فکر میکنید اگر در دوره حافظ و سعدی ، فردوسی و... تلفن بود اونم از نوع منشی دار ، منشی تلفن خونشون چی میگفت؟! 🤔
📞 پیغامگیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه خود غم مخور
تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه خود غم مخور 😂
📞 پیغامگیر سعدی :
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم 😂
📞 پیغامگیر باباطاهر :
تلیفون کرده ای جانم فدایت
الهی مو به قربون صدایت
چو از صحرا بیایم ، نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت 😂
📞 پیغامگیر فردوسی :
نمیباشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا برآید بلند آفتاب 😂
📞 پیغامگیر خیام :
این چرخ فلک ، عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سرکوچه ، منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه ، پاسخت خواهم داد 😝😂
👳 @mollanasreddin 👳
حکايت بندهٰ بُت پرست:
منطق الطيرعطار
(لطفاً در صورت كپي فقط با لينك كانال)
✳️
روزي جبرئيل، فرشته مقرب خداوند متعال، مشاهده کرد که خداوند دعاها و نيايشهاي بندهاي را پاسخ ميدهد. جبرئيل هر چه نگاه کرد، آن بنده را نديد.
با خود گفت: حتماً اين بنده، فرد بسيار خاص و مُقّرب است که خداوند اين چنين پاسخ او را ميدهد. به همين دليل همه جا دنبال او گشت تا او را پيدا کند و ببيند اما جستجوي او بينتيجه بود و نتوانست او را پيدا کند.
سپس به درگاه خدا رفت و از او پرسيد: اين بندة مقرب، چه کسي است و کجاست؟ خداوند پاسخ داد: او بندة پاک و مؤمني است که نفس خود را مهار کرده و دلش زنده و سرشار از ايمان است.
جبرئيل از خداوند خواست تا جاي او را نشان دهد تا از نزديک او را ببيند و بشناسد. خداوند متعال، جاي او را در سرزمين روم و در يک بتخانه نشان داد.
✳️
حق تعالي گفت،عزم روم كن
در ميان دير شو،معلوم كن
✳️
جبرئيل به آن بتخانه آمد. مردي را ديد که بتها را عبادت ميکند. با تعجب به نزد خدا بازگشت و گفت: اي ذات باريتعالي، او بتها را عبادت ميکند و ترا ميخواند و شما جوابش ميدهي و به نداي او لبيک ميگويي؟
خداوند پاسخ داد: او در ذات خويش گناهکار نيست، اما راه خود را گم کرده است. او بسيار دل پاک است ولي راه را به غلط رفته است. اما من که خالقش هستم نبايد به اشتباه بيفتم.
👳 @mollanasreddin 👳
✍🏻چگونه ژیلت از یک فروشنده دورهگرد،
به میلیاردری بزرگ تبدیل شد💰
کینگ کمپ ژیلت، فروشندهای دورهگرد و مردی خیالباف بود. او به تمام شهرها سفر میکرد تا اجناسش را بفروشد، در حالی که رویای خلق جامعه آرمانی را در سر میپروراند که عاری از فقر، جرم، جنایت و جنگ باشد. همچنین آرزوی ابداع وسیله یا راهی را داشت تا او را به شهرت و ثروت برساند اما برای هیچیک از اختراعاتش، نتوانست پولی به دست آورد.
چیزی که زندگی ژیلت را عوض کرد، سر بطری نوشابه بود. مشتریان پس از یکبار مصرف، آن را دور میانداختند و جدیدش را میخریدند؛ این موضوع به شدت نظر ژیلت را جذب کرد. ژیلت سالها وقت صرف کرد تا فهرستی از کالاهای یکبار مصرف را تهیه کند.
یک روز صبح در سال 1895، تیغ ریشتراشی خود را برداشت تا صورتش را اصلاح کند. در آن دوران، تیغها لبه فولادی کلفتی داشتند که آنها را باید مرتب به چرم میکشیدند تا تیز بمانند. تیغ ژیلت آنقدر کند شده بود که به چرم کشیدنش نیز فایدهای نداشت، باید آن را پیش چاقو تیز کن میبرد تا تیزش کند.
اینجا بود که فکری به ذهنش رسید. ژیلت نخستین سالی که محصولش را به بازار عرضه کرد، 51 تیغ و کمتر از دویست لبه تیغ فروخت! سال بعد، نودهزار تیغ و 15 میلیون لبه تیغ فروخت! ژیلت تا آخر عمرش، بیش از بیست میلیون تیغ در سال فروخت...!
چرا لبه تیغی به نازکی کاغذ و آنقدر ارزان نسازیم تا بتوان پس از یکبار مصرف آن را دور انداخت؟ هشت سال طول کشید تا ژیلت به این فکر جامه عمل بپوشاند اما تیغ ژیلتی که در سال 1903 به بازار آمد برای همیشه ریشتراشی را عوض کرد. همچنین راه را برای فرهنگ یکبار مصرف امروزی باز کرد که در نوع خود یک تحول بود...
👳 @mollanasreddin 👳
🔰 روزی که حجاج بن یوسف ثـقفی(۱)از دنیا رفت، مردی به قصراو آمد و گفت میخواهم با حَجاج ملاقات کنم.‼️
نگهبان به او گفت:
*حجاج درگذشت مُرده*.
مرد رفت ساعتی طول نکشید برگشت و گفت:میخوام بایوسف ملاقات کنم‼️
نگهبان به او گفت: باباجون بهت گفتم ک:
*گفتم حجاج مُرده ازدنیا رفته..*
مَرد قصررا ترک کرد طولی نکشید ک برای بار سوم برگشت و مجددا گفت: میخواهم حجاج بن یوسف را ببینم/
★اینبار نگهبان تند شد و با عتاب گفت مگــه نفهمیدی چندمین باره که بهت میگم حجاج مُرده مرده مُردِ؟
مردباخونسردی گفت:
*می فهمم می فهمم، اما از شنیدن این خبر، خیلی لذت می برم*.
۱- حچاج ثقفی: یکی از خلفای اموی بود که به ظلم و بی رحمی و تجاوز معروف است.
👳 @mollanasreddin 👳
ﭼﻘﺪﺭ ﺻﺒﺢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ🍳
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ🍅
ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﺮﺍﻧﻪ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯾﻢ ﺩﺍﺩﻩ🥒
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻢ🧀
👳 @mollanasreddin 👳
حکایت
سالها پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست
دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند...
خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد و چون او را بی حرکت دید پس از کمی خیره شدن به او راهش را گرفت و رفت .
دوست بالای درخت پایین آمد و به دوستش که نشسته بود گفت آن خرس به تو چه گفت ، چون دیدم در نزدیکی گوشت دهانش را تکان می دهد . دوست دیگر گفت :
خرس به من گفت : با دوستی همسفر شو که پشتیبان و یاورت باشد نه آنکه تا ترسید رهایت کند
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارچه ۲۹تومانی شارژ شد 👆👆
عجله کن متراژ محدود
اینم تو انبار بوده
#تاحالا_پارچه_خریدی_تیکه_29.000 هزار
#کیلویی
#ته_طلقه
#کف_بازار
سوزن دوزی تیکه😳👆
پخش پارچه در قم
بادو شنبه تخفیفی😍منتظرتونیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2700607670Ceee274905d
دنبال تولیدی پارچه بودید؟؟
پارچه کیلویی و ته طاقه داره👆
به کوچکترین چیزای زندگی دقت کنید ، چیزایی که الان شاید به چشم نیاد ولی یه روز اینقدر مهم میشن که ازشون چشم برنمیدارید!
مثلا دوستم که مادرش فوت کرده میگفت : من هنوز دستخط مادرم رو از روی قوطیهای آشپزخونه پاک نکردم چون دستخط مامانمه...
کی فکرش رو میکرد یه روز دست خط مادر روی قوطیهای آشپزخونه بشه دلخوشی یک نفر؟
از چیزای کوچیک ساده نگذرید...یه روزی خیلی مهم میشن ... خیلی...
👤سهیل ملکی
👳 @mollanasreddin 👳
قدیما که اینستا نبود کارت پستال با متن خاص درست میکردم یه سری دخترداییم دید خوشش اومد گف واسه منم درس کن منم یه کارت خوشگل پاییزی درست کردم و توش نوشتم هیچوقت مغرور نشو،برگها وقتی میریزن که فکر کنن طلا شدن
فرداش داییم زنگ زد گف این چیه دادی دختر من ؟!
منظورت ازین حرفا چیه؟!؟ گفتم دایی منظوری نداشتم پاییز بود متن پاییزی نوشتم گف نه تو میگی دختر من مثل برگهای پاییزی خشک میشه و میریزه! منم بچه بودم گفتم باشه دایی یه کارت دیگه واسش درست میکنم گف اره اونو انداختم رفت بار منفی داشت! دوباره ی کارت درست کردم
پاییز بود یه گنجشک رو شاخه نشسته بود توش نوشتم پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست و دوباره بردم دادم 😂🤦🏻♀️ داییم زنگ زد با مامانم دعوا که یعنی چی پرنده مردنیه میخواد دختر من بمیره؟!؟ منظورش چیه؟! خلاصه دعوای بدی شد اونم انداخت رفت و دیگه کارت پستال نساختم😂
👳 @mollanasreddin 👳
معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید، جلوی معلم ترمز کرد.
گفت: آقا معلم بفرمایید بالا برسونمتون.
معلم گفت شما؟
گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم.
معلم گفت: آهان یادم اومد. ریاضیات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟
گفت: هیچ چی، یه جنس میخرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش، می فروشم ۴۰ تومان.
معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی؟ ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان!!!
شاگرد گفت: آقا معلم اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم، که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس میایستادم!!!
👳 @mollanasreddin 👳
تیمور کورکانی در یکی از لشکر کشی هایش قصد تصرف شهری را داشت که دارای دیوارهای بلندی بود که کار فتح را مشکل می کرد، از طرف دبگر مردم هم به روی برج و باروهای شهر امدند تا تصاحب شهر را غیر ممکن کنند و چون کار تصاحب شهر به.درازا کشیده شد، تیمور سوگند یاد کرد که با تصاحب شهر آن را با خاک یکسان کند
بالاخره شهر چون در محاصره بود و اذوقه های مردم تمام شد، بناچار تسلیم شدند و تیمور وارد شهر شد
موقع وارد شدن دید که گورستان در ابتدای شهر قرار دارد، تمایل پیدا کرد که در گورستان گردشی کند، و سنگ نوشته ها را بخواند
با کمال تعجب دید که بر هر سنگ قبری بعداز مشخصات فرد، مدت عمر او را یک روز، یک هفته یکماه و حداکثر یکسال ذکر کرده اند
وقتی که به شهر وارد شد، در جلسه ای که برای بیعت بزرگان شهر با او. برگزار شده بود، گفت قسم یاد نموده ام که.شهر را کاملا ویران کنم،،اما قبل از ان از شما سوالی دارم
زعیم شهر گفت بفرمایید
تیمور گفت: ایا در شهر شما بیماری مثل طاعون یا وبا ویا امثالهم امده؟
زعیم شهر گفت خیر
تیمور پرسید پس چرا بر سنگ نوشته های قبور، زمان عمر افراد عمدتا زیر یکسال بود
بزرگ شهر گفت درشهر ما رسم است که مدت زمان عمر هر کس را به تعداد روزهایی حساب میکنند که ان فرد کار خیری انحام داده، باشد
یک کار خیر یعنی یک روز عمر،
ده کار خیر یعنی ده روز عمر
سی کار خیر یعنی یک ماه عمر
ای امیر در این چند صباحی که. در دنیا هستی، کاری نکن که اگر در شهر ما بمیری، بر سنگ قبرت بنویسند:
امیر تیمور همان لحظه که به دنیا امد، سر زا رفت
تیمور لختی اندیشید و از ویران کردن شهر منصرف شد و به سربازانش دستور داد با مردم با مهربانی و مدارا رفتار کنند
👳 @mollanasreddin 👳
مرد عرب باديه نشيني با پنج انگشت خود لقمه ی غذا درست مي كرد و مي خورد. به او گفتند: چرا با پنج انگشت غذا مي خوري؟ گفت: چكاركنم كه دستم فقط پنج انگشت دارد!
عبيد زاكاني
👳 @mollanasreddin 👳
🔺داستان راستان چوب معلم !!
امیر نصر سامانی از امرای نامور سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق پادشاهی کرد در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی به دست معلّم کتک بسیار خورد. امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او گرفته و به سزای عملش می رسانم.وقتی امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا این که فکری به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد: به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.خدمتکار نزد معلم رفت و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟خدمتکارجریان را باز گفت.معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره ای داری؟در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد،این میوه ، به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده ست.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما به مقام ارجمندی رسیده است.)امیر نصر از این پاسخ زیرکانه ، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
نتیجه:نیمکت های چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند.چون ریشه در تلاش معلم دارند.یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان خواندن متن بالا؛ نتیجه زحمات معلم تان است .پس به نیکی از آنان یاد کنید.,
👳 @mollanasreddin 👳
از شيطان پرسيدند: كدام طايفه و گروه را بيشتر دوست داري؟
گفت: دلالان را .
پرسيدند: چرا؟
گفت: چون من به دروغگويي آنها خوشحال بودم؛ اما آنها قسم دروغ را هم، به آن اضافه كردند.
👳 @mollanasreddin 👳
می گویند روزی سعدی شیرازی خشت مالی را دید که شعر های او را غلط و غلوط میخواند، ناراحت شده به میان خشت هائی که برای خشک کردن در آفتاب گذاشت بود دوید و شروع کرد به خراب کردن آنها،
خشتمال فریاد زد:
چه میکنی من برای اینها زحمت کشیده ام!
❇️❇️❇️
سعدی هم گفت: من هم برای شعرهایم زحمت کشیده ام !
خشتمال چون سعدی را شناخت گفت:
❇️❇️❇️
هر که در شیراز بود و خورد مفت
میتواند شعرهای خوب گفت
گر دو روزی خشت اندازی کنی
اردک از پشتت در آید جفت، جفت
👳 @mollanasreddin 👳
ســـلام
صبح زیبـاتون بخیر 🌸
الهی که ضربان قلب تـون 🌸
به لبخند های مکرر تکرار بشه
و هرچی توی دلتون آرزو کردید
بدون بهانه مال شما بشه🌸
صبحتون پراز لبخند🌸
👳 @mollanasreddin 👳
نفرین حاکم
💎 دهقانی از مأمور مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم، مأمور را نفرین می گفت.
دهقان به خشم آمد و نومید راه بازگشت گرفت.
حاکم گفت کجا می روی؟
گفت نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند.
منبع: امثال و حکم، علی اکبر دهخدا
👳 @mollanasreddin 👳
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
👳 @mollanasreddin 👳
دو شاهزاده در مصر بودند،
یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.
عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر
و این یکی سلطان مصر شد.
پس آن توانگر با چشم حقارت
در فقیه نظر کرد و گفت:
"من به سلطنت رسیدم و تو هم
چنان در مسکِنت بماندي." گفت:
"ای برادر، شکر نعمت حضرت باری
تعالی بر من واجب است که میراث
پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟
📕#گلستان_سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
دیروز خونه یکی از اقوام دعوت شدیم
یه سفره مجلل سبز که با ترمه و پارچه های ابریشمی دیزاین شده بود
اینه و شمعدون با نور لایت سبز (شبیه سفره عقد)
پلو سرو شده بود تو سینی های بزرگ سیلور که روی هر سینی یک کیلو گوشت چرخ کرده و کشمش ریخته بودن
ظرف های آش با تزیین های فوق العاده
ساندویچ هایی که داخل سبد بود با تور مشکی تزیین شده بود
آجیل های بسته بندی شده و حلوا های چند رنگ که با گردو مغز پسته تزیین شده بود
و خیلی چیزای دیگه
آقا ما فهمیدیم این سفره نذری هست
حالا کیا سر سفره نشسته بودن
یه مشت آدم متمول شکم سیر.
هیچ گاردی به دادن نذری ندارم، یکی دوست داره نذر فیزیکی بده مثل همین سفره انداختن و پخش غذا.
اما با این مدل توزیع مشکل دارم
چرا باید یه سری آدم دعوت کنی که کمتر از بنز و بی ام سوار نشدن.
پهن کنین همچین سفره نذریای رو اما برید دست چند تا کارگر و کودک کار بگیرید بشینن سر این سفره، یا پک کنین بین این افراد توزیع کنین، یا ببرید تو بیمارستان های دولتی بین همراهان مریض ها توزیع کنین.
چرا یه مشت آدم شکم سیر رو دعوت میکنین؟
👳 @mollanasreddin 👳
💎 ضرب المثل پاشنه آشیل از کجا آمده است؟
آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدونها مشهورترین قهرمان افسانهای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است. طبق بعضی روایات مادرش تتیس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پایش را گرفت و وارونه در شط افسانهای ستیکس فرو برد و بیرون کشید. بدین جهت تمام اعضای بدن آشیل به جز قوزک پایش همه در دست مادر بود رویین گردید.....
سپاهیان یونان که بدون کمک و یاری آشیل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اولیس خواستند تا آشیل را به تروا کشاند و موجب وحشت دشمنان گردد. دیری نگذشت که حریف دریافت تیر به هیچ جای آشیل کارگر نیست مگر یک جا، همان قوزک پا یعنی جای دو انگشت مادرش که او را وارونه در آب فرو کرده بود. یکی از تیراندازان مشهور به نام پاریس یا "آپولون" که نقطهی ضعف حریف را پیدا کرده بود تیر زهرآلودی درست بر قوزک پای آشیل زد و کارش را ساخت و این عبارت از آن تاریخ ضربالمثل شد
👳 @mollanasreddin 👳
کرگدن گفت:
عاشق یعنی چی؟
دُم جُنبانک گفت:
یعنی کسی که قلبش از چشمهاش میچکد...
#شل_سيلورستاين
👳 @mollanasreddin 👳
احتکار ارزاق مردم
حکایتی از سیاست نامه
✳️✳️✳️
شنيدم که نانوايان شهر غزنين زماني اعتصاب کردند و براي مدّتي نان ناياب شد و مردم بهزحمت افتادند. مردم نزدِ پادشاه ابراهيم شکايت بردند که نانوايان دست از كار كشيدهاند و در هيچجايي نان گير نميآيد. شاه ابراهيم دستور داد تا همة نانوايان را در قصر جمع کنند. وقتي آنان از گوشهكنار شهر به كاخ آمدند، شاه به ديدنشان رفت و از آنها سؤال کرد: «چرا نانواييها را بستهايد و نان نميپزيد؟»
آنان پاسخ دادند: «ديرزماني است که هر بارِ گندم و آرد كه وارد شهر ميشود، نانوايانِ دربارِ سلطنتي آن را خريده و انبار ميکنند و ميگويند كه اين دستور پادشاه است. بدينترتيب نميگذارند ما آرد بخريم و براي مردم نان بپزيم.»
پادشاه فرمان داد تا رئيس نانوايان سلطنتي را به حضورش بياورند. سپس امر كرد تا او را زير پاي فيلها بياندازند؛ آنگاه جسدش را در شهر بگردانند و مُنادي ندا داد که هرکس مغازة نانوايي خود را باز نکند، مستحق همين رفتار خواهد بود. بعدازظهر همان روز، بر سرِ هر نانوايي، نزديک پنجاه مَن نان مانده بود و خبري از مشتري نبود.
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید، ماست خورده بود و قدری ماست به ریشش چسبیده بود بهلول از او سئوال کرد:
چه خورده ای؟
مستخدم با تمسخر گفت:
کبوتر خورده ام.
بهلول جواب داد:
قبل از آنکه بگوئی من می دانستم.
مستخدم پرسید:
از کجا می دانستی؟
بهلول گفت:
چون فضله آن بر ریشت پیدا بود.
👳 @mollanasreddin 👳
تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد، راننده ضبط را روشن کرد و خانم گوگوش گفت: «من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم. میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم».
خانم مرادی گفت: «من میخواستم بهترین بالرین دنیا بشم» و در پاسخ به نگاه پرسشگر بقیه سرنشینان ون گفت: «خورد به انقلاب، تعطیل شد».
آقای صالحی گفت: «من دوست داشتم جراح قلب بشم». آقای مصطفوی پرسید: «چی شد که نشدی؟». آقای صالحی گفت: «اولین باری که خون دیدم غش کردم». آقای نظری خندید و گفت: «انگار ترس از ارتفاع داشته باشی و بخوای خلبان بشی». قیافه آقای ظفرمند رفت در هم و زیر لب گفت: «خب دست خود آدم نیست که».
آقای مصطفوی هم آهی کشید و گفت: «منم میخواستم بهترین عاشق دنیا باشم. ولی، هی... دیر رسیدم فرودگاه تا بهش بگم. رفت. و شدم تنهاترین عاشق دنیا».
آقای صالحی گفت: «نگو که هنوز مجردی». آقای مصطفوی سری به نشانه تأیید تکان داد و بغضش را قورت داد. راننده زیرلب گفت: «یه سری حسرت متحرک رو سوار کردم» و صدای ضبط را بلند کرد. خانم گوگوش گفت: «حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون. یه طرف میرم به خاک، یه طرف به آسمون». اشکهای آقای مصطفوی آرام روی صورتش سُر خوردند.
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳