eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبحتون بخیر همه چیز تازه است هوا تازه، نفس تازه،عشق تازه سلام خدا، سلام زندگی سلام طراوت عشق بگشا پنجره ی زندگی را رو به سوی شروعی دوباره روز تون سرشار از زیبایی 👳 @mollanasreddin 👳
💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 💫🌸🌟💐 🍀🌟 ✨💐 🌹 *چه کسی عدد صفر را اختراع کرد ؟* دانشجویی که در روسیه تحصیل می‌کند می‌گوید: بالاترین امتیاز برای اکثر امتحانات در روسیه ۵ است. اگر دانشجویی به هیچ سؤالی پاسخ ندهد و برگه امتحان خود را خالی برگرداند، بدون اینکه پاسخی به آن‌ها داده باشد، از ۵ نمره ۲ دریافت می‌کند. در روزهای نخست حضورم در دانشگاه مسکو من از این سیستم اطلاعی نداشتم و تعجب کردم و از دکتر تئودور مدراف پرسیدم: "آیا این منصفانه است که یک دانشجو که به هیچ سؤالی پاسخ نداده، شما از ۵ به او ۲ می‌دهید؟ چرا به او صفر نمی‌دهید؟ آیا این شیوه‌ی درستی است جواب داد: "چگونه می‌توانیم به انسان صفر بدهیم؟ چگونه می‌توانیم به کسی‌که ساعت ۷ صبح از خواب برخاسته تا در همه‌ی سخنرانی‌ها شرکت کند، صفر بدهیم؟ چگونه می‌توانیم به او صفر بدهیم درحالیکه او در این هوای سرد برخاسته و با استفاده از وسایل نقلیه عمومی به موقع رسیده و امتحان داده و سعی کرده تا سؤالات را حل کند؟ چطور می‌توانیم برای شب‌هایی که برای تحصیل گذرانده و پول خود را صرف خرید دفتر و قلم کرده و برای مطالعه کامپیوتر خریده، صفر بدهیم؟ چطور می‌توانیم وقتی او تمام سبک‌های زندگی دیگر را ترک کرد و سبک زندگی دانشجویی را انتخاب کرده تا تحصیلات خود را دنبال کند، به او صفر دهیم؟ در اینجا پسرم، ما فقط به این دلیل‌که او جواب‌ها را نداده به دانشجو صفر نمی‌دهیم. ما حداقل سعی می‌کنیم به این واقعیت احترام بگذاریم که این یک انسان است، و او دارای مغز و تفکر و شعور است، و او سعی و تلاش کرده، نمره‌ای که ما به او می‌دهیم، فقط برای سؤالات موجود در کنکور یا امتحان نیست، بلکه به معنای نشان دادن قدردانی و احترام به این واقعیت است که این انسان، انسانی است که سزاوار کسب نمره است. راستش گریه کردم و نمی‌دانستم چگونه پاسخ دهم. من آنجا ارزش خودم را به‌عنوان یک انسان دانستم. صفرها در واقع می‌توانند انگیزه را برای دانشجویان کاهش دهند و می‌توانند به سرعت آنها را نابود کرده و باعث شوند آنها به‌طور کلی مطالعه خود را متوقف کنند. هنگامی‌که نمره‌ی صفر در کارنامه داده شود، آنها دیگر انگیزه‌ای برای تحصیل ندارند و ممکن است تصور کنند که، هیچ‌کاری نمی‌توانند انجام دهند. *این پیام عالی برای همه معلمان و هر کس که در ارتقاء آموزش و پرورش نقش دارد بفرستید، بیایید دوباره به بهترین روش ارزیابی دانش‌آموزان خود فکر کنیم!* 🌹 ✨💐 🍀🌟 💫🌸🌟💐 💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 👳 @mollanasreddin 👳
💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 💫🌸🌟💐 🍀🌟 ✨💐 🌹 زيباترين متن سال به انتخاب اساتيد دانشكده ادبيات دانشگاه تهران :🌹👌🍃 گاهى خودت رامثل یک کتاب ورق بزن، انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار که بدانی باید همانجا تمامشان کنی. بین بعضی حرفهايت "کاما" بگذار که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی . پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادت هایت نیز علامت "سوال" بگذار . تا فرصت ویرایش هست... خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن... حتی بعضی از عقایدت را حذف کن ... اما بعضی را پر رنگ... برخی ادمها را حذف کن ، برخی را دو دستی بچسب ! هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن ! روز خوب به تو شادی میدهد، روز بد به تو تجربه، و بدترین روز به تو درس میدهد ...! فصلها برای درختان هر سال تکرار میشود، اما فصلهای زندگی انسان تکرار شدنی نیست ... تولد ... کودکی ... جوانی... پیری و دیگر هیچ ... تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف! آنچه ویرانمان میکند، روزگار نیست، حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است ...! 🌹 ✨💐 🍀🌟 💫🌸🌟💐 💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 👳 @mollanasreddin 👳
💡 مستحبّی که هزار واجب در آن است! آیت الله بهجت (ره): 🔘 معلوم ‌می‌شود نماز شب مستحبّی است نظیر روضه خوانی، که وقتی در زمان رضاخان - روضه خوانی را - منع کردند، یکی از اصحاب و اطرافیان حاج شیخ عبدالکریم حایری رحمه اللّه به ایشان عرض کرد: 🔹 چیزی نیست، روضه خوانی یک عمل مستحبّ است که پهلَوی آن را منع کرده است. ▫️ حاج شیخ رحمه اللّه فرمود: 🔸 بله مستحبی که هزار واجب در آن است. ▫️ خدا ‌می‌داند که چه قدر احکام واجب و چه چیز‌هایی از حالات، سیره و کلمات سیّد الشّهدا و سایر معصومین علیهم السّلام که در مقدمه ی روضه نقل ‌می‌شود، که - این مطالب - سبب تقویت دین و موجب افزایش ایمان مردم است! ⬅️ در محضر بهجت، جلد اول، نکته ۳۳۲ 🏷 علیه السلام (ره)
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ 🌟💫🌟💫 💫🌟💫 🌟💫 💫 🌹🍃 به خدا گفتم! چرا مرا از خاک آفریدے؟ چرا از آتش نيستم !؟ تا هرڪه قصد داشت بامن بازے ڪند، او را بسوزانم ! خدا گفت: تو را از خاک آفريدم تا بسازي ! . . . نه بسوزاني ! تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . . از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگي ڪني و پخته تر شوي . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . . تا اگر هزار بار تو را بازے دادند، تو برخيزي ! . . . سر برآوري ! . . . در قلبت دانهٔ عشق بڪاري ! . . . و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگے را دگرگون سازے ! . . . پس به خاڪے بودنت ببال . . . 🍃🌹🙏😊 ✨ 💫✨💫 ✨💫 ✨💫 👳 @mollanasreddin 👳
💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 💫🌸🌟💐 🍀🌟 ✨💐 🌹 من هيچ وقت اهل قهر كردن نبودم هنوزهم نيستم هميشه در هر بگو مگويی صرف نظر از اينكه من مقصرم يا نه؟ خودم برای آشتی كردن پيش قدم می شوم اما اين روزها که گذشته زندگی ام را می بينم به این نتیجه رسیده ام که به راستی هر چيزی به قاعده اش در زندگی لازم است ميبينم وقتی هيچ وقت فرصت نبودنت را به آدمهای اطرافت نميدهی محبتت رنگش را از دست ميدهد ميبينم هيچ مقياسی برای بودنم و نبودنم ندارند ميبينم باورشان نمی شود كه من هم قلبم می شكند من هم ضربه ميخورم چنان تصوير يک آدم هميشه هست قوی را به خورد اطرافيانم داده ام كه كسی باورش هم نمی شود من هم پای رفتن دارم من هم قهر بلدم من هم روزی ظرف محبتم خالی می شود و هميشه وقتی بالاخره يک روز يک لحظه اين كاسه صبر لبريز می شود و می روم كه می روم و هيچ پای برگشتنی برايم نمی ماند همان آدم ها پشت سرم می گويند : عجيب بود نه به آن همه محبتش نه به اين بی خبر رفتنش آنها نمی دانند، همه آدم هايی كه قهر بلد نيستند همين جوری ناگهانی ميروند ناگهانی تمام می شوند و براستی ناگهانی ميروند كه ميروند و برگشتنی هم در كار نيست كه نيست لطفا حواستان به آدم های اطرافتان كه قهر بلد نيستند و هميشه در آشتی پيش قدمند باشد قدرشان را بدانيد نگذاريد تمام بشوند نگذاريد ظرف محبتشان بشكند و زمين بريزد اين ها يک روز چنان ميروند كه روزهای خوب بودنشان برايتان همچون افسانه و خوابی دور از دسترس می ماند و بس خودتان هم اگر آدم های قهر نابلدی هستيد ياد بگيريد كه گهگاهی قهر های كوتاه مدت بكنيد ياد بگيريد كه فرصت دلتنگی به آدمهای اطرافتان بدهيد ياد بگيريد كه هر چيزی به قاعده اش در اين دنيا لازم است حتی قهر كردن... 🌹 ✨💐 🍀🌟 💫🌸🌟💐 💐💫🍀✨🌹🍃🌸✨🌹 👳 @mollanasreddin 👳
🌺🍂🌸🌿🍁🍃🍀🎋🕊🌼🧚‍♂🕊🍀🍁🌻🧚‍♀ 🌴🍂🍀 🧚‍♀🕊 🥀 ✅قشنگه حتما بخونید ✍روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟! فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد!!! ✨درجهان سه چیز است که صدا ندارد : مرگ فقیر، ظلم غنی، چوب خدا😉☝️ 🥀 🧚‍♀🕊 🌴🍂🍀 🌺🍂🌸🌿🍁🍃🍀🎋🕊🌼🧚‍♂🕊🍀🍁🌻🧚‍♀ 👳 @mollanasreddin 👳
🌾🥀🍁🌼🍂🍃🌾🌼🍁💐🌿🌾🥀 🌿🍁🍂🥀 🌼💐🌾 🍃🍂 🍂 ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم. ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد. خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد. اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم دوستی که مثل خانوادم بود. دوستی که بهش اعتماد داشتم. تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود. چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد. یادم نمیاد سر چی. یادم نمیاد کی مقصر بود. فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم. وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد. کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه. زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه. از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار. میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد. 🍂 🍃🍂 🌼💐🌾 🌿🍁🍂🥀 🌾🥀🍁🌼🍃🌾🌼🍁💐🌿🌾🥀 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️دعوت حبیب بن مظاهر از بنی اسد برای یاری امام حسین 🔻در شب ششم محرم جناب حبیب بن مظاهر اسدی با اذن امام حسین‌ علیه‌السلام براى آوردن یاور و کمک، به قبیله بنى‌اسد که نزدیک کربلا بودند رفت و به عنوان بزرگ آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آورده‏ ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت می‏کنم. 🔺اسدیان که تعدادشان به 90 نفر می‏ رسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیه‏ السلام حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردی بنام "ازْرَق" را با 400 سوار به سویشان فرستاد. 🔹آنان در میان راه با یکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین ع نداشتند. در این میان جمعى از بنى‌اسد شهید و زخمى و بقیه ناگزیر به فرار شدند. سپس حبیب بن مظاهر خدمت امام حسین علیه‌السلام آمد و جریان را عرض کرد. امام علیه‏ السلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه "
نشسته بودم بازی فرانسه و رومانی را نگاه می‌کردم که برادرم با پای گچ گرفته‌اش لنگ لنگان آمد بین من و تلویزیون ایستاد و به صفحه تلویزیون خیره شد. به برادرم گفتم "برو کنار" ولی انگار نه انگار، همان جا ایستاده بود. دوباره و این بار کمی بلندتر گفتم "برو کنار... دارم نگاه می‌کنم" برادرم برگشت، کمی به من نگاه کرد و بعد خودش را روی کاناپه انداخت. گفتم "این همه جا هست، چرا میای صاف جلوی تلویزیون وامیسی؟"‌ برادرم کنترل را از روی میز جلوی دستش برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. گفتم "ا... چرا این جوری می‌کنی؟" گفت "حوصله ندارم" گفتم "حوصله نداری برو تو اطاقت، چرا میای این جا؟"‌ ‌ برادرم گفت "دلم گرفته، می‌خوام باهات حرف بزنم" گفتم "من می‌خوام فوتبال ببینم" برادرم گفت "فوتبال مهم‌تره یا برادرت؟" گفتم "آخه دل گرفتن که چیز مهمی نیست" برادرم گفت "دل گرفتن من مهم نیست، اون وقت فوتبال بین رومانی و فرانسه مهمه؟" گفتم "دل گرفتن تو فردا تموم می‌شه ولی این فوتبال یک باره" برادرم گفت "اولاً که تو هرشب داری فوتبال می‌بینی، بعدش هم تو فرانسوی هستی یا رومانیایی؟... به تو چه؟" گفتم "بازی افتتاحیه جام ملت‌های اروپاست، نمی‌فهمی؟" گفت "می‌فهمم... ولی حالا نیم ساعت بازی را نبینی چیزی نمی‌شه" گفتم "نیم ساعت دیگه بازی تموم می‌شه" برادرم گفت "خب تموم بشه، نتیجه‌اش را بپرس... بعدش هم تو که اصلاً طرفدار فرانسه و رومانی نیستی" کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم، برادرم بلند شد رفت طرف تلویزیون و دوباره آن را خاموش کرد و گفت "الاغ فوتبال مهم‌تره یا برادرت؟" گفتم "تو که چیزی‌ات نیست" برادرم گفت "این بازی هم مهم نیست". ‌ ‌سعی کردم فکر کنم و منطقی باشم، برادرم مشکل خاصی نداشت، یکی از همین دل گرفتگی‌های معمولی، از آن‌هایی که جمعه‌ها برای همه پیش می‌آید، ولی راست می‌گفت، این مسابقه هم خیلی مهم نبود، نه فینال بود، نه سرنوشت‌ساز بود، نه تعیین کننده بود و نه من طرفدار فرانسه یا رومانی بودم، فقط دلم می‌خواست به جای شنیدن غرغرهای برادرم بازی را نگاه کنم. رفتار برادرم خودخواهانه بود ولی رفتار من هم غیر دوستانه و حتی خودخواهانه بود. به برادرم گفتم "خیلی خب بگو" برادرم کمی فکر کرد و گفت "خیلی دلم گرفته" گفتم "چرا؟" گفت "نمی‌دونم" گفتم "خب؟" برادرم گفت "خب که خب" گفتم "مگه نمی‌خواستی با من حرف بزنی؟"‌ برادرم گفت "تو حرف بزن" گفتم "من چیزی ندارم بگم" برادرم گفت "حواس‌ات به بازیه" گفتم "نه تلویزیون که خاموشه" گفت "دوست داری من زودتر برم که بشینی بقیه بازی رو تماشا کنی؟ گفتم "نه"، گفت "دروغ میگی" گفتم "نه ولی داشتم دروغ می‌گفتم واقعاً دلم می‌خواست برود و من بقیه بازی را نگاه کنم" برادرم کمی به من نگاه کرد و گفت "برأت متأسفم و تلویزیون را روشن کرد و لنگان لنگان با پای گچ گرفته‌اش به طرف اتاق رفت". جلوی در اتاقش که رسید گفت "نه برای تو متأسف نیستم برای خودم متأسفم الاغ هم تو نیستی، منم" نشستم و بازی را دیدم ولی دیگر دیدن بازی نمی‌چسبید. ده دقیقه بعد بازی با نتیجه 1-2 به نفع فرانسه تموم شد ... نه خوشحال بودم نه ناراحت انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بلند شدم رفتم جلوی در اتاق برادرم و در زدم برادرم گفت "نیا تو" گفتم "ببخشید فوتباله خیلی مهم نبود." برادرم گفت "دل گرفتن منم خیلی مهم نبود" پرسیدم "دلت باز شد؟" برادرم گفت "نه" گفتم "ولی فوتبال تموم شد" برادرم پرسید "کی برد" گفتم "فرانسه" گفت "فکر میکنی امسال کی قهرمان جام میشه؟" گفتم "انگلیس خیلی قویه" گفت "آره ولی تو رده ملی هیچ وقت چیزی نمیشه" گفتم "ولی 1966 قهرمان جام جهانی شده" برادرم گفت "اوووو... پنجاه سال پیش بوده" بعد یک مدتی درباره بازیکن‌ها و تیم‌ها حرف زدیم حرف‌های خیلی معمولی، حرف‌های خیلی خیلی معمولی، حرف‌های خیلی خیلی خیلی معمولی، ولی این حرف‌ها از بازی جذاب‌تر بود و بعد از آن برادرم هم دیگر دلش گرفته نبود. | سروش صحت | 👳 @mollanasreddin 👳
🖤وعده وصل بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت : يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود. حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند شدو نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود. آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه . آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت : ⬛️السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .⬛️ بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود: اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است . سوگنامه آل محمدص429 👳 @mollanasreddin 👳
🖤 وجود تاریخی حضرت رقیه (س) یکی از شهیدان قیام حسینی که نقش بسیار تاثیرگذاری درتبدیل واقعه عاشورا به یک جریان سیال تاریخی داشت، حضرت رقیه (س)، دختر سه‌ساله امام حسین (ع) است (که بارگاه آن مخدره در شهر شام واقع شده است). بعضی از مورخین درباره وجود تاریخی حضرت رقیه(س) سعی در شبهه پراکنی دارند، اما با توجه به مستندات تاریخی که در کتاب منتخب التواریخ نقل شده می‌توان به تمام این شک و دودلی‌ها پایان داد. در قسمتی از این مستندات تاریخی، جریان تعمیر و بازسازی قبر این بانوی سه ساله ذکر شده که بدین صورت است: چندین بار سید ابراهیم دمشقی و خانواده‌اش در عالم رویا خواب این بانوی سه ساله را می‌بینند. در خواب از سید ابراهیم خواسته می‌شود که به نزد والی شام برود و از او بخواهد که قبر را تعمیر کنند؛ زیرا داخل قبر آن حضرت آب جمع شده بود و جسم مطهر ایشان معذب بود. والی شام با مطلع شدن از این جریان از علما شیعه و سنی خواست که غسل کنند و در نزد مرقد آن بانو جمع شوند و قرار بر این شد که قفل به دست هر شخصی باز شد، متصدی نبش قبر و تعمیر آن شود. قفل تنها به دست سید ابراهیم دمشقی که نسبش منتهی به سید مرتضی علم الهدی می‌شود، باز شد و بدن شریف آن حضرت را به مدت سه روز از قبر خارج کردند و به تعمیر آن پرداختند. (برای اطلاع از جزئیات بیشتر به کتاب لهوف سیدبن طاووس مراجعه شود) 👳 @mollanasreddin 👳
📚 استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟» شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردی‌مان را از دست می‌دهیم.» استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟» شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.» سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.» استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.» 👳 @mollanasreddin 👳
شروع یک روز پر برکت با یک آیه از قرآن کریم بسم الله الرحمن الرحیم قَالَ وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ گفت: چه کسی است که از رحمت پروردگارش مأیوس شود، مگر گمراهان (بی‌خبر از قدرت و عظمت خدا). -آیه_۵۶🌹 صبحتون بخیر 👳 @mollanasreddin 👳
می گویند که هشتادوپنج سال پیش، دانشگاه هاروارد یک تحقیقی رو شروع میکنه با عنوان *"در زمان بازنشستگی، بزرگترین دغدغه ی انسان ها چیست؟"* زندگیِ نزدیک به هشتصد نفر رو در طول سالیان از اون زمان تا حالا دنبال کرده و نتیجه تحقیقاتش از محققین گذشته به محققین کنونی به "ارث" رسیده است(هشتادو پنج سال آمار، ارقام، نتایج و تجربه ها). این شاید بتواند یکی از طولانی ترین تحقیق های رسمی تاریخ علم باشد.!! هرچه که هست، *نتیجه اش تکان دهنده است.* *دغدغه افراد باز نشسته*، نه اموالشون نه فرزندانشون نه وضعیت سلامتیشون و نه هیچ چیز دیگری ست. *بزرگترین نگرانی اکثر آنها بعد از بازنشستگی، دلتنگیه.!!* دلتنگی برای *آدم ها*، برای *دوستی ها،* برای *ارزش های* از دست رفته، برای *هم مسیر ها*، برای *همراهان* و برای *دوستان.* !! آدم ها نه فقط سرمایه های ملی، بلکه سرمایه های زندگی هستند. آدمها، گرون قیمت ترین و با ارزش ترین سرمایه های جهان هستی هستند.!! *آدم ها ی خوب و وفادار، همکاران مهربان و منصف، دوستان یکرنگ و با شرافت، واقعاً بی قیمت اند.* *باید تا زمانی که آنها را داریم و با آنها معاشرت دارین قدر این عزیزان را بدانیم.*💓❤️ *مبادا دیر شود و دلتنگشان بشویم.‼️‼️* 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زردی دندان های این خانم دردسرساز شد❗️🤦🏻‍♀️ خبر خوش برای افرادی که می خواهند بی دردسر دندان های خود را سفید کنند😍 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این پک سفیدکننده ی دندان گیاهی با 60% تخفیف روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.saamim.com/gnioZ https://landing.saamim.com/gnioZ
*همش‌تقصیر مادر‌هاست!!!* *نشر:* گاهنامه مدیر ■من کلاس اول دبستان بودم.‌ این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، كه بخاطر می آورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم نان بخریم. نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود. البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد، نه، در اصل من یادم نیست. خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!». گفتم: «کو، کجاست، کو پول؟!». یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود. آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! (به سلامتی شما) خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ما، همه خاکی بود. خلاصه، ... اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم.» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» اخوی گفت: «توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.» مادر گفتند: *«مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»* اخوی گفت: «بله برداشتم.» مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!» اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!». آقا! ... این دست داداش ما که بالا آمد (خدا بیامرزد رفتگان شما را) این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلاً عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب و زير ميزی نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، که انگار هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی مبتلا هستیم. مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ خوراك پزي می بردند، فرمایش می کردند: *«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».* عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت) یک جزمی داشت، بیا و ببین. چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه. مثل ابر بهار اشک می ریخت. از همان فاصله چند متری من هم سوزش آن داغ را زیر پوستم حس کردم و زدم زیر گریه. ... محشر کبری به پا شده بود. با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!» بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند: «این دفعه اول و آخرت بود؟! اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند، نگاه پر جذبه مادر به من دوخته شد. قلبم آمد توی دهنم. فهمیدم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستم. در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردم که باید به یک جایی پناه برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهنم نرسید. مثل تیری که از چله‌کمان رها شده باشد، پله‌های زیرزمین را دو تا یکی کردم و رفتم داخل حیاط و چهارنعل دويدم سمت مستراح و (گلاب به رویتان) به مستراح گوشه‌ حیاط پناهنده شدم. در را هم از داخل به روی‌خودم قفل کردم.‌ صدای هر تپش قلبم را دو بار می شنیدم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلبم از دیوارهای مستراح بود.‌ مادر به پشت درب اقامتگاه من رسیدند و گفتند:‌ «بیا بیرون!» ولی من فقط عاجزانه التماس می کردم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!». مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی من، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند. اکنون من از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودم. ندایی از درون به من نهیب زد که: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!». از آن زمان تا امروز بیش از چهل‌ و اندی سال میگذرد. شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار به این اخوی ما، دور از جان، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند كه هيچ، اصلاً نگاهش هم نميكند. 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️بستن آب بر سپاه امام حسین در کربلا 🔺نامه ابن زیاد در هفتم محرم سال ۶۱ هجرى به عمر بن سعد رسید و به وی دستور داد که بر امام حسین علیه‌السلام سخت گیرد و میان او و آب فرات حایل گردد و نگذارد که آن حضرت و یارانش از رود فرات استفاده کنند تا در فشار قرار گرفته و تسلیم گردند. 🔻عمر بن سعد که به خاطر دلبستگی به حکومت "ری" حاضر به انجام هر کاری شده بود، فرمان عبیدالله را بی‌درنگ به اجرا درآورد و عمرو بن حجاج زبیدی را با پانصد سواره نظام، موکل آب فرات نمود تا از دسترسی یاران امام حسین‌ علیه‌السلام به شریعه فرات جلوگیری نماید. 🔹 سپاهیان عمر بن سعد از روز هفتم محرم با شدت تمام از آب فرات مراقبت کرده و مانع دستیابی یاران امام حسین علیه‌السلام به آن شدند لیکن علیرغم سخت‌گیری و تلاش پی‌گیر آنان، یاران امام حسین ع تا شب عاشورا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را به رود فرات رسانیده و آب خیمه‌ها را تأمین می‌کردند.
آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند پس چرا می‌خوانمیش؟ که به قول معروف حال‌مان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که می‌شود خوشحال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حال‌مان را خوش می‌کند ما اما نیاز به کتابخانه، نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوشحالیِ سخت دردناک متاثرمان کند مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزده‌ی درونمان 📓 نامه_به_پدر ✍🏻 فرانتس_کافکا 👳 @mollanasreddin 👳
زوال حكومت ١٢٠ ساله مغولها در ایران از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغولها هرچه خواستند در ایران کردند، جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشد. از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل. مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند، در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند، مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند. ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند. در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند ابن اثیر می‌نویسد: یک مغول درصحرایی به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد هیچکس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...! ‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی بنام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می‌کند. ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر را دستگیر کنند عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد. ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای "مغول‌کشی" کم‌کم زیاد می‌شود. عبدالرزاق نام سربداران را بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد. فوج ‌فوج مردمانِ ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند. ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد و پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند. آنروز حتماً پرشکوه بوده است. طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می‌فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند سربداران او را هم می‌کشند و به جنگ طغای می‌روند و او را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است. سیف فرغانی که از شعرا و مشایخ قرن هفتم و هشتم هجری بود، این‌ قصیده را خطاب به سپاهیان مغول سروده است: هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغ‌تان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست بادِ سُم خران شما نیز بگذرد بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد. 👳 @mollanasreddin 👳
🪴 *خاطره ای زیبا از شادروان دکتر باستانی پاریزی* 💠 در پاكستان نام های خيابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است. خيابان های بزرگ دو طرفه را *شاهراه* می نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» می گوييم! بنده برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار می برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر می كنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد. نخستين چيزی كه در سر بعضی كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهای رانندگی است. در ايران اداره‌ی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچه‌ای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مي‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان مي‌كنيد تابلو چه باشد؟ *راه بند*‌! تاكسی كه مرا به کنسولگری ايران دركراچی می برد كمی از کنسولگری گذشت، خواست به عقب برگردد،يكي از پشت سر به او فرمان می داد، در چنين مواقعی ما می گوييم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاكستانی می گفت: *واپس، واپس،بس!* و اين حرفها در خياباني زده شد كه به *شاهراه ايران* موسوم است. اين مغازه‌هایی را كه ما قنادی می گوييم( و معلوم نيست چگونه كلمه‌ی قند صيغه‌ ی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری اين دكانها را در آنجا *شيرين‌كده* نامند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» می خوانيم، در آنجا *سامان* گويند. سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف می كند و چيزی می دهد يا محبتی ابراز می دارد، ما اگر خودمانی باشيم می گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم مي‌گوييم «مرسی» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردی می گويند: *مهرباني*! آنچه ما شلوار گوييم در آنجا *پاجامه* خوانده می شود. قطار سريع السير را در آنجا *تيز خرام* می خوانند! 🪷 جالبترين اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن ديدم، آنها اين موجودي را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم *خوش دامن* گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست. «از پاريز تا پاريس، محمدابراهيم باستانی پاريزی» ضمناً اضافه کنم که در پاکستان و افغانستان به بازنشسته هم *سبک دوش* می گویند.💐🪴🪷 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
🔥بخور نخور های لاغری و چاقی 📛 😱 بزن رو وزنت تا بگم چی بخوری که خوش اندام بشی و سالم✅👇👇 🍏۶۲ 🌟۶۳🍏۶۴ 🌟 ۶۵ 🍏 ۶۶ 🌟 ⭐️ ۶۸ 🍏 ۶۹ ⭐️ ۷۰ 🍏۷۱⭐️۷۲🍏 🍏۷۴ 🌟۷۵ 🍏۷۶ 🌟۷۷ 🍏۷۸ 🌟 ⭐️۸۰🍏 ۸۱ ⭐️۸۲ 🍏 ۸۳ ⭐️ ۸۴🍏 🍏۸۶ 🌟 ۸۷ 🍏 ۸۸ 🌟۸۹ 🍏۹۰ 🌟 ⭐️ ۹۲ 🍏۹۳ ⭐️ ۹۴ 🍏۹۵ 🍏۹۶🌟 🍏 ۹۸ 🌟۹۹🍏۱۰۰🌟 +۱۰۰🌟 +۱۵۰🍏 💙مثل کوره چربی بسوزون تخصصی زیر نظر دکتر مردانی متخصص تغذیه 🔥😍
*خنده چگونه باعث شفای بدن می‌شود؟* وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه به بيماری "آنكيلو اسپونديليتيس" مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود. كازينز اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد. او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها را تماشا كرد و از ته دل خنديد. پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد پزشكان در نهايت تعجب دريافتند كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...! اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد. آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند. آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند. اين امر توضيح می دهد كه چرا *آدم های شاد به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات بيمار هستند...!* 📕 ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔉 | گفتن خوبیای تو، مثه قند مکرره 🎙 با نوای مشاهده و دریافت با کیفیت‌های مختلف 🎵 فایل صوتی قطعه 🖌 متن شعر 🔰 شب پنجم ۱۴۴۶ ه‌ق 📆 چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳ 🕌 حسینیۀ شهدای بسیج 🏴 هیأت عاشورائیان ✨ 🇮🇷 صفحۀرسمی‌حاج‌ابوذربیوکافی ▫️ AbozarBiukafi_ir
چرا بازداشت شدم؟ ✍علی‌محمد ایزدی در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم. بچه‌ای بسيار شلوغ می‌کرد. خواستم او را آرام کنم. به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خريد. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسيد و من هم خيلی عادی از قطار پياده شده و راهم را کشيدم و رفتم. ناگهان پليس مرا خواند و اعلام کرد *شکايتی از شما شده مبنی بر اينکه به اين بچه دروغ گفته‌ای به او گفته‌ای شکلات می‌خرم، ولی نخريدی!* با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم ديگر مثل *دزد و قاچاقچی* بودند. *آن‌ها با نظر عجيبی به من می‌نگريستند که تو دروغ گفته‌ای. آن هم به يک بچه!* به هر حال جريمه شده و شکلات را خريدم و عبارتی بر روی گذرنامه‌ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برايم بسيار گران تمام شد! آن‌ها به دنبال يک بسته شکلات نبودند. *نگران بدآموزی بچه‌شان بودند و اينکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.!!* از کتاب *«چرا عقب مانده ايم؟»* 👳 @mollanasreddin 👳