هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارچه ۲۹تومانی شارژ شد 👆👆
عجله کن متراژ محدود
اینم تو انبار بوده
#تاحالا_پارچه_خریدی_تیکه_29.000 هزار
#کیلویی
#ته_طلقه
#کف_بازار
سوزن دوزی تیکه😳👆
پخش پارچه در قم
بادو شنبه تخفیفی😍منتظرتونیم👇
https://eitaa.com/joinchat/2700607670Ceee274905d
دنبال تولیدی پارچه بودید؟؟
پارچه کیلویی و ته طاقه داره👆
به کوچکترین چیزای زندگی دقت کنید ، چیزایی که الان شاید به چشم نیاد ولی یه روز اینقدر مهم میشن که ازشون چشم برنمیدارید!
مثلا دوستم که مادرش فوت کرده میگفت : من هنوز دستخط مادرم رو از روی قوطیهای آشپزخونه پاک نکردم چون دستخط مامانمه...
کی فکرش رو میکرد یه روز دست خط مادر روی قوطیهای آشپزخونه بشه دلخوشی یک نفر؟
از چیزای کوچیک ساده نگذرید...یه روزی خیلی مهم میشن ... خیلی...
👤سهیل ملکی
👳 @mollanasreddin 👳
قدیما که اینستا نبود کارت پستال با متن خاص درست میکردم یه سری دخترداییم دید خوشش اومد گف واسه منم درس کن منم یه کارت خوشگل پاییزی درست کردم و توش نوشتم هیچوقت مغرور نشو،برگها وقتی میریزن که فکر کنن طلا شدن
فرداش داییم زنگ زد گف این چیه دادی دختر من ؟!
منظورت ازین حرفا چیه؟!؟ گفتم دایی منظوری نداشتم پاییز بود متن پاییزی نوشتم گف نه تو میگی دختر من مثل برگهای پاییزی خشک میشه و میریزه! منم بچه بودم گفتم باشه دایی یه کارت دیگه واسش درست میکنم گف اره اونو انداختم رفت بار منفی داشت! دوباره ی کارت درست کردم
پاییز بود یه گنجشک رو شاخه نشسته بود توش نوشتم پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست و دوباره بردم دادم 😂🤦🏻♀️ داییم زنگ زد با مامانم دعوا که یعنی چی پرنده مردنیه میخواد دختر من بمیره؟!؟ منظورش چیه؟! خلاصه دعوای بدی شد اونم انداخت رفت و دیگه کارت پستال نساختم😂
👳 @mollanasreddin 👳
معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. جوانی با BMW جدید، جلوی معلم ترمز کرد.
گفت: آقا معلم بفرمایید بالا برسونمتون.
معلم گفت شما؟
گفت: منم فلانی، فلان سال شاگرد شما بودم.
معلم گفت: آهان یادم اومد. ریاضیات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟
گفت: هیچ چی، یه جنس میخرم ۱۰ تومان، ده درصد می کشم روش، می فروشم ۴۰ تومان.
معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی؟ ۱۰ درصد بکشی روش میشه ۱۱ تومان!!!
شاگرد گفت: آقا معلم اگر قرار بود مثل شما درست حساب کنم، که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس میایستادم!!!
👳 @mollanasreddin 👳
تیمور کورکانی در یکی از لشکر کشی هایش قصد تصرف شهری را داشت که دارای دیوارهای بلندی بود که کار فتح را مشکل می کرد، از طرف دبگر مردم هم به روی برج و باروهای شهر امدند تا تصاحب شهر را غیر ممکن کنند و چون کار تصاحب شهر به.درازا کشیده شد، تیمور سوگند یاد کرد که با تصاحب شهر آن را با خاک یکسان کند
بالاخره شهر چون در محاصره بود و اذوقه های مردم تمام شد، بناچار تسلیم شدند و تیمور وارد شهر شد
موقع وارد شدن دید که گورستان در ابتدای شهر قرار دارد، تمایل پیدا کرد که در گورستان گردشی کند، و سنگ نوشته ها را بخواند
با کمال تعجب دید که بر هر سنگ قبری بعداز مشخصات فرد، مدت عمر او را یک روز، یک هفته یکماه و حداکثر یکسال ذکر کرده اند
وقتی که به شهر وارد شد، در جلسه ای که برای بیعت بزرگان شهر با او. برگزار شده بود، گفت قسم یاد نموده ام که.شهر را کاملا ویران کنم،،اما قبل از ان از شما سوالی دارم
زعیم شهر گفت بفرمایید
تیمور گفت: ایا در شهر شما بیماری مثل طاعون یا وبا ویا امثالهم امده؟
زعیم شهر گفت خیر
تیمور پرسید پس چرا بر سنگ نوشته های قبور، زمان عمر افراد عمدتا زیر یکسال بود
بزرگ شهر گفت درشهر ما رسم است که مدت زمان عمر هر کس را به تعداد روزهایی حساب میکنند که ان فرد کار خیری انحام داده، باشد
یک کار خیر یعنی یک روز عمر،
ده کار خیر یعنی ده روز عمر
سی کار خیر یعنی یک ماه عمر
ای امیر در این چند صباحی که. در دنیا هستی، کاری نکن که اگر در شهر ما بمیری، بر سنگ قبرت بنویسند:
امیر تیمور همان لحظه که به دنیا امد، سر زا رفت
تیمور لختی اندیشید و از ویران کردن شهر منصرف شد و به سربازانش دستور داد با مردم با مهربانی و مدارا رفتار کنند
👳 @mollanasreddin 👳
مرد عرب باديه نشيني با پنج انگشت خود لقمه ی غذا درست مي كرد و مي خورد. به او گفتند: چرا با پنج انگشت غذا مي خوري؟ گفت: چكاركنم كه دستم فقط پنج انگشت دارد!
عبيد زاكاني
👳 @mollanasreddin 👳
🔺داستان راستان چوب معلم !!
امیر نصر سامانی از امرای نامور سامانی که از سال 301 تا 331 ه.ق پادشاهی کرد در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی به دست معلّم کتک بسیار خورد. امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او گرفته و به سزای عملش می رسانم.وقتی امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید، تا این که فکری به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کرد: به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.خدمتکار نزد معلم رفت و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟خدمتکارجریان را باز گفت.معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره ای داری؟در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد،این میوه ، به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده ست.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما به مقام ارجمندی رسیده است.)امیر نصر از این پاسخ زیرکانه ، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد، به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت.
نتیجه:نیمکت های چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند.چون ریشه در تلاش معلم دارند.یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان خواندن متن بالا؛ نتیجه زحمات معلم تان است .پس به نیکی از آنان یاد کنید.,
👳 @mollanasreddin 👳
از شيطان پرسيدند: كدام طايفه و گروه را بيشتر دوست داري؟
گفت: دلالان را .
پرسيدند: چرا؟
گفت: چون من به دروغگويي آنها خوشحال بودم؛ اما آنها قسم دروغ را هم، به آن اضافه كردند.
👳 @mollanasreddin 👳
می گویند روزی سعدی شیرازی خشت مالی را دید که شعر های او را غلط و غلوط میخواند، ناراحت شده به میان خشت هائی که برای خشک کردن در آفتاب گذاشت بود دوید و شروع کرد به خراب کردن آنها،
خشتمال فریاد زد:
چه میکنی من برای اینها زحمت کشیده ام!
❇️❇️❇️
سعدی هم گفت: من هم برای شعرهایم زحمت کشیده ام !
خشتمال چون سعدی را شناخت گفت:
❇️❇️❇️
هر که در شیراز بود و خورد مفت
میتواند شعرهای خوب گفت
گر دو روزی خشت اندازی کنی
اردک از پشتت در آید جفت، جفت
👳 @mollanasreddin 👳
ســـلام
صبح زیبـاتون بخیر 🌸
الهی که ضربان قلب تـون 🌸
به لبخند های مکرر تکرار بشه
و هرچی توی دلتون آرزو کردید
بدون بهانه مال شما بشه🌸
صبحتون پراز لبخند🌸
👳 @mollanasreddin 👳
نفرین حاکم
💎 دهقانی از مأمور مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم، مأمور را نفرین می گفت.
دهقان به خشم آمد و نومید راه بازگشت گرفت.
حاکم گفت کجا می روی؟
گفت نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند.
منبع: امثال و حکم، علی اکبر دهخدا
👳 @mollanasreddin 👳
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
👳 @mollanasreddin 👳
دو شاهزاده در مصر بودند،
یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت.
عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر
و این یکی سلطان مصر شد.
پس آن توانگر با چشم حقارت
در فقیه نظر کرد و گفت:
"من به سلطنت رسیدم و تو هم
چنان در مسکِنت بماندي." گفت:
"ای برادر، شکر نعمت حضرت باری
تعالی بر من واجب است که میراث
پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون.
من آن مورم که در پایَم بمالند
نـه زنبـورم که از دستـم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
کـه زور مـــــردم آزاری نــدارم ؟
📕#گلستان_سعدی
👳 @mollanasreddin 👳
دیروز خونه یکی از اقوام دعوت شدیم
یه سفره مجلل سبز که با ترمه و پارچه های ابریشمی دیزاین شده بود
اینه و شمعدون با نور لایت سبز (شبیه سفره عقد)
پلو سرو شده بود تو سینی های بزرگ سیلور که روی هر سینی یک کیلو گوشت چرخ کرده و کشمش ریخته بودن
ظرف های آش با تزیین های فوق العاده
ساندویچ هایی که داخل سبد بود با تور مشکی تزیین شده بود
آجیل های بسته بندی شده و حلوا های چند رنگ که با گردو مغز پسته تزیین شده بود
و خیلی چیزای دیگه
آقا ما فهمیدیم این سفره نذری هست
حالا کیا سر سفره نشسته بودن
یه مشت آدم متمول شکم سیر.
هیچ گاردی به دادن نذری ندارم، یکی دوست داره نذر فیزیکی بده مثل همین سفره انداختن و پخش غذا.
اما با این مدل توزیع مشکل دارم
چرا باید یه سری آدم دعوت کنی که کمتر از بنز و بی ام سوار نشدن.
پهن کنین همچین سفره نذریای رو اما برید دست چند تا کارگر و کودک کار بگیرید بشینن سر این سفره، یا پک کنین بین این افراد توزیع کنین، یا ببرید تو بیمارستان های دولتی بین همراهان مریض ها توزیع کنین.
چرا یه مشت آدم شکم سیر رو دعوت میکنین؟
👳 @mollanasreddin 👳
💎 ضرب المثل پاشنه آشیل از کجا آمده است؟
آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدونها مشهورترین قهرمان افسانهای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است. طبق بعضی روایات مادرش تتیس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پایش را گرفت و وارونه در شط افسانهای ستیکس فرو برد و بیرون کشید. بدین جهت تمام اعضای بدن آشیل به جز قوزک پایش همه در دست مادر بود رویین گردید.....
سپاهیان یونان که بدون کمک و یاری آشیل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اولیس خواستند تا آشیل را به تروا کشاند و موجب وحشت دشمنان گردد. دیری نگذشت که حریف دریافت تیر به هیچ جای آشیل کارگر نیست مگر یک جا، همان قوزک پا یعنی جای دو انگشت مادرش که او را وارونه در آب فرو کرده بود. یکی از تیراندازان مشهور به نام پاریس یا "آپولون" که نقطهی ضعف حریف را پیدا کرده بود تیر زهرآلودی درست بر قوزک پای آشیل زد و کارش را ساخت و این عبارت از آن تاریخ ضربالمثل شد
👳 @mollanasreddin 👳
کرگدن گفت:
عاشق یعنی چی؟
دُم جُنبانک گفت:
یعنی کسی که قلبش از چشمهاش میچکد...
#شل_سيلورستاين
👳 @mollanasreddin 👳
احتکار ارزاق مردم
حکایتی از سیاست نامه
✳️✳️✳️
شنيدم که نانوايان شهر غزنين زماني اعتصاب کردند و براي مدّتي نان ناياب شد و مردم بهزحمت افتادند. مردم نزدِ پادشاه ابراهيم شکايت بردند که نانوايان دست از كار كشيدهاند و در هيچجايي نان گير نميآيد. شاه ابراهيم دستور داد تا همة نانوايان را در قصر جمع کنند. وقتي آنان از گوشهكنار شهر به كاخ آمدند، شاه به ديدنشان رفت و از آنها سؤال کرد: «چرا نانواييها را بستهايد و نان نميپزيد؟»
آنان پاسخ دادند: «ديرزماني است که هر بارِ گندم و آرد كه وارد شهر ميشود، نانوايانِ دربارِ سلطنتي آن را خريده و انبار ميکنند و ميگويند كه اين دستور پادشاه است. بدينترتيب نميگذارند ما آرد بخريم و براي مردم نان بپزيم.»
پادشاه فرمان داد تا رئيس نانوايان سلطنتي را به حضورش بياورند. سپس امر كرد تا او را زير پاي فيلها بياندازند؛ آنگاه جسدش را در شهر بگردانند و مُنادي ندا داد که هرکس مغازة نانوايي خود را باز نکند، مستحق همين رفتار خواهد بود. بعدازظهر همان روز، بر سرِ هر نانوايي، نزديک پنجاه مَن نان مانده بود و خبري از مشتري نبود.
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید، ماست خورده بود و قدری ماست به ریشش چسبیده بود بهلول از او سئوال کرد:
چه خورده ای؟
مستخدم با تمسخر گفت:
کبوتر خورده ام.
بهلول جواب داد:
قبل از آنکه بگوئی من می دانستم.
مستخدم پرسید:
از کجا می دانستی؟
بهلول گفت:
چون فضله آن بر ریشت پیدا بود.
👳 @mollanasreddin 👳
تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد، راننده ضبط را روشن کرد و خانم گوگوش گفت: «من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم. میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم».
خانم مرادی گفت: «من میخواستم بهترین بالرین دنیا بشم» و در پاسخ به نگاه پرسشگر بقیه سرنشینان ون گفت: «خورد به انقلاب، تعطیل شد».
آقای صالحی گفت: «من دوست داشتم جراح قلب بشم». آقای مصطفوی پرسید: «چی شد که نشدی؟». آقای صالحی گفت: «اولین باری که خون دیدم غش کردم». آقای نظری خندید و گفت: «انگار ترس از ارتفاع داشته باشی و بخوای خلبان بشی». قیافه آقای ظفرمند رفت در هم و زیر لب گفت: «خب دست خود آدم نیست که».
آقای مصطفوی هم آهی کشید و گفت: «منم میخواستم بهترین عاشق دنیا باشم. ولی، هی... دیر رسیدم فرودگاه تا بهش بگم. رفت. و شدم تنهاترین عاشق دنیا».
آقای صالحی گفت: «نگو که هنوز مجردی». آقای مصطفوی سری به نشانه تأیید تکان داد و بغضش را قورت داد. راننده زیرلب گفت: «یه سری حسرت متحرک رو سوار کردم» و صدای ضبط را بلند کرد. خانم گوگوش گفت: «حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون. یه طرف میرم به خاک، یه طرف به آسمون». اشکهای آقای مصطفوی آرام روی صورتش سُر خوردند.
#سروش_صحت
👳 @mollanasreddin 👳
پدرش نامِ او را تُرنج نهاده بود
مادرش اما بهآر صدایش میکرد ...
میگفت
وقتی میخندد
انگار شکوفهها از ابتدا متولد میشوند
و انگار خانهام در جای دیگریست..
پدرش اما یک کلام، میگفت:
تُرنج!
حالا او،
معشوقهی مردی است که
او را دنیآ خطاب میکند
میگوید:
پیش از او اصلا زندگی نکرده بودم،
حالا اما دنیا را به من دادهاند ...
مادرش دستش را گرفت، و آرام گفت:
هر زنی باید هزاران نام داشته باشد،
تا با هر کدامشان جآن بگیرد،
زنان با خطاب کردن نامشان
حجم عشق را پی میبرند،
اصلا بهشت نامِ کوچكِ هر زنی است !
#سپيده_اميدی
👳 @mollanasreddin 👳
در من امیدی هست سراسر خیر و ناگسستنی ، وقتی میدانم همه چیز دست خداست ……
صبح بخیر و شادکامی 🍃🌸💚
👳 @mollanasreddin 👳
ژانویه سال ۱۹۴۶، به دستور استالین دستهای مخصوص قتل و خرابکاری در خارج از کشور تشکیل و آغاز بهکار نمود. این دسته تحت نظر پلیس مخفی اداره میشد.
📌 اولین رییس گروه، یک قهرمان جنگ به نام پاول آناتولویچ سودوپلاتوف بود.
او یک بار به مسئول استخدام این گروه گفت:
«دنبال افرادی بگرد که نقص عضوی دارند، زشتند و یا عقدهای، و کسانی که شهوت قدرت دارند و هیچوقت نتوانستهاند به آن دست یابند.
چنین افرادی احساس میکنند که با کار کردن در اداره ما، قدرتی به دست آوردهاند و با آن میتوانند عقدههای خود را سرِ افراد دارا، خوشسلیقه و سالمی که اطرافشان قرار دارند، خالی کنند و برای اولین بار در زندگی خود، احساس مهمبودن میکنند. موضوع تأسفآوری است که بعضی از انسانها چنین حالتی دارند ولی ما باید از آنها استفاده کنیم.»
📗: چگونه غیرممکنها ممکن شدند؟
👤: محمد عبدالخالق کاظم
👳 @mollanasreddin 👳
داستانک!
اولینسکه
چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم میمالید تا از باد شدیدی که میوزید کمی درامان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک میشد.
شانههایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار پا پیش نهاد.
زیر لب گفت: «این طوری آسانتره. راحتتر میتونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمیکشم.»
پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسیاش، کفشهای پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی درحال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد.
چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود، ازیاد برد.
شتابزده حرف میزد. اولینباری بود که گدایی میکرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور میکرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور میکرد. او گدا نبود.
تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت، و این، اولین باری بود که مجبور میشد گدایی کند.
دو روز تمام، غذا نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن میبایست حرفهای او را باور میکرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور میکرد. پیرزن کیفش را گشود.
سکهای دهسنتی کف دست چارلی گذاشت، و لحظهای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود.
سکه را در مشتش میفشرد و با پاشنهی پا، تکههای ترد برف را میسایید و سیاه میکرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیرکردن معدهی گرسنهاش چیزی بخرد، میبایست دمی مینشست تا بتواند بر شرمندگیاش غلبه کند.
گونهاش را بر لبهی یخ بستهی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگیاش ببرد.
با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود؛ اما حالا، همان را هم مفت فروختم. خیلیراحت به خودم خیانت کردم.»
اثری از: ویلیام مارچ
👳 @mollanasreddin 👳
✍️محمدرضا یوسفی
شبث بن ربعی به هنگامی که اسلام در شبه جزیره عربستان گسترش یافته بود، مسلمان شد. پس از وفات پیامبر و ادعای برخی بر نبوت دروغین، به یکی از آنان پیوست اما به هنگام شکست آنان از مسلمانان، دوباره مسلمان شد.
تاریخ خبری از وی نقل نمی کند تا اینکه در اواخر حکومت عثمان و گستره اعتراضات، او نیز در زمره مخالفان عثمان بود. در دوره امیرالمومنین نیز از فرماندهان سپاه وی بود. سپس جزء خوارج شد اما به هنگام درک قطعی بودن شکست خوارج و گفتگو با حضرت علی، مجدد به حضرت پیوست. پس از جنگ نهروان و اوضاع متفرق کوفیان و حمله معاویه به سرحدات، ااسمی از وی نیست. گفته شده که به همراه اشعث با معاویه نامه نگاری داشت.
در زمان حکومت معاویه، سکوت اختیار کرد اما در زمان خاص به نفع معاویه گام برداشت و علیه حجر گواهی داد و به استناد سخن او، حجر و یارانش به شهادت رسیدند.
پس از درگذشت معاویه، از جمله کسانی بود که امام حسین را دعوت کرد و در نامه نوشت که همه چیز برای حکمرانی شما آماده است. وقتی ورق برگشت و ابن زیاد وارد کوفه شد، در پراکندن مردم از گرد مسلم فعال بود. او از فرماندهان لشکر عمر سعد علیه امام حسین شد اما توجه داشت تا چندان فعال نباشد و تا آنجا که ممکن بود سعی می کرد در دید نباشد. شبث از طرف حاکم کوفه مسندی گرفت و در مقابل مختار ایستاد. با بالا گرفتن کار مختار، در نامه ای خواستار پیوستن به او شد اما مختار نپذیرفت. مدتی بعد به زبیریان پیوست تا در سال 70 از دنیا رفت.
شبث مسلمان شد، کافر شد و دوباره مسلمان شد. با علی بود، با معاویه بود، به امام حسین نامه نوشت، با ابن زیاد بود، تمایل داشت با مختار باشد ولی نشد و در نهایت با زبیریان نیز بود و شاید اگر عمرش کفاف می داد با دیگران نیز همراهی می کرد.
شبث را چگونه می توان فهمید؟. آیا او در دل انسانی حقیقت گرا بود و خوب و بد را می فهمید اما به لحاظ ضعف شخصیتی، اصل برایش قدرت و ثروت بود و دچار تعارض درونی شده و قدرت پرستی و مال دوستی بر وی غالب بود، چنانچه در جریان واقعه عاشورا نیز برای خاموش کردن ندای درونی خود، سعی کرد مانند دیگر فرماندهان لشکر بی رحم نباشد؟ یا او اساسا انسانی بود که به هیچ چیزی جز قدرت و ثروت خود اعتقاد نداشت و با درک موقعیت زمانه و گرفتن رشوه های کلان و گرفتن پست هر کاری را برای صاحبان قدرت، حاضر به انجام بود؟
شبث هر چه بود، درسی ماندگار در تاریخ از خود به جای گذارد. شبث ها نگاهشان به قدرت است، به اینکه چه کسی صاحب آن است. در شرایط چندگانگی و یا دوگانگی قدرت نیز سعی در جلب رضایت همه اطراف دارند. از سویی پس از جنگ صفین با علی هستند و از سوی دیگر با معاویه نامه نگاری دارند. از سویی با حاکم کوفه است و از سویی به مختار نامه می نویسد. سعی می کند همه را داشته باشد.
شبث ها همیشه هستند. آنان حاضر به هزینه کردن برای هیچ گروهی نیستند اما آماده اند تا بر سر سفره ها بنشینند. با همه هستند اما به واقع با هیچ کس نیز نیستند. با همه گروهها با افکار کاملا ناهمگون نیز سازگارند.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
در بندِ کسی بــــاش...
که در بندِ { حسیــــن } است...💍❤️
مـا انگشتـرِ آرزوهاتو
به واقعیت تبدیـل میکنیم 💫
دوست داری انگشترت چطـوری باشه؟☺️
شما بگو، ما برات میسازیم ❤️
تولیدی انگشتر سفیر اینجاست🌸 👇
https://eitaa.com/joinchat/3039232081C2859c5fac1
ارسال#رایگانه ضمانت #مرجوعی واصالتم داریم وقیمتامون کفبازاره💚👆