eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.7هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
61 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🌟عنوان:حماسه ی حسینی(جلد دوم)🌟 ✍به قلم: شهیدمرتضی مطهری 🖨ناشر:انتشارات صدرا 📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋 🌟مطالب جلد دوم که به‌مرور ایام نگاشته شده از نظر اجمال و تفصیل متفاوت است، به‌طوری‌که برخی از آن‌ها به‌صورت یک مقاله است و برخی دیگر چند سطری بیش نیست و در موارد اندکی، مطلب با اشاره بیان شده است. کتاب حاضر شامل هشت فصل است که موضوع برخی از آن‌ها همان موضوعات سخنرانی‌هایی است که در جلد اول این مجموعه به چاپ رسیده‌اند، فرقشان در گفتار و نوشتار بودن آن‌ها و برخی مطالب اختصاصی است و به تعبیر دیگر این فصول در جلد اول و دوم مکمل یکدیگرند. عناوین فصل‌های جلد دوم به این ترتیب است: 🖋فصل اول: ریشه‌های تاریخی حادثه کربلا 📓فصل دوم: یادداشت «ماهیت قیام حسینى» 🖋فصل سوم: یادداشت امام حسین علیه‌السلام و عیسى مسیح علیه‌السلام 📓فصل چهارم: یادداشت «عنصر امر به معروف و نهى از منکر در نهضت حسینى» 🖋فصل پنجم: یادداشت 📓فصل ششم: حماسه حسینى 🖋فصل هفتم: یادداشت عنصر تبلیغ درنهضت حسینى 📓فصل هشتم: یادداشت‌هاى متفرق 📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋📝🖋 📚 @ketab_Et
💥💥 شخصی به عالمی گفت: من نمیخوام در حرم حضور داشته باشم! عالم گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟ آن شخص جواب داد: چون یک عده را می‌بینم که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها غیبت می‌کنند و شایعه پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌ها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند... عالم ساکت بود، بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ شخص گفت: حتما چه کاری هست؟ عالم گفت: می‌خواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و یک مرتبه دور حرم بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. او گفت: بله می توانم! لیوان را گرفت و یکبار به دور حرم گردید. برگشت و گفت: انجام دادم! عالم پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ آن شخص گفت: نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد... عالم گفت: وقتی به حرم می‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که پیامبر فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود. نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان 👳 @mollanasreddin 👳
۶ نشانی خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد، پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد. در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی: کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست 👳 @mollanasreddin 👳
یکبار رفته بودیم سرِ ساختمون یکی از دوستان تو ایران. شاگرد بنا که وردستش کار‌می‌کرد خیلی پسر شیک و مودبی بود. رفیقمون ازش پرسید این پسرته؟ گفت آره این هفته میاد کمکم. رفیقمون خطاب به پسره گفت:نمیشد درس بخونی؟ حیف نیست کارگری کنی؟ پسره گفت من دکترای مکانیک دارم و استاد دانشگاهم. فرجه وسط ترمه و من از اصفهان اومدم شهرستان پیش خانواده ام. الانم گفتم بیام کمک بابام چوم دلم میخواد بیشتر پیشش باشم. حالا تحصیلات دوستمون چی بود؟ فوق دیپلم :)))))))))))))) 👳 @mollanasreddin 👳
ادامه می‌دهم به امید روزهای بهتر که ناچار به آمدن‌اند، چون صبح... 👤 معین‌دهاز 👳 @mollanasreddin 👳
لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه میکرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو میترسید به همین خاطر همان دایره را مدام دور میزد. او قابلیت های خود را نمیشناخت. نمیدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همین خاطر در جا میزد. مسیری طولانی و بی پایان را طی میکرد ولی همانجایی بود که بود. یاد بیتی از شعری افتادم که میگفت " سالها ره میرویم و در مسیر ، همچنان در منزل اول اسیر" ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را میشناختیم و آنرا باور میکردیم هیچگاه دور خود نمیچرخیدیم. هیچگاه درجا نمیزدیم! 👳 @mollanasreddin 👳
پسران صدام، عدی و قصی، هم وحشتناک بودند، به خصوص عدی. یک بار داشت با ماشین اش در شهر رانندگی می کرد که کنار دختر جذابی که دست در دست یک سرباز در حال قدم زدن بود توقف کرد. او ماشین را نگه داشت و دختر را دزدید، و بادیگاردهایش سرباز را کشان کشان بردند. عدی هر کاری که می خواست با دختر انجام داد و کمی بعد دختر خودکشی کرد. نامزدش هم اعدام شد. عدی می توانست با دستان خالی آدم بکشد. اگر هرکدام از زیردستانش کاری می کرد که او دوست نداشت، خودش معمولا آنها را با میل گرد فلزی کتک می زد. برای مثال، این ماجرا برای یکی از آشپزهایش اتفاق افتد، مردی که من(ابو علی آشپز صدام) هم می شناختم؛ عدی غذایی که او درست کرده بود دوست نداشت، بنابراین او را آنقدر کتک زد تا مرد بیهوش شد. هم عدی و هم قصی اغلب زمانی را در کاخ ما می گذارندند. هر وقت که با عدی برخورد می کردم، طوری نگاه می کرد که انگار بخواهد بگوید اگر پدرش ازما محافظت نمی کرد ، همه مان را می کشت. مصائب_آشپزی_برای_دیکتاتورها / ویتولد شابوفسکی 👳 @mollanasreddin 👳
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی. خندیدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست یه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌کنی، مدام آدم جدید می‌بینی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. موقع کار می‌تونی رادیو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر کار. هر کیو دوست داری می‌تونی سوار کنی، هر کیو دوست نداری سوار نمی‌کنی، آزادی و راحت. دیدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاکسی و ادامه داد: هر روز باید بری سرکار، دو روز کار نکنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی کلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، کمردرد. با این لوازم یدکی گرون، یه تصادفم بکنی که دیگه واویلا می‌شه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری، هرچی آدم عجیب و غریب هست سوار ماشینت می‌شه، همه هم ازت طلبکارن. حرف بزنی یه جور، حرف نزنی یه جور، رادیو روشن کنی یه جور، رادیو روشن نکنی یه جور. دعوا سر کرایه، دعوا سر مسیر، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما کبود می‌شی. هرچی می‌دویی آخرش هم لنگی. به راننده نگاه کردم. راننده خندید و گفت: زندگی همه چیش همین‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه کرد، هم می‌شه بد نگاه کرد. 👳 @mollanasreddin 👳
مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگ‌های قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد. مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگ‌های فوق‌العاده شدند. هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت: «ممنون که جواهرات را با من شریک شدی.» مرد ثروتمند با تعجب گفت: «من جواهرات را به تو ندادم. آنها به من تعلق دارند.» مرد بازدیدکننده گفت: «بله البته، ما به یک اندازه از تماشای جواهرات لذت بردیم و فقط تفاوت ما در این است که زحمت و هزینه خرید و نگهداری از جواهرات با شماست.» 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥 💠عنوان داستان : خوبی بیش از حد روزگاری کسی به مردم هر روز هدیه می داد و کسی هم هر روز به مردم لگد می زد. بعد از چند وقت اونی که هدیه می داد دیگه هدیه نداد و اونی که لگد می زد دیگه لگد نزد. از اون به بعد اونی که هدیه می داد، شد آدم بده چون هدیه نمی داد و اونی که لگد میزد، شد آدم خوبه چون دیگه لگد نمیزد. 👳 @mollanasreddin 👳
از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو. ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن. زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست 👳 @mollanasreddin 👳
خانم و آقای کاروکی به عنوان دامدار زندگی شادی در مناطق روستایی ژاپن به همراه دو فرزندشان داشتند. آنها هرروز صبح زود با هم بیدار می شدند و به 60 گاوشان رسیدگی می کردند. آنها به سختی زمانی برای استراحت پیدا می کردند اما امیدوار بودند وقتی بازنشسته می شوند باهم دور ژآپن سفر کنند. اما فاجعه زمانی روی داد که خانم کاروکی در 52 سالگی، بینایی اش را به خاطر دیابت از دست داد و همه برنامه های آنها را به هم ریخت. او افسرده و گوشه گیر شد و در خانه، مسیر انزوا را در پیش گرفت. آقای کاروکی که تحمل دیدن همسرش در این وضع را نداشت، تلاش زیادی کرد تا راهی برای دلخوشی و تشویق همسرش پیدا کند، تا اینکه یک ایده زیبا به ذهنش رسید! او تصمیم گرفت یک باغ گل بکارد تا همسرش بتواند از بوی آن لذت ببرد و او را تشویق کند که از خانه خارج شود و بار دیگر لبخند بزند. پس از دوسال سختکوشی و پرورش هزاران گل، او به هدفش رسید. تا به حال 7000 نفر از سراسر جهان به آنجا رفته اند تا نتیجه یک داستان عاشقانه واقعی را از نزدیک ببینند. 👳 @mollanasreddin 👳
ﻣﺎدری ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭی ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎوی آب ﺭﯾﺨﺖ؛ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ داﻧﻪ ﻗﻬﻮه ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭ ﺧﺮوش ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪه ﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮش ﻭﺧﺮﻭش ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮد ﺭﺍ میبازند. ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮغ هستند ، ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎدی ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮه، که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍنرژی داده، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮده ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ، اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪه ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ . 👳 @mollanasreddin 👳
یه دوست داشتم هر موقع حالشو می‌پرسیدم و حالش بد بود می‌گفت: شبم! می‌گفتم شب یعنی چی؟ می‌گفت دلم تاریکه ولی آرومم مثل ستاره‌ها به مردم لبخند می‌زنم، نمیذارم بقیه حالمو بفهمن... چقد شب بودیم و کسی نفهمید... 👳 @mollanasreddin 👳
به ما گفتند باید بازی کنید. گفتیم با کی؟؟ گفتند : با دنیا تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟؟ سوت اغاز بازی رو زدن, فقط فهمیدم " خدا " تو تیم ماست. بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم, امتیازها برابر بود. تو همین فکر بودم که خدا زد به پشتم, خندید و گفت: نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن! گفتم اخه چطوری ؟؟ بازم خندید و گفت: خیلی ساده فقط پاس بده به من, باقیش با من. ... پس الهی به امید تو ..... 👳 @mollanasreddin 👳
آفتابا؛ بار دیگر خانه را پُرنور کُن! صبح بخیر❤️ 👳 @mollanasreddin 👳
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...! جیب چپ نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چيکار میکردی ؟! گفت: به قیافه اش نگاه میکنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه‌ات نمیاد که آدم بدی باشی می‌رسونمت... خداجونم! من مسیر زندگی‌ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه‌ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب‌هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما رو می رسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده‌مان میکنی؟ 👳 @mollanasreddin 👳
شازده کوچولو: به نظر میرسه آدم چیزای زیادی برای خوشبخت بودن لازم داره. گفتم: نه اینطور نیست. خوشبختی از بودن میاد نه از داشتن؛ از تقدیر و قدردانی بابت هر آنچه الان داری، نه عجله برای بدست آوردن چیزایی که نداری. آسون‌ترین و مستقیم‌ترین راهِ خوشبختی خوشحال کردن آدم‌هایی هست که در اطرافمون هستن. عشق رو باید با عشق ورزیدن یاد گرفت. همه‌ی ما توانایی عشق ورزیدن داریم، حتی با یه لبخند، چون این‌کار به همون اندازه به خود ما انرژی میده که به کسی که بهش لبخند زدیم. 📚بازگشت شازده پسر 👤الخاندرو گیلرمو روئمز 👳 @mollanasreddin 👳
‏ ...آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونه‌هایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است. - پی‌یر، تو را چه می‌شود؟ پسرک نگاه گرمی به استادش افکند. - من خوشبخت هستم. آقای پیشون که هیجان او را حس می‌کرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: می‌توانی به من بگویی چرا؟ - چون می‌خواهم دوباره مبارزه کنم. - مبارزه به خاطر چه؟ نوبت پی‌یر بود که لبخند بزند. - به خاطر آزادی ... ژرژ فون ویلیه 👳 @mollanasreddin 👳
جلویِ آینه‌ی قدیِ مغازه ایستادم و با چند بار عقب جلو رفتن و صورتو به چپ و راست چرخوندن و صاف کردنِ شال روی سرم، گفتم:《دوسش دارما ولی خیلی رنگی رنگیه هرجایی نمیشه پوشید... اون یکی رو برمیدارم، همونیکه سبزه و خط های مورب مشکی داره》 درحالیکه داشت شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو دوباره از قفسه درمیاورد تردید رو تو دلم احساس میکردم، هردوتا شال رو کنارِ هم گذاشت و داشت تاشون میکرد، یکی رو واسه اینکه بذاره تو پاکت برای من و اون یکی رو برای اینکه بذاره تو قفسه... شالِ سبز با خط های مورب مشکی رو برداشت و به من که داشتم به شالِ رنگی رنگی نگاه میکردم، نگاه کرد و گفت 《مطمئنی اونو نمیخوای؟》 همین سوال کافی بود تا من مقابل همه‌ی فکرام وایستم و تموم قدرتم رو جمع کنم و بگم 《همون شالِ رنگی رنگی رو بذارید لطفا》هزینه‌شو پرداخت کردم و خوشحال و خندان از مغازه اومدم بیرون و فکر کردم همیشه یکی باید باشه که سرِ بِزَنگاه ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا همه چیزو یادت بیاره، یادت بیاره تبعات بعدی انتخابت چیه، یادت بیاره دلت چی میخواد، یادت بیاره چی درست تره... اونوقت شاید از کسی که دوسش داری یا دوست داره جدا نشی، لباسی که دوس نداری رو انتخاب نکنی، از جایی که دوسش نداری نری، کاری که دوس نداری رو انجام ندی... همیشه باید یکی باشه که تو نقطه ی حساسِ دوراهی ازت بپرسه "مطمئنی؟" تا بی رودبایستی جلوی خودت وایستی و فکر کنی دلت چی میخواد، حالا من از تو میپرسم درباره ی چیزی که بهش فکر میکنی "مطمئنی" ؟ 👳 @mollanasreddin 👳
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود 👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از علی یاوران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پویش ملی صرفه‌جویی در مصرف برق ✨ 👉🏻 https://urls.st/Psjdmb ❗️هموطنان عزیز❗️ در این روزهای گرم تابستان، مصرف برق به شدت افزایش یافته است. همه ما می‌توانیم با یک اقدام ساده به کاهش این فشار کمک کنیم. 🔌 با همکاری شما عزیزان، می‌توانیم گامی مؤثر در کاهش مصرف انرژی برداریم. 💡 با خاموش کردن یک لامپ اضافی یا کاهش مصرف دستگاه‌های برقی غیرضروری، می‌توانید در این پویش شرکت کنید. 📲 روی لینک زیر کلیک کنید و تعهد خود به صرفه‌جویی در مصرف برق را ثبت کنید. با هر کلیک، تعداد شرکت‌کنندگان و لامپ‌های صرفه‌جویی شده به نمایش در خواهد آمد. 🔗 https://urls.st/Psjdmb 📺 فیلم نوشت؛ اقدامات ساده برای مدیریت مصرف برق راستی هیات ها و مساجد خیلی میتونن تو کاهش مصرف برق کمک و فرهنگ سازی کنن⁉️ 🔷️ رکورد مصرف برق باز هم شکست / بیش از ۷۷ هزار و ۵۰۰ مگاوات در یک روز 🇮🇷بیایید با هم، ایران را روشن نگه داریم🇮🇷 💠گروه جهادی فرهنگی علی یاوران @ali_yavaran 💠گسترده ترین شبکه خبری مردمی ایتا @jaarchi
. چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام! 👳 @mollanasreddin 👳
‏ مارکوس در جامعه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم، کسانی که بیش از همه تحسین می‌شوند، کسانی هستند که پل‌ها، آسمان‌خراش‌ها و ساختمان‌های بلند رو می‌سازند؛ ولی به نظر من بهترین و قابل اعتمادترین آدم‌ها کسانی هستند که عشق رو می‌سازند؛ چون ساختن هیچ‌چیز سخت‌تر و مهم‌تر از ساختن عشق نیست...! ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر 👳 @mollanasreddin 👳
دیکتاتورها هم عاشق می‌شوند. خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزی‌ست که از او به جا مانده است: نامه هفتم: به راستی‌ای کاش عشق را هم ممنوع می‌کردم. آنگاه همه می‌‌خواستند عاشق باشند. همه شب‌ها در خانه‌هایشان یواشکی عاشقی می‌کردند... رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق می‌زدیم به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوع‌الکار و هزاران ممنوع‌الهای دگر می‌شدند... و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی می‌کردی...! نویسنده: کیومرث مرزبان از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم 👳 @mollanasreddin 👳