بسيار خسته بودم.چشم هايم را بستم.
خيال کردم دارد مى آيد,
صداى ماشينش را از حياط مى شنيدم,
کنار من مى نشست,
هنوز مى توانم دستش را دور گردنم،
بوى تنش,صدايش,گرمايش,
مهر و محبتش را حس کنم.
همه چيز سر جاى خودش است.
هيچ چيز دست نخورده است.
فقط کافى است چشمانم را ببندم.
چقدر بايد بگذرد.....
تا آدمى بوى کسى را که دوست داشته از ياد ببرد؟
و چه قدر بايد بگذرد تا بتوان ديگر او را دوست نداشت؟
📘 من او را دوست داشتم.
✍🏼#آناگاوالدا
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد،
نوک تیزش کند و بلند و خمیده می شود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه می چسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است..
آنگاه عقاب است و دوراهی :
بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟
عقاب به قله ای بلند می رود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر می ماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید
و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد می شود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد ، درد کشید.
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد .
یا بايد مُرد.
انتخاب با خودِ توست.
👳 @mollanasreddin 👳
معلمی با خواهر سرایدار مدرسه ازدواج کرد گاهی اوقات معلم غیبت می کرد از سرایدار که برادر زنش بود می خواست بجایش به کلاس برود اینقدر این کار تکرار شد که سرایدار تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد، بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد، چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص در باره مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و سرایدار که مدرک ابتدائی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهر خواهرش زنگ زد و گفت: چکار می کنی؟ تو که می دانی من چند کلاس ابتدائی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت می شوم.
شوهر خواهر گفت: احمق نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کرده ام.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از فرزند ایران
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سکته ناقص فردوسی پس از دو دقیقه حضور در تهران!
🇮🇷 @farzandeIRAN_ir
#داستانک
گویند روزی ناصر الدین شاه تمام ادیبان را جمع کرد و پرسید حافظ در غزلی گفته است:
💠بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
❇اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا نالههای زار داشته ؟؟!
اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامهای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا که روح حروف و کلمات است میکند و در میابد که:
عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد؛لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند که:
خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت
در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن
بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
فـکـر بــسـیـاری نـمـودم، لـیـک مـعلـومـم نـشـد
چونکه شعرش در بُطون اسرار بس بسیار داشت
نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
بلبلی برگِ گلی شد ۳۵۶
با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
چونکه در وقت شهادت سبزی رخسار داشت
رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
چـونـکه در وقـت شهـادت چهـره ای گلنار داشت
بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
دائما آه و فغان و نالهی بسیار داشت
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
💎با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار.توماس معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش دو نوع سوپ،سالاد،سیب زمینی سرخ کرده،نوشابه اضافه،بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض توماس توجهی نکرد که گفت:«ولی من این غذاها رو سفارش ندادم»گارسون که رفت توماس شانه ای بالا انداخت و گفت:«خودشان می فهمند که من نخوردم!»اما توماس موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت:«میشه ۱۵ دلار و ۱۰ سنت» توماس معترض شد:«ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!» صندوقدار پاسخ داد:«ما آوردیم می خواستین بخورین!» توماس سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی صندوقدار اعتراض کرد،گفت: «من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار می گیرم» صندوقدار گفت: «ولی ما که مشاوره نخواستیم!»توماس پاسخ داد:«من که اینجا بودم!می خواستین مشاوره بگیرین!»و سپس به آرامی از رستوران خارج شد .
👳 @mollanasreddin 👳
از ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﻪ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﯽ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﭼﯿﻪ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻭﺟﯿﻦ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﯽ.
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻦ.
ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥﺑﺪﯼ؟
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ
👳 @mollanasreddin 👳
در سال 1264 قمری، نخستین برنامهی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند.. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، ....
پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده میشود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچهی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع میکنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند ، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم ، زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!"
👳 @mollanasreddin 👳
#قطعه_از_از_کتاب
#داستانک
در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود میخواهد که مفهوم #بهشت و #جهنم را برایش توضیح دهد.
استاد با حالتی اهانت آمیز پاسخ میدهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمیتوانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم.»
سامورایی که غرورش جریحه دار شده است برافروخته و خشمگین میشود، شمشیرش را از نیام بیرون میکشد و میغرد:«میتوانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم.»
استاد در جواب به آرامی میگوید: «این جهنم است.»
سامورایی با مشاهدهی این حقیقت که چطور برای لحظهای اسیر خشم شده بود در خود فرو میرود، آرام میگیرد، شمشیرش را غلاف میکند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو میآورد و از او به خاطر این بصیرت تشکر میکند.
استاد بلافاصله میگوید: «این همان بهشت است.»
هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان میدهد. #سقراط هنگامی که میگوید: «خودت را بشناس» به این نکته کلیدی در #هوشیاری_عاطفی اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، #آگاهی داشته باشیم.
کتاب: هوش عاطفی
نویسنده: دنیل گلمن
مترجم: حمیدرضا بلوچ
👳 @mollanasreddin 👳
راز موفقیت...
دو شعبده باز در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سئوالی دارم و آن این که احساست درباره ی کسانی که شبها دورت جمع می شوند و به کارهایت چشم می دوزند ، چیست؟ شعبده باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می کنم که عده ای بیکار پولدار دور من جمع شده اند و من مجبورم برای چندغاز آنها را بخندانم.
شعبده باز موفق گفت: اما می دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می گویم اگر این آدم های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می نشیند و نظاره گر کارهایم می شوند.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از اربعین
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به لطف دو نفر از دوستان هنرمند
امروز لوگوی جدید عملیات اربعین رونمایی شد.
هم اکنون لوگوی اختصاصی،
در قسمت پرفایل کانال قرار گرفته.
خطاط: امیرتدین
طراح: علی سلمانزاده
#امام_حسین
#محرم
عملیات #زائریار چیه⁉️👇
https://eitaa.com/e_arbaeen/31636