⭕️وقایع روز یازدهم محرم _ قسمت اول
🔹پس از شهادت امام حسین علیهالسّلام ، کوفیان خيمههای امام را سوزانده و از به يغما بُردن جزئيترين وسايل دريغ نكردند. عمر بن سعد به همراه یارانش تا ظهر روز 11 محرم در سرزمین کربلا ماندند و به تدفین کشتگان خود پرداختند.
🔺آنگاه در حالیکه اجساد بی سر و مطهر امام (ع) و یارانش را بر روی زمین رها کرده بودند، زنان و دختران سالار شهیدان را در برابر دیدگان هزاران دشمن با رویی گشوده و بدون چادر، بر شترهای بیجهاز سوار کردند و همانند اسیران کافر با غل و زنجیر به سوی کوفه حرکت دادند.
🔻سپاه کوفه کاروان اسرا را از میان قتلگاه عبور دادند. تا داغ اهل بیت پیامبر (ص) را تازه کنند. پس آنان شروع به شیون و زاری کردند و به صورتهای خویش میزدند. حضرت زینب (س) چون نظرش به بدن مبارک برادرش امام حسین علیهالسلام افتاد، فرمود: یا محمداه صلى علیک ملیک السّماء؛
♦️این حسین توست که با اعضاى پارهپاره در خون خویش آغشته است، اینها دختران تواند که اسیر شدهاند. .سکینه (س) دختر امام حسین (ع)، پیش آمد و جنازه پدر را در آغوش گرفت و به عزاداری پرداخت. گروهی از یاران عمر بن سعد پیش آمدند و او را به زور از پیکر پاک پدرش جدا کردند و کشان کشان نزد دیگر اسرا بردند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#یازدهم_محرم
⭕️وقایع روز یازدهم محرم _ قسمت دوم
💠بسیاری از مورخان بر این اعتقادند که در روز یازدهم محرم و پس از عزیمت سپاه عمر بن سعد به سوی کوفه، گروهی از بنی اسد ، خود را به اجساد مطهر امام حسین (علیهالسّلام) و یارانش رسانده بر آنان نماز گزارده و آنان را دفن نمودند. برخی دیگر روز سیزدهم را زمان دفن شهدای کربلا بیان کردهاند.
♦️بر اساس برخی منابع شیعی از آنجا که بدنهای بی سر شهدا قابل شناسایی نبودند، امام سجاد علیه السلام که در اسارت به سر میبردند با معجزه الهی خود را به کربلا رسانده و در تدفین امام حسین (ع) و یارانشان شرکت کردند.
🔻دشمنان زمانی که اهل بیت رسالت را به شهر کوفه وارد نمودند سرهای شهدا را پیش روی آنان حرکت داده وارد شهر کردند و در کوچه و بازار گرداندند . بسیاری از مردم کوفه به تماشای اسرا آمدند و برخی از آنان چون اسرا را در این وضع ناگوار دیدند، صدا به گریه و زاری بلند کردند.
🔸آن روز عبیدالله بن زیاد در قصر دار الاماره نشست و بار عام داد و دستور داد تا سر امام حسین (علیهالسّلام) را در پیش روی او قرار دادند، سپس دستور داد تا اهل بیت امام را بر او وارد کردند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#یازدهم_محرم
چند تایی ماهی قرمز داشتیم که توی تُنگ میچرخیدن.
تُنگ روی میز بود، نزدیک پردههای سنگینی که پنجره رو میپوشوند
و مادرم که همیشه لبخند میزد و از ما میخواست شاد باشیم.
به من میگفت: شاد باش هنری!
حق با مادر بود، بهتره اگه میتونی آدم شادی باشی.
اما پدرم که هیبتی شش در دو فوتی داشت هفتهای چند بار من و مادرم رو کتک میزد،
چون خودشم نمیدونست چه چیزی داره از درون به روحش حمله ور میشه.
ماهیهای بیچاره...
مادرم که میخواست آدم شادی باشه، هفتهای دو سه بار کتک میخورد و به من میگفت که شاد باشم:
هنری، لبخند بزن! چرا هیچ وقت نمیخندی؟
و بعد میخندید، که به من نشون بده چطور میشه خندید و اون لبخندها، غمگینترین لبخندهایی بودن که به عمرم دیده بودم.
یه روز ماهیها تلف شدن، هر پنج تاشون.
همه روی آب شناور، به پهلو افتاده بودن و چشمهاشون هنوز باز بود.
وقتی پدرم برگشت خونه، ماهیها رو انداخت جلوی گربه روی کف آشپزخونه و ما در حالی که مادرم لبخند میزد، این صحنه رو نگاه میکردیم.
نویسنده: چارلز بوکفسکی
👳 @mollanasreddin 👳
شاهزاده منک چانگ بر آن بود تا سرزمین خویش- ایالات تسی- را واگذارد و راهِ قلمرو پادشاهیِ تسین در پیش گیرد که میپنداشت در آن دیار مناصب عالی خواهد یافت. کوشش ملازمان او به منصرف کردن وی، یکسره بیهوده ماند. تاآنکه یکی از آن میان به کنایه حکایتی کرد که شاهزاده را به شنیدن آن، اندیشهی عزیمت از سر برفت.
آن مرد چنین گفته بود:
روزی از پشت در خانهی عروسکسازی گفتوگوی دو عروسک را - یکی چوبین و یکی گلین - شنیدم.
عروسک چوبین، گلین را میگفت:
- تو در اصل به جز مُشتی خاک نبودهای، بر کنارهی رود غربی. از آن خاکِ بیمقدار است که در وجود آمدهای. حالی اگر بارانی ببارد و بامیت بر سر نباشد، هر آینه آن خواهی شد که بودی!
آنگاه عروسک گلین را شنیدم که همسایهی تنگچشم خود را پاسخی شایسته داد.
عروسک گلین گفت:
- آری، به ویرانی میگرایم، چنین است. اما به سادگی هیأت پیشین خویش بازخواهم یافت و به صورت مُشتی گل درخواهم آمد... اما تو را که از درختی ساخته آمدهای- از چوب افرایی در کنارهی مردابهای شرق- وفور هیچ بارانی حاکم سرنوشت خویش نخواهد کرد!... چگونه دیگربار به هیأت پیشین خویش، به صورت افرایی، بازخواهی گشت؟ و چگونه دیگربار در سرزمینهای شرقی بر کنار مردابی تیره بازخواهی رُست؟
شاهزاده منک چانگ نکتهیی را که در این حکایت نهفته بود دریافت و از سرِ تصمیم خویش بازآمد.
👳 @mollanasreddin 👳
محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»
در دستش ظرف شیشهای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات»..
او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.
محقق در حالی که هقهق میکرد، برای ساختن پادزهر آماده شد.
نویسنده: کرت وارآ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
👳 @mollanasreddin 👳
نقدمقتل جامع.pdf
810.4K
💠#فایلpdf
🌟عنوان: نگاهی به کتاب "مقتل جامع سیدالشهداء"🌟
✍به قلم:سید علی تهرانی
💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠
📖هشتسال پیش، این نقد را نوشته و به مرحوم حجهالاسلام مهدی پیشوائی دادم که تحسین بسیارِ او و گروه نویسندهی آن کتاب را به دنبال داشت.
📚و میگفتند: "برخی کتاب ما را نقد کردهاند اما برخلاف این نقد، به مبانی ما توجه نداشتند."
📖گر چه پس از نگارش آن، باز نکتهای به ذهنم رسید که در این نوشته نیست اما زحمت pdf کردنِ همین اندازه را یکی از اهل توفیق کشید ...
📚 @ketab_Et
🖤 داستان امام_حسین(ع) شیخ رجبعلی خیاط
شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید:
« یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم.
وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد.
وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد....
او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند: شیخ رجبعلی!
روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند
و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی.
مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟
📚کتاب طوبای کربلا …صفحه۱۴۱
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای زیبای حب الحسین از قاری مصری
با هم باشید امّا بگذارید در با هم بودنِ شما فاصلهای باشد. و بگذارید نسیم در میان شما بورزد.
یکدیگر را دوست بدارید امّا از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید. بگذارید عشق جایی در ساحل روحتان باشد.
پیمانههای یکدیگر را پر کنید امّا از یک پیمانه ننوشید.
از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید امّا از یک قرص نان نخورید.
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید امّا به حریم تنهایی یکدیگر تجاوز نکنید.
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم امّا با یک نوا مترنم میشوند.
قلبهایتان را بههم هدیه کنید امّا یکدیگر را به اسارت در نیاورید. زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است.
در کنار یکدیگر باشید امّا نه چندان نزدیک زیرا ستونهای معبد دور از هم قرار دارند و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمیکنند.
📚پیامبر
✍️جبران_خلیل_جبران
👳 @mollanasreddin 👳
#چینیها
چند وقت پیش خاطرهای در فضای مجازی از دوستی خوندم که به چینیها اشاره میکرد که وقتی میخوان کاری گروهی انجام بدن به همدیگه اجازه حرف زددن میدن و به یک اجماع میرسن و در کارشون بسیار جدی هستن و سپس نتیجه گرفته بود که ما چرا نباید اونطوری باشیم. اینو که خوندم به یاد یکی از خاطرات خودم افتادم:
دهه هشتاد بود و من در یک کلاس داوری رشته طناب کشی شرکت کرده بودم. قرار بود استادی از فدراسیون طنابکشی تهران بیاد و به ما درس بده. بر خلاف تصور من که فکر میکردم در یک سالن ورزشی مجهز این دوره را خواهیم دید، ما رو بردن توی یک سالن بزرگ که درواقع سوله بود نه سالن ورزشی! نه تهویه داشت و نه کولر. تابستون بود و هوا گرم. ما هم حدود ۵۰ نفری میشدیم. آقا و خانم. دور تا دور صندلی فلزی گذاشته بودند و هوا هم بسیار گرم و شرجی. یک ساعتی معطل شدیم تا استاد اومدند. یک جوان خوش قیافه و چهارشانه و خوش سخن. تایم کلاس ما سه ساعت بود .یک ساعتش که با تاخیر استاد گذشت!! بعد ایشون شروع کردن به معرفی و از افتخارات خودشون تعریف کردن. خودش رو با تیتر دکتر معرفی کرد. نفهمیدم واقعا دکترای تربیت بدنی داشت یا جزو القابش بود (نیم ساعت) بعد شروع کردن از خاطرات خودشون در کشور چین تعریف کردن. گویا ایشون داور بینالمللی طناب کشی بودند و برای داوری مسابقات یکی دوماهی به چین دعوت شده بودند. ( بله . مردم چین بسیار سخت کوش هستن. در طول روز دوازده ساعت کار مفید انجام میدن. در طول کار مفید بیشتر از چند کلمه با هم حرف نمیزنن. تمرکزشون به کارشونه، دور از جون اگه بچهشونم رو به موت باشه دست از کار نمیکشن، در یادگیری فوقالعاده هستن. برای همینه که موفقند. اما ما چی؟ فقط بلدیم حرف بزنیم! به حرف دیگران اصلا گوش نمیکنیم) و....و...و... ( سه ربع ساعت)
دیدم از کل تایم کلاس ما نیم ساعت بیشتر نمونده درحالی که عرق از سر و روی ما میریخت و طاقتمون طاق شده بود و تا حالا حتی یک عبارت از طناب کشی نشنیده بودیم. تمام این پنجاه نفر هم محو بیانات شیوای دکتر شده بودند و صدا ازشون در نمی اومد.. بالاخره من صبرم لبریز شد و دستم رو بلند کردم و گفتم : استاد ببخشید. شما از پشتکار و جدیت چینیها صحبت میکنید و ماهها با اونا زندگی کردین، پس چرا خودتون درس نگرفتین؟ آیا متوجهین که این کلاس داوری طناب کشی هست و شما فقط نیم ساعت فرصت دارین که به ما داوری این رشته رو یاد بدین!!!!
استاد چشم غرهای به من زد و گفت : اسمتون؟
گفتم. و بعد دستور دادن که چند تا طناب آوردن و شروع کردن راجع به مبحث شیرین داوری طناب کشی صحبت کردن.
آن روز گذشت اما......
بعد از یک ماه همه شرکت کنندگان آن کلاس کارت درجه ۳ داوری طناب کشی رو گرفتن غیر از بنده!!!! که هیچوقت اون کارت به دستم نرسید.
نفهمیدم تقصیر من بود یا چینیها یا آقای دکتر استاد!!
✍نیلوفر_صحرایی
👳 @mollanasreddin 👳
📚 #خاطره_بازی
✍ #مرضیه_بلوکی
دیروز که رفته بودم باشگاه وقتی روی تردمیل بودم در حین ورزش از مانیتورهایی که مقابل دستگاههای تردمیل نصب شدن برای دقایقی مشغول دیدن تکرار بازی فوتبال اینگلیس و سوئیس بودم که برای چند ثانیه فیلمبردار روی یکی از تماشاچیان زوم کرد.
یک آقای حدودا ۷۰ ساله که موهاش کاملا سفید شده بود و برای تماشای مسابقه فوتبال اومده بود!
اول از همه شور و شوقش در این سن و سال توجهم رو جلب کرد که من رو یاد قسمتی از متن کتاب رهبری انداخت که در آن فرگوسن میگفت بعضی هواداران یک تیم خاص نسل به نسل این هواداری رو از پدران و پدربزرگهاشون به ارث میبرند و بعد ...
و بعد قسمتهایی از موهاش بود که با یه رنگ فانتزی صورتی خیلی جذاب رنگ شده بود که منو به فکر فرو برد!
به این فکر میکردم که چند سال دیگه باید منتظر باشیم که از لحاظ فرهنگی به نقطهای برسیم که بتونیم بدون ترس از قضاوت خانواده و جامعه، اون طوری که دوست داریم رفتار کنیم.
در سن ۶۰ یا ۷۰ سالگی وقتی میبینی یه بچه داره آبنبات چوبی میخوره و تو هم دلت میخواد بدون نگرانی بری واسه خودت یه آبنبات چوبی بخری و بخوری!
وقتی چند تا بچه رو میبینی که روی چمنها در حال غلطیدن و خندیدن هستن تو هم اگه دلت خواست، بتونی بی دغدغه، بری کنارشون و روی چمنها دراز بکشی و بغلطی و بخندی و کیف کنی و از نگاههای خیره ی رهگذران در امان باشی!
البته این مورد به یک فرهنگ سازی وسیع نیاز داره، خودم هر گاه بیرون میرم اگه یک فرد با پوشش خاص یا معلولیت ببینم فورا نگاهم متوجه اطرافیانم میشه تا اگر نگاه دنبالهداری روی اون فرد خاص دارن بلافاصله بهشون تذکر بدم و از این کار منعشون کنم.
پس بیاین هر کدام از ما، هم حواسمون به خودمون باشه هم به اطرافیانمون، تا بتونیم چندین سال زودتر به اون نقطه امن و بیدغدغه برسیم!
👳 @mollanasreddin 👳