
"الهی قمشه ایی"
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴معرفی یاران سیدالشهداء
🏴قسمت اول/فرزندان ام البنین
#معرفی_اصحاب
🌾🎍🌾
🎍🌾
🌾
💟✨ #داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
👳 @mollanasreddin 👳
┘سلام صبح زیبا تون بخیر❥
براتون یڪ روز قشنگ
یڪ دل آرام
یڪ شادے بے پایان
یڪ نور ازجنس امید
یڪ لب خندون
یڪ زندگے سرشار از آرامش
وهزار آرزوے زیبا
ازخداوند برایتان خواهانم
صبح بخیر💚✨️
👳 @mollanasreddin 👳
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
پنج سالم بود
خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد!
به او فحش دادم و با خودم فکر کردم:
او بی رحم ترین خواهر دنیاست!
در تاریکی گریه کردم، بیهوش شدم
به هوش که آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند!
#احسان_افشاری
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
یک کاناپه ی"یاسی" رنگ بود، که بیشتر از وظیفه ی خطیرش، عمل می کرد. یعنی علاوه بر لم دادن، جُور بعضی از لوازم خانگی را هم بر دوش می کشید:
گاهی تخت خوابمان می شد،
گاهی یک جفت صندلی غذا خوری.
گاه محلی برای مطالعه و نوشتن
و گاهی ردیفی از صندلی های یک سینمای خانگی کوچک؛
اتاق فکر
محلی برای ریکاوری ذهن
و حتی کار به جایی کشیده بود که نقش جایگاه vip را برای مهمانان عزیزتر بازی می کرد.
قهر که می کردیم هر کسی نزدیک تر بود، تنهایی اش را می بُرد روی آن کاناپه و در ازای تمام خانه، کاناپه را برای خودش برمی داشت.
آشتی هم که می کردیم، جشن کوچکمان را روی همان کاناپه می گرفتیم ...
درست یادم هست وقتی که می خواستیم خانه را تحویل صاحبخانه بدهیم. اول کاناپه را رد کردیم.
کاناپه، قلب خانه ی ما بود.
چاره ای نداشتیم!
برای دل کندن از خانه ای که سالها در آن خاطره ساخته بودیم، درست باید به قلبش شلیک می کردیم.
#حمید_جدیدی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
ما اصلا شبیه هم نبودیم.. من قهوه را برای کلاس گذاشتنش هم که شده، دوست داشتم و او چای را ترجیح می داد. من دوست داشتم فیلم های بی سر و ته ببینم اما او دلش می خواست بخندد، گریه کند، بداند. من پیانو را دوست داشتم، او ویولون گوش می داد. دلم می خواست موهایش را بلند ببینم و کوتاهشان می کرد.
دلم خیلی چیزها می خواست. مثل اینکه غروب ببینیم کنار ساحلِ دریا و باهم یک کتاب بخوانیم و سیبِ سبز گاز بزنیم. بنشینیم توی تراس کوچک ذهنِ کوچکمان و صدای پرنده ها را بشنویم. اما او طلوع می خواست و سیب قرمزِ گلاب. آب دادن به گلدان های پاسیو را می خواست و شنیدنِ فرهاد که از آشپزخانه می آمد. من می خواستم حرف بزنم و حرف بزند، او می خواست بشنود و بشنوم. من دوست داشتم تابستان تئاتر ببینیم و قدم بزنیم، او عاشقِ سینما رفتن و قدم زدن در بارانِ پاییز بود.
من عاشقش بودم و او مرا دوست داشت. اصلا شبیه هم نبودیم. او علاقه داشت تنها باشد و من دو نفره هامان را می خواستم. من می بوسیدمش و او مرا نگاه می کرد. نگاهش می کردم و نگاهم نمی کرد. صدایش می کردم و قهر بود انگار. خیلی وقت است که قهر کرده است. می خواستم احساسم را از چشم هام بریزم بیرون، داشتم خودم را بالا می آوردم اما مطمئن بودم که جوابش چیست. می دانستم همین کم داشتنش هم تمام می شود وقتی به خودم بیایم و ببینم که حقیقت همان واقعیتِ لعنتیِ بی جواب است... من اشک می ریختم و او لبخند می زد. او توی قاب بود و من روی کاناپه... فقط یک چیزمان شبیه هم بود: هم او مُرده بود، هم من...
#میلاد_کاشانی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
سالها پیش خونهی ما یه اتاق پشتی داشت که تقریبا متروکه بود. داخل اتاق یه سری خرت و پرت خاک گرفتهی قدیمی روی هم تلنبار شده بود. از اونجایی که خیلی خنک بود پشت پنجره ردیف به ردیف ترشی و مربا چیده شده بود. توی اتاق یه کمد دیواری نسبتا بزرگ بود که رختخواب مهمون رو توش چیده بودیم. پُر بود از بالش و ملافه و دُشک و پتو. کمد تنها جای اتاق بود که نظم داشت، البته غیر از وقتایی که من بهش حمله میکردم و لای رختخوابا قایم میشدم.
اون روزا هروقت از کسی دلخور بودم، هروقت با کسی حرفم میشد، هروقت بغض داشتم، هروقت قهر میکردم، خودم رو به اتاق پشتی میرسوندم، در کمد رو باز میکردم و سرم رو میبردم لای رختخوابا و با صدای بلند زارزار گریه میکردم. یه وقتا دو زانو گوشهی کمد مینشستم، بالش سلطنتی که مادربزرگ دوخته بود رو بغل میکردم و سرم رو میذاشتم روش. گاهی در کمد رو کامل نمیبستم و از لای دو لنگهی در یواشکی بیرون رو نگاه میکردم که ببینم کسی میاد سراغم یا نه؟ گاهی وقتا از لای در، چشم میدوختم به پنجره و غروب خورشید رو تماشا میکردم. گاهی وقتا انقدر منتظر مینشستم که خوابم میبرد. میخواستم با پناه بردن به داخل کمد به همه بگم تنهام. بگم کسی رو ندارم. بگم بیاین دنبالم.
اون وقتا مطمئن بودم که بالاخره یکی دلش برام میسوزه، مطمئن بودم که بالاخره یکی به یاد من میفته، مطمئن بودم که بالاخره یکی میاد دنبالم. انتظار توی بچگی، با انتظار توی جوونی، با انتظار توی میانسالی، با انتظار توی پیری هیچ فرقی نداره. تنها چیزی که میتونه آدم رو سرپا نگه داره اینه که ته دلش امیدوار باشه هنوز فراموش نشده. «بهِم زنگ بزن... من بیتو، منتظرترین آدمِ دنیام.»
#پویا_جمشیدی
👳 @mollanasreddin 👳
#داستان_کوتاه
#لیلی_و_مجنون
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت. و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
تعبیر قشنگیه. نه ؟؟؟
👳 @mollanasreddin 👳