eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زردی دندان های این خانم دردسرساز شد❗️🤦🏻‍♀️ خبر خوش برای افرادی که می خواهند بی دردسر دندان های خود را سفید کنند😍 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این پک سفیدکننده ی دندان گیاهی با 60% تخفیف روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.saamim.com/gnioZ https://landing.saamim.com/gnioZ
*همش‌تقصیر مادر‌هاست!!!* *نشر:* گاهنامه مدیر ■من کلاس اول دبستان بودم.‌ این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، كه بخاطر می آورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم نان بخریم. نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود. البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد، نه، در اصل من یادم نیست. خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!». گفتم: «کو، کجاست، کو پول؟!». یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود. آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! (به سلامتی شما) خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ما، همه خاکی بود. خلاصه، ... اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم.» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» اخوی گفت: «توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.» مادر گفتند: *«مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»* اخوی گفت: «بله برداشتم.» مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!» اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!». آقا! ... این دست داداش ما که بالا آمد (خدا بیامرزد رفتگان شما را) این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلاً عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب و زير ميزی نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، که انگار هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی مبتلا هستیم. مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ خوراك پزي می بردند، فرمایش می کردند: *«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».* عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت) یک جزمی داشت، بیا و ببین. چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه. مثل ابر بهار اشک می ریخت. از همان فاصله چند متری من هم سوزش آن داغ را زیر پوستم حس کردم و زدم زیر گریه. ... محشر کبری به پا شده بود. با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!» بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند: «این دفعه اول و آخرت بود؟! اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند، نگاه پر جذبه مادر به من دوخته شد. قلبم آمد توی دهنم. فهمیدم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستم. در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردم که باید به یک جایی پناه برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهنم نرسید. مثل تیری که از چله‌کمان رها شده باشد، پله‌های زیرزمین را دو تا یکی کردم و رفتم داخل حیاط و چهارنعل دويدم سمت مستراح و (گلاب به رویتان) به مستراح گوشه‌ حیاط پناهنده شدم. در را هم از داخل به روی‌خودم قفل کردم.‌ صدای هر تپش قلبم را دو بار می شنیدم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلبم از دیوارهای مستراح بود.‌ مادر به پشت درب اقامتگاه من رسیدند و گفتند:‌ «بیا بیرون!» ولی من فقط عاجزانه التماس می کردم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!». مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی من، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند. اکنون من از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودم. ندایی از درون به من نهیب زد که: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!». از آن زمان تا امروز بیش از چهل‌ و اندی سال میگذرد. شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار به این اخوی ما، دور از جان، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند كه هيچ، اصلاً نگاهش هم نميكند. 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️بستن آب بر سپاه امام حسین در کربلا 🔺نامه ابن زیاد در هفتم محرم سال ۶۱ هجرى به عمر بن سعد رسید و به وی دستور داد که بر امام حسین علیه‌السلام سخت گیرد و میان او و آب فرات حایل گردد و نگذارد که آن حضرت و یارانش از رود فرات استفاده کنند تا در فشار قرار گرفته و تسلیم گردند. 🔻عمر بن سعد که به خاطر دلبستگی به حکومت "ری" حاضر به انجام هر کاری شده بود، فرمان عبیدالله را بی‌درنگ به اجرا درآورد و عمرو بن حجاج زبیدی را با پانصد سواره نظام، موکل آب فرات نمود تا از دسترسی یاران امام حسین‌ علیه‌السلام به شریعه فرات جلوگیری نماید. 🔹 سپاهیان عمر بن سعد از روز هفتم محرم با شدت تمام از آب فرات مراقبت کرده و مانع دستیابی یاران امام حسین علیه‌السلام به آن شدند لیکن علیرغم سخت‌گیری و تلاش پی‌گیر آنان، یاران امام حسین ع تا شب عاشورا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را به رود فرات رسانیده و آب خیمه‌ها را تأمین می‌کردند.
آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند پس چرا می‌خوانمیش؟ که به قول معروف حال‌مان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که می‌شود خوشحال بود. تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حال‌مان را خوش می‌کند ما اما نیاز به کتابخانه، نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوشحالیِ سخت دردناک متاثرمان کند مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزده‌ی درونمان 📓 نامه_به_پدر ✍🏻 فرانتس_کافکا 👳 @mollanasreddin 👳
زوال حكومت ١٢٠ ساله مغولها در ایران از یک روستا شروع شد. ۱۲۰ سال مغولها هرچه خواستند در ایران کردند، جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشد. از کشتن ۱۰۰هزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل. مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند ولی چون بیابانگرد بودند، در شهرها زندگی نمی‌کردند. مغول‌ها همه گونه حقی داشتند، مجاز بودند هرکه را خواستند بکشند، به هرکه خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند. ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند. در تاریخ دورهٔ مغول چنان یأسی میان مردم ایران وجود داشت که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند ابن اثیر می‌نویسد: یک مغول درصحرایی به ۱۷ نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد هیچکس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر که همان یک نفر او را کشت...! ‏داستان از روستای باشتین و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این ‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند برخلاف رویه ۱۲۰ سال قبلش دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی بنام عبدالرزاق دعوت به ایستادگی می‌کند. ‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر را دستگیر کنند عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را نیز می‌کشد. ‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند. عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود ‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای "مغول‌کشی" کم‌کم زیاد می‌شود. عبدالرزاق نام سربداران را بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد. فوج ‌فوج مردمانِ ‌بستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغونشاه (حاکم سبزوار) بایستند. ‏عبدالرزاق بر ارغونشاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد و پس از ۱۲۰ سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند. آنروز حتماً پرشکوه بوده است. طغای ‌تیمور ایلخان مغول یک ایلچی مغول را می‌فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند سربداران او را هم می‌کشند و به جنگ طغای می‌روند و او را شکست می‌دهند و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است. سیف فرغانی که از شعرا و مشایخ قرن هفتم و هشتم هجری بود، این‌ قصیده را خطاب به سپاهیان مغول سروده است: هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغ‌تان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست بادِ سُم خران شما نیز بگذرد بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد در مملکت که غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد. 👳 @mollanasreddin 👳
🪴 *خاطره ای زیبا از شادروان دکتر باستانی پاریزی* 💠 در پاكستان نام های خيابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصيل كلمات قديم است. خيابان های بزرگ دو طرفه را *شاهراه* می نامند، همان كه ما امروز «اتوبان» می گوييم! بنده برای نمونه و محض تفريح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را كه در آنجاها به كار می برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اينجا ذكر می كنم كه ببينيد زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیتی دارد. نخستين چيزی كه در سر بعضی كوچه‌ها مي‌بينيد تابلوهای رانندگی است. در ايران اداره‌ی راهنمايی و رانندگی بر سر كوچه‌ای كه نبايد از آن اتومبيل بگذرد مي‌نويسد:« عبور ممنوع» و اين هر دو كلمه عربی است، اما در پاكستان گمان مي‌كنيد تابلو چه باشد؟ *راه بند*‌! تاكسی كه مرا به کنسولگری ايران دركراچی می برد كمی از کنسولگری گذشت، خواست به عقب برگردد،يكي از پشت سر به او فرمان می داد، در چنين مواقعی ما می گوييم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاكستانی می گفت: *واپس، واپس،بس!* و اين حرفها در خياباني زده شد كه به *شاهراه ايران* موسوم است. اين مغازه‌هایی را كه ما قنادی می گوييم( و معلوم نيست چگونه كلمه‌ی قند صيغه‌ ی مبالغه و صفت شغلی قناد برايش پيدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری اين دكانها را در آنجا *شيرين‌كده* نامند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثيه» می خوانيم، در آنجا *سامان* گويند. سلام البته در هر دو كشور سلام است. اما وقتی كسی به ما لطف می كند و چيزی می دهد يا محبتی ابراز می دارد، ما اگر خودمانی باشيم می گوييم: ممنونم، متشكرم، اگر فرنگی مآب باشيم مي‌گوييم «مرسی» اما در آنجا كوچك و بزرگ، همه در چنين موردی می گويند: *مهرباني*! آنچه ما شلوار گوييم در آنجا *پاجامه* خوانده می شود. قطار سريع السير را در آنجا *تيز خرام* می خوانند! 🪷 جالبترين اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن ديدم، آنها اين موجودي را كه ما مرادف با ديو و غول آورده‌ايم *خوش دامن* گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذير و زيباست. «از پاريز تا پاريس، محمدابراهيم باستانی پاريزی» ضمناً اضافه کنم که در پاکستان و افغانستان به بازنشسته هم *سبک دوش* می گویند.💐🪴🪷 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
🔥بخور نخور های لاغری و چاقی 📛 😱 بزن رو وزنت تا بگم چی بخوری که خوش اندام بشی و سالم✅👇👇 🍏۶۲ 🌟۶۳🍏۶۴ 🌟 ۶۵ 🍏 ۶۶ 🌟 ⭐️ ۶۸ 🍏 ۶۹ ⭐️ ۷۰ 🍏۷۱⭐️۷۲🍏 🍏۷۴ 🌟۷۵ 🍏۷۶ 🌟۷۷ 🍏۷۸ 🌟 ⭐️۸۰🍏 ۸۱ ⭐️۸۲ 🍏 ۸۳ ⭐️ ۸۴🍏 🍏۸۶ 🌟 ۸۷ 🍏 ۸۸ 🌟۸۹ 🍏۹۰ 🌟 ⭐️ ۹۲ 🍏۹۳ ⭐️ ۹۴ 🍏۹۵ 🍏۹۶🌟 🍏 ۹۸ 🌟۹۹🍏۱۰۰🌟 +۱۰۰🌟 +۱۵۰🍏 💙مثل کوره چربی بسوزون تخصصی زیر نظر دکتر مردانی متخصص تغذیه 🔥😍
*خنده چگونه باعث شفای بدن می‌شود؟* وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه به بيماری "آنكيلو اسپونديليتيس" مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود. كازينز اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد. او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها را تماشا كرد و از ته دل خنديد. پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد پزشكان در نهايت تعجب دريافتند كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...! اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد. آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند. آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند. اين امر توضيح می دهد كه چرا *آدم های شاد به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات بيمار هستند...!* 📕 ✍🏻 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از حاج ابوذر بیوکافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔉 | گفتن خوبیای تو، مثه قند مکرره 🎙 با نوای مشاهده و دریافت با کیفیت‌های مختلف 🎵 فایل صوتی قطعه 🖌 متن شعر 🔰 شب پنجم ۱۴۴۶ ه‌ق 📆 چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۳ 🕌 حسینیۀ شهدای بسیج 🏴 هیأت عاشورائیان ✨ 🇮🇷 صفحۀرسمی‌حاج‌ابوذربیوکافی ▫️ AbozarBiukafi_ir
چرا بازداشت شدم؟ ✍علی‌محمد ایزدی در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم. بچه‌ای بسيار شلوغ می‌کرد. خواستم او را آرام کنم. به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خريد. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسيد و من هم خيلی عادی از قطار پياده شده و راهم را کشيدم و رفتم. ناگهان پليس مرا خواند و اعلام کرد *شکايتی از شما شده مبنی بر اينکه به اين بچه دروغ گفته‌ای به او گفته‌ای شکلات می‌خرم، ولی نخريدی!* با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم ديگر مثل *دزد و قاچاقچی* بودند. *آن‌ها با نظر عجيبی به من می‌نگريستند که تو دروغ گفته‌ای. آن هم به يک بچه!* به هر حال جريمه شده و شکلات را خريدم و عبارتی بر روی گذرنامه‌ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برايم بسيار گران تمام شد! آن‌ها به دنبال يک بسته شکلات نبودند. *نگران بدآموزی بچه‌شان بودند و اينکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند.!!* از کتاب *«چرا عقب مانده ايم؟»* 👳 @mollanasreddin 👳
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می‌رفت پر شد، خانمی کنار یک‌ مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید، چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت من با خودم 10.000یورو دارم که بیش‌از مقدار مجاز برای خارجی است مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفش کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفش حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به‌ من بدهید تا به شما برگردانم. و همین‌ کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوتر از مرد انگلیسی رد شد و حتی چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی که شد. مرد انگلیسی شروع به داد و فریاد کرد و گفت سرکار! این خانم 10 هزار یورو با خودش دارد. نصفش را به‌ من داده تا رد کنم. نصف دیگرش هم با خودش است. بگیریدش. من یک انگلیسی هستم و به‌ وطنم خیانت نمی‌کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چه‌قدر بریتانیای‌ کبیر را دوست دارم. زن را بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن‌ دوستی او تقدیر کرد و گفت حتی یک‌ قاچاق ساده، به اقتصاد کشور ضرر می‌زند و از مرد انگلیسی بسیار تشکر کرد. قطار به‌ راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید که همان مرد انگلیسی جلوی منزلش است. مردِ انگلیسی با آرامش معناداری، پاکتِ‌ حاوی 15.000 یورو را به وی داد و گفت این 10 هزار یورو پول شما و این 5 هزار هم جایزه شما! تعجب نکنید. من می‌خواستم حواس آن‌ها از کیف خودم که حاوی 3 میلیون یورو بود پرت کنم! و مجبور شدم چنین حیله‌ای به‌کار برم! 👳 @mollanasreddin 👳
⭕️السَّلام عَلی الطِفل الرَضیع الشَهید 🔻چون امام حسین علیه‌السّلام در عصر عاشورا خویشتن را تنها و بی یاور دید، آخرین حجت را بر مردم تمام کرد و برای هدایت آنان بانگ برآورد: «آیا مدافعی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ آیا یکتاپرستی هست که از خدا بترسد و ما را یاری دهد؟ آیا فریادرسی هست که به خاطر خدا ما را یاری رساند؟ 🔺صدای این کمک خواهی امام که به خیمه ها رسید و بانوان دریافتند که امام دیگر یاوری ندارد، صدایشان به شیون و گریه بلند شد. امام به سوی خیمه ها رفت، تا برای آخرین بار اهل خیمه را ببیند و با آنان وداع کند. امام صدای فرزند شش ماهه اش علی اصغر را شنید که از شدت تشنگی و گرسنگی می گریست. ♦️پس فرمود: پسر کوچکم علی را به من دهید تا برای آخرین بار او را ببینم و با او وداع کنم. سپس او را در آغوش گرفت و به بیرون خیمه آورد و به سوی دشمن رفت و در مقابل لشکر یزید ایستاد و فرمود: « ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید بر این طفل ترحم نمایید. او از تشنگی می‌سوزد در حالی‌که هیچ گناهی ندارد. او را با جرعه‌ای آب سیراب سازید.» 🔹اما گویی تمامی رذالت دنیا در اعماق وجودشان ریشه دوانده بود؛ زیرا به جای آنکه فرزند رسول خدا ص را به مشتی آب میهمان کنند، «حرمله بن کاهل» تیری در کمان نهاد و گلوی طفل را نشانه گرفت. امام کف دست خود را از خون گلوی علی پر کرد و به سوی آسمان‌ پاشید و فرمود: «خدایا بین ما و مردمی که ما را دعوت کرده‌اند تا یاریمان کنند، امّا ما را می‌کشند، خودت داوری کن»
مادرم یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای *حیف* در خانه‌ی ما به چیزهایی *حیف* گفته می‌شد که نباید از آن‌ها استفاده می‌کردیم ،نباید دست می‌زدیم... فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آن‌ها را خیلی تند ببینیم و از شوقِ داشتن آن‌ها کِیف کنیم! *حیفِ* مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوق *حیف* را باز کند و چیزهای *حیف* را دربیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش آن‌ها را جلوی چشمانِ میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آن‌ها لذت ببرد. مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای *حیف* به حساب نیاورد! دست‌هایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آن‌ها را کهنه کرد. حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست... *حیفِ* مادرم که قدرِ *حیف* ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا *حیف* نبودند تلف کرد. ◻️ یک روز از خواب بیدار می‌شوی نگاهی به تقویم می‌اندازی نگاهی به ساعتت و نگاهی به خودِ خودت در آینه و می‌بینی هیچ‌ چیز و هیچ ‌کس جز خودت *حیف* نیست! لباس‌های اتوکشیده‌ی غبارگرفته‌ی مهمانی‌ات را از کمد بیرون می‌آوری، گران‌ترین عطرت را از جعبه بیرون می‌آوری و به سر و روی خودت می‌پاشی، ته‌مانده‌ی حساب بانکی‌ات را می‌تکانی و خرج خودت می‌کنی... ‌ یک روز از خواب بیدار می‌شوی و به کسی که دوستت دارد، بدون دلهره و قاطعانه می‌گویی: صبح بخیر عزیزم، وقت کم است، لطفا مرا بیشتر دوست بدار... یک روز، یکی از همین روزها، وقتی از خواب بیدار می‌شوی، متوجه می‌شوی بدترین بدهکاری، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست، و هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست! یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد این زمان،می‌شود آن زمان.... می‌شود مثلِ چای یخ‌کرده‌ی روی میز که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته، و حالا با هیچ قند و شکلاتی به مذاق هیچ طبعی خوش نمی‌آید... حیف خودمان رفیق 👳 @mollanasreddin 👳
یک دانشجو(امیر عباس زینت بخش) که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد: در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود. طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند. به این جهت؛ یک روز از اینکه متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه "زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آنرا از بانک بیرون بکشم. این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم. وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است. داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند. طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی (سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آنرا برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد. اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است. ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند! نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود. ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوانترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند! 👳 @mollanasreddin 👳
سلام صبحتون بخیر و شادی🌷🦋 👳 @mollanasreddin 👳
دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم، موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی، وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است، دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته ‌است، گاز را شسته‌، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده‌ است، وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد، امروز عصر با مادرم حرف میزدم، برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم، برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی، و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی خانواده فکر میکنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدیها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است... 👳 @mollanasreddin 👳
صبح باشد. وصدای زیارت عاشورا خواندن بابا از پشت بام بیاید. با صد تا سلام ... وسط حیاط کنار لاله عباسیهای باغچه با یک جعبه کبریت خالی در دست ، ایستاده باشی و تندتند تخم های لاله عباسی را که باز می شوند تا به خورشید سلام کنند و روی زمین می ریزند جمع کنی و بگذاری شان داخل جعبه... و تندتند بابا بگوید: السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ... و لاله عباسیها به یکباره باز شوند و همه سرخ باشند و نه زرد و نه صورتی... همه سرخ باشند و همه به یکباره : "سلام" ... ما بقیت و بقی الیل والنهار ... و لا جعله الله آخرالعهد منّی لزیارتکم. صدای سلام های بابا ، از آسمان بیاید و لاله عباسیها دانه هاشان را بریزند و انارها ، تندتند بترکند و یاقوت شوند و بر زمین افتند... 👳 @mollanasreddin 👳
ما بابا نداریم، راستش داریم اما اندازه ی یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار، عکسش را هم تراشیده اند آن رو، با آن سیبیل مخملی و گونه ها ی توو رفته و موهایی که همیشه فر بود. ما بابا نداریم، نه که از اولش نداشتیم، نه که به خوابمان نمی آید، خدا خواست که امتحانمان کند، که اشک مان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را، که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد بروی لبهایمان. ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه میکنیم، یواشکی دوستش داریم، حتی وقتی فیلم رسیدن این سربازهای آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یکدفعه ای هق میزنیم. ما بابا نداریم و امسال، روز پدر که میشود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم، سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم، حسودیم، که یواشکی بابای شما را دوست داریم. راستی رفیق جان مهربان من آنوقت که صورت بابایت را میبوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش میرود توی لبهایت، آن وقتی که جوری فشارت میدهد که نفست تنگ میشود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان، یک لحظه بیشتر جای همه ما، همه ما بچه هایی که بابا نداریم 👳 @mollanasreddin 👳
بابام یه کارگر ساده بود ، اوضاع مالیمون اصلا تعریفی نداشت واسه همین منم که پسر بزرگ خونه بودم تصمیم گرفتم تا درس نخونم و برم دنبال کار تا یه کمکی به خانواده بکنم ، شدم شاگرد یه سوپرمارکت خیلی خفن تو بالا شهر که مشتریهاش تلفنی سفارش میدادن و من علاوه بر اینکه شاگرد مغازه بودم باید سفارش هاشون رو در خونشون تحویل میدادم ، توی مسیر خونه ی یکی از مشتریا یه مغازه ی ساز فروشی بود ، یه روز که قدم زنان از جلوی اون مغازه رد میشدم صاحب مغازه که یه آقای میانسال بود با سبیل فر خورده و یه کلاه کج داشت ویولنسل میزد ، از اون مغازه ی تاریک و قشنگ یه صدایی بیرون میومد که جلوی مغازه میخکوب شدم از اون روز به بعد هر موقع که از اون مسیر سفارش داشتم سعی میکردم وسطای روز برم که برسم به ساز زدن اون آقای سیبیلو کارم شده بود وایسادن جلوی مغازه و گوش دادن به صدای اون ساز یه روز اون آقا اومد بیرون ، گفت ویولنسل دوست داری؟ گفتم عاشقش شدم آقا ، اون گفت خب پس بیا یه دونه بدم بهت ، با یه تخفیف خوب چون معلومه خیلی علاقه داری اما واسه ی من اونقدر گرون بود که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم ، تشکر کردم و رفتم الان بعد از اون همه سال هنوزم که هنوزه نمیتونم اون کنسرتای کوچیک یک نفره رو فراموش کنم ، هنوز صداش توی گوشمه و هنوزم دوست دارم یه چلیست بشم اما فکر نمیکنم دیگه هیچ وقت بتونم به این آرزوم برسم ، ولی هیچ موقع هم نمیتونم عاشق ویولنسل نباشم بعضی چیزا هستن که تو فقط میتونی دوسشون داشته باشی ، عاشقشون باشی ، اما هیچ وقت دستت بهشون نمیرسه ، درست مثل بعضی آدما ، مثل بعضی عشقا ، شاید مثل تو.... 👳 @mollanasreddin 👳
«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.» این یک ضرب‌المثل چینی است و مایی که خیال می‌کنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته. در سال‌های دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاس‌ها حضور داشتند که سنشان از باقی بچه‌ها بیشتر بود. زن‌هایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصی‌های ساعتی به موقع سر کلاس‌ها حاضر می‌شدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگی‌شان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی می‌گرفتند، در بحث‌ها مشارکت می‌کردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را می‌دانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاس‌ها می‌کنند بهترین بهره را ببرند. آن سال‌ها در صورت بیشتر ما جوانک‌های بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی می‌شد. اما حالا فکر می‌کنم این شروع‌های دوباره چه حرکت جالب و جسورانه‌ای است و چه خوب است که بعضی آدم‌ها برای جملات بازدارنده‌ای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمی‌کنند. آدم‌هایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد می‌گیرند، در چهل سالگی تازه می‌فهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفه‌ای متفاوت را آغاز می‌کنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را می‌سازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت می‌کنند، در هفتاد سالگی رابطه‌ی عاشقانه تازه‌ای را تجربه می‌کنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته می‌شوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچه‌های هفت هشت ساله شنا کردن را می‌آموزند و از پوزخند دیگران نمی‌ترسند، زنده و تحسین برانگیزند. لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی! 👳 @mollanasreddin 👳
من درسم را خوب خوانده بودم!!! آماده برای کنکوری موفق! همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت! از روی برنامه‌ی قبلی با تست ادبیات شروع کردم ... که ای کاش این کار را نمی‌کردم! سوال اول آرایه ادبی بود شعری از هوشنگ ابتهاج... "بسترم... صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری..." و نتیجه این شعر ....کنکوری با رتبه افتضاح بود...! راستش من سر جلسه کنکور تمام داستان‌های خفته در این شعر را به چشم دیدم! دیدم که اینگونه پریشان شدم! همه سرگرم تست زدن و پسرکی سرگردان در خیابان ....! نمیدانم هوشنگ ابتهاج را نبخشم یا مشاور را که گفت با ادبیات شروع کن ...حتما 100 میزنی! هیچ کدام فکر‌ِ این جا را نکرده بودیم که قرار است طراح سوال.... با یک شعر نیم خطی گذشته را گره بزند به آینده! فدای سرت... دانشگاه آزاد زیاد هم بد نیست! 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمک زندگی من، پسرم بود ولی/ نمک زندگیم را به زمین پاشیدن ▪️روضه حضرت علی اکبر علیه السلام از زبان استاد میرزامحمدی
هدایت شده از قاصدک
اِنَّ الٌحُسَین مِصٌباحُ الٌهُدی وَسَفینَهُ النَّجاه» ـ حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است. به اطلاع برادران و خواهران دینی می رساند برای  برپایی مراسم  عزاداری اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، نیاز به کمک داریم از شما تقاضا داریم به هر اندازه که میتوانید و نذر دارید ما را در این امر خدا پسندانه یاری فرمائید اجر شما با ارباب بی کفن 🏴 شماره کارت هیئت 👇
6037997750012768
بنام هیئت مذهبی غدیریه      •┈┈••✾••┈┈• 💠 @ghadiriyeh110 💠
محبوب، دیروز ویدئوی سخنرانی دکتر حسن عشایری را فرستاد و گفت نگاه کن، قشنگ حرف می‌زنه. من هم اطاعت کردم و ناهار را با حسن خوردم. حسن حرف می‌زد و من کباب می‌خوردم. یک جایی افسار بحث را کشاند به فرق هوش و خرد. نهایتا هم زیرپوستی نتیجه گرفت که هوش خوب است اما خرد، ضروری‌تر و مهم‌تر است. من شش دانگ با حسن موافقم. پدرم رفیقی داشت که پسرش از فرط باهوشی، روح انیشتن را در گور می‌لرزاند. تا روز آخری که ازش خبر داشتم دکترایش را در یک رشته‌ی سخت، به آسانی پشمک خوردن، تمام کرده بود و داشت دربدر دنبال چیز دیگری می‌گشت تا کمر آن را هم بمالاند به خاک. یک بار برای شام دعوت‌شان کردیم خانه‌مان. دکتر را که از نزدیک دیدم، احساس کردم اکبر اقبالی دارد برای بچه‌های توی خانه ادا درمی‌آورد. یک مغز بزرگ بود که روی یک جعبه‌ی مقوایی خالی نصب شده بود. مادرش لای هر دو جمله‌اش از زیرکی آقازاده و هوش سرشارش می‌گفت که چطور تنبان استادهایش را پرچم می‌کند. پدرش هم از آن طرف برایش پرتقال پوست می‌گرفت و می‌گذاشت جلویش و می‌گفت خودم عروس برایت انتخاب می‌کنم. بعد از رفتن‌شان پدرم با تاسف گفت با هوش شاید بشود کشتی ساخت اما نهایتا برای به سلامت رسیدن، ناخدای خردمند لازم داریم. و رفت گرفت خوابید. من و پدرم و حسن همه هم‌نظریم. حسن حرف‌های قشنگی می‌زد. این‌که اختلاس‌چی‌ها و سلطان‌ها عموما آدم‌های باهوشی هستند. اما بی‌خرد هستند. جامعه بیشتر تاوان بی‌خردی خودش را می‌دهد تا کم‌هوشی‌‌اش را. آدم‌های باهوشی که بی‌خردند. آدم‌هایی که تا ستاره‌ی سهیل بالا می‌روند اما نمی‌دانند برای چه تا آن‌جا آمده‌اند. درست مثل اسب‌های توانمند و باهوشی که افتاده‌‌اند توی پیست مسابقه و به دنبال یک هدف مبهم چهارنعل می‌دوند. بدون چاشنی خرد. رقابتی صرفا برمبنای هوش و جثه. درست مثل کنکور. خرد، بر خلاف هوش آموزش‌دادنی است. حسن می‌گفت این‌قدر پز باهوشی بچه‌هایتان را ندهید و نگویید ببینید کارخانه‌ی ما چه تولید کرده است و چه پس انداخته‌ایم. به خردمند کردنشان فکر کنید. اگر این کار را نکنید نهایتا آدم‌های تک‌بعدی و متخصصی را به جامعه تحویل می‌دهیم که انتگرال‌های سه‌گانه‌ی نامعین را به راحتی باقلوا خوردن حل می‌کنند اما در عوض از حل کردن ساده‌ترین مساله‌ی زندگی‌شان عاجز هستند. یا می‌شوند آدم‌های باهوش و بی‌خردی که خون باقی را توی شیشه می‌کنند. یا آدم‌های شیکی که به راحتی در صحرای زندگی گم می‌شوند و راه خانه را پیدا نمی‌کنند. آدم بدون خرد درست مثل درختی بلند و بی‌شاخ و برگ است که با اولین رعد و برق جزغاله می‌شود. باریکلا حسن. باریکلا محبوب. 👳 @mollanasreddin 👳