#خر_ملا
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف ترمی شود.
روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده!؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده؟
ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکاراست.🙈😍😁
👳 @mollanasreddin 👳
🍃امام صادق علیه السلام در سالهای آخر عمر خود شدیداً لاغر و ضعیف شده بود و به تعبیر یکی از افرادی که امام را درآن روزگار دیده بود از او چیزی نمانده بود جز سرش، کنایه ازاینکه بدن کاملاً فرسوده و نحیف شده بود. سراسر زندگیش به دشواری و سختی و رنج آفرینی گذشته بود. و درسالهای آخر عمر بر میزان محدودیت و احضار و تهدید او اضافه می شد که این خود بر خستگی و رنجش می افزود.
روزی منصور به وزیر دربارش « ربیع » گفت همین اکنون جعفر بن محمد (امام صادق (علیه السلام)) را در اینجا حاضر کن .
ربیع فرمان منصور را اجرا کرد حضرت صادق(علیه السلام) را احضار نمود، منصور باکمال خشم و تندی به آن حضرت رو کرد و گفت:
« خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم آیا در مورد سلطنت من اشکال تراشی می کنی ؟»
امام: آنکس که چنین خبری به تو داده دروغگو است ...
ربیع میگوید: امام صادق(علیه السلام) را دیدم هنگام ورود لبهایش حرکت می کند، وقتی که کنار منصور نشست، لبهایش حرکت می کرد و لحظه به لحظه از خشم منصور کمتر می شد .
وقتی که امام صادق(علیه السلام) از نزد منصور رفت، پشت سر امام رفتم و به او عرض کردم:
وقتی که شما وارد بر منصور شدید منصور نسبت به شما بسیار خشمگین بود ولی وقتی که نزد او آمدی و لبهای تو حرکت کرد خشم او کم شد. شما لبهایتان را به چه چیز حرکت می دادی ؟
امام صادق(علیه السلام) فرمود : لبهایم را به دعای جدم امام حسین (علیه السلام) حرکت می دادم و آن دعا این است:
یا عُدَّتی عِندَ شِدَّتی وَ یا غَوثِی عِندَ کُربَتی اَحرِسنِی بِعَینِکَ الَّتی لا تَنامُ وَ اکنِفنِی بِِرُکنِکَ الذَّی لایُرام
👳 @mollanasreddin 👳
🍃گوشت را آزاد كن
🍃 از بزرگان عصر، يكي با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهاي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.
🍃خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.
🍃گفت: اي خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك ميگذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن!
👳 @mollanasreddin 👳
شخصی را گفتند برو مقداری گوشت بخر.
گفت من خرید خوب نمی دانم.
گفتند آتش روشن کن.
گفت کسالت دارم.
گفتند بپز.
گفت طباخی نمی دانم.
چون غذا حاضر شد، گفتند بفرما بخور.
گفت بیشتر از این اکراه دارم با شما مخالفت کنم.
😜
منبع: محاضرات الأدبا، حسین بن محمد راغب اصفهانی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
خری به درختی بسته بود
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و خر را کشت.
صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد
صاحب خر را کشت!
به شیطان گفتند چکار کردی ؟؟؟
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
👳 @mollanasreddin 👳
🍃بهلول شکم سیر
☘روزی هارون الرشید به بهلول گفت ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟
☘بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !
☘هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟
☘بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
👳 @mollanasreddin 👳
🍃بهلول و تخت پادشاهی
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.
غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند. از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید.
نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم.
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود.
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم.
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم.
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید.
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
👳 @mollanasreddin 👳
حكايت - سخن با خدا
باغ انگور . . . .
خاطره ای از کتاب "حاج آخوند"
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت.
مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس.
آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟
در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!
مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.
حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید!
فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند.
عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت:
ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند!
اي رفيقان ، بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان ، از راستان
مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف
در درون ، صد زندگی آرَد به بار
به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف
👳 @mollanasreddin 👳
🍃حکایت است نصف شب پادشاهی خوابی دید که زندانی اش بی گناه است پس وی را آزاد کرد و گفت حاجتی بخواه
🍃زندانی گفت وقتی خدایی دارم که نیمه شب تورا بیدار می کند تا مرا رها کنی مردانگی نیست از غیر او حاجت بخواهم !
👳 @mollanasreddin 👳
#طنز_جبهه
🍃رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند😌
🔺ظهر ☀️بود و گرمای جنوب . هر کس هر کجا جا بود کف چادر استراحت میکرد آنقدر که جای سوزن انداختن نبود. اگر میخواستی از این سر چادر⛺️ به آن سر چادر سراغ وسایلت بروی باید بال در می آوردی و از روی بچه ها پرواز می کردی.😇
🔺 با این حال بعضی ها سرشان را می انداختند پایین و از وسط جمعیت رد میشدند و دست و پا و گاهی شکم بسیاری را له می کردند.😫
🔺 اگر کسی بلند میشد ببیند کیست و دارد چه کار میکند برمیگشتند میگفتند :
"رسد آدمی به جائی که بجز خدا نبیند " 😎
آنها هم دوباره رو انداز را روی صورتشان میکشیدند و لبخندزنان🙂 می خوابیدند.
👳 @mollanasreddin 👳
#برکت_در_مال
ازبزرگى سوال شد برکت در #مال یعنی چه؟ مثالی زد و فرمـود گوسفند در سال یکبار زایمان میکند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد
سگ در سال دو بار زایمان دارد و هر بار هـم حداقـل شـش تا هفت بچه ، به طور طبیعی شمـا بایـد گله های سگ را ببینید کـه یک یا دو #گوسفند در کنـار آن است ولـی در واقـع برعـکـس است ؛ گـله هـای گـوسفـنـد را می بینـیـد و یک یا دو سـگ در کنـار آنها...
چـون خـداوند بـرکت را در ذات گوسفند قـرار داد واز ذات سگ #برکت را گرفت. مـال حـرام اینـگـونه اسـت. فـزونی دارد ولی برکت ندارد
👳 @mollanasreddin 👳
4 #اصطلاح غلطی که نیاز به اصلاح داره
- خدا بد نده:
این کلام بی معرفتی به پروردگار است.
زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده:
هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما(که بخاطر اعمال خودتان است)
- عیسی به دین خود، موسی به دین خود:
این جمله معنای صحیحی ندارد.
زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده
و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند.
- ولش کردی به اَمان خدا:
این حرف کفر آمیز است.
زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود:
"ولش کردی به حال خودش"
- انسان جایز الخطاست:
این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست.
بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" ست.
یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو
با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز.
گفتم: منم کار دارم باهات میام.
1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول
2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم . من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟!!!
گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده...
3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
3-بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد.
گفتم رفیق معتاد بود ها.
گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم.
5-رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید.
گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه..
6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4تا 5هزارتومن.
4تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد ارزش نداشتا.
گفت: میدونم، میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده.
یه جای دیگه هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید 2 هزاروتومن!!!
7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش ازه کجا تامین بشه؟!!!
گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.
8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا.
گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم.
9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد
میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
10-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟!!!
گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟
گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد.
گفتم: چن بهش میدی؟!!!
گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن.
11-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه.
میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟!!!
3هزار تومن!!!
یه بسنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود. به من اجازه نمیداد حساب کنم.
میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!!!
34 سال.
میدونین من چه کاره بودم؟!!!
کارمند بودم، باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشبنی داشتم؟
206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره..
دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: بنده مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا
بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یادبگیرن
👳 @mollanasreddin 👳
🍃پادشاهی از حاضران مجلس خود معمایی پرسید که آن چیست که پارسال نرسید، امسال نمی رسد و سال آینده هم نخواهد رسید،
🍃سربازی که در آن مجلس حاضر بود گفت: مواجب من است .
🍃پادشاه خندید و دستور داد تا مواجب دوسالۀ او را نقداً دادند و حقوق آینده اش را نیز دوبرابر کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺕ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﮐﺪﻭﻣﺎ؟ ﺳﻔﯿﺪﺍ ﯾﺎ ﺳﯿﺎﻫﺎ؟
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﯿﺎﻫﺎ
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﻋﻠﻒ میخورن
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﻔﯿﺪﺍ ﭼﯽ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﻋﻠﻒ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺷﺒﺎ ﮐﺠﺎ ﻧﮕﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ: ﺳﻔﯿﺪﺍ ﯾﺎ ﺳﯿﺎﻫﺎ؟
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﯿﺎﻫﺎ
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺰﺭگه
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﻔﯿﺪﺍ ﭼﯽ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺰﺭﮔﻪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺑﺎ ﭼﯽ ﺗﻤﯿﺰﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺳﻔﯿﺪﺍ ﯾﺎ ﺳﯿﺎﻫﺎ؟
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﯿﺎﻫﺎ
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺑﺎ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﻔﯿﺪﺍ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﯽ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ :
اگه فرقی ندارن چرا هی میپرسی سیاها یا سفیدا؟ مسخرمون کردی؟!
ﭼﻮﭘﻮﻥ میگه: ﺁﺧﻪ ﺳﻔﯿﺪﺍ ﻣﺎﻝ ﻣﻨﻪ.
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭ : ﺳﯿﺎﻫﺎ ﻣﺎﻝ ﮐﯿﻪ؟
ﭼﻮﭘﻮﻥ : ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻪ :)
👳 @mollanasreddin 👳
پیرزنى به حضور پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله رسید، علاقه من بود که اهل بهشت باشد.
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود:
پیرزن به بهشت نمى رود.
او گریان از محضر پیامبر خارج شد.
بلال حبشى او را در حال گریه دید.
پرسید:
چرا گریه مى کنى ؟
گفت :
گریه ام به خاطر این است که پیغمبر فرمود:
پیرزن به بهشت نمى رود.
بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود:
سیاه نیز به بهشت نمى رود.
بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند.
عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید.
پرسید:
چرا گریه مى کنید؟
آنان فرمایش پیامبر را نقل کردند.
عباس ماجرا را به پیامبر عرض کرد.
حضرت به عمویش که پیرمرد بود فرمود:
پیرمرد هم به بهشت نمى رود.
عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت .
سپس رسول اکرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:
خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى که تاجى به سر دارند وارد بهشت مى کند، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه .
👳 @mollanasreddin 👳
☘مسکینی به نزد امیر آمد و گفت: به مقتضای آیه «أِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ»؛ «مؤمنان برادر یکدیگرند.»
☘مرا در مال تو سهمی است؛ چرا که برادرت هستم.
☘امیر گفت تا یک دینار به او دادند.
☘مسکین گفت: ای امیر! این مبلغ کم است.
☘امیر گفت: ای درویش! تنها تو برادر من نیستی، بلکه همه مؤمنان عالم برادر من هستند. پس اگر مال مرا به همه ایشان قسمت کنند، به تو بیش از این نرسد.😂
👳 @mollanasreddin 👳
در همدان ، کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند .
در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .
از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود
👳 @mollanasreddin 👳
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد.
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد.
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست.
خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست،این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری!
زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس!
زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است...
👳 @mollanasreddin 👳
زیلوی خنده
چهل و هفت نفری شبانه از حلقه محاصره عراقی ها عبور کردیم و وارد شهر سوسنگرد شدیم. شهر پراکنده زیر آتش گلوله های توپ و خمپاره بود. گاه از یکی از چهار سوی شهر تک منوری به هوا می رفت و سو سو می زد. زیر نور مهتاب تنها می توانستم سایه ردیف شده ای از خانه و مغازه های در هم کوبیده را ببینم.
به ستون یک، دو – سه خیابان را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ای شهر. از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد. قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف شبستان پهن شدم. فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟»
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»
فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن. خوبس!»
از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. شام نان کارتونی و تن ماهی داشتیم. بچه ها شام را خوردند و یکی یکی خزیدند زیر زیلوهای شبستان. بی خوابی به کله ام زده بود. عقب تر رفتم. تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به سقف شبستان که جای سه، چهار سوراخ گلوله ای توپ و خمپاره توی آن دیده می شد. فکر و خاطرم هزار جا رفت و آمد. سکوت که شبستان را بلعید. رگبار تیر بارها از دور واضح تر به گوشم خورد.
کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...»
تو رفتن خواند و رفت طرف در:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...»
در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد. یکی، دو نفر سر و صدا کردند:
«آقا در رو ببند سرده!»
وقتی برگشت و خوابید. نفر بعدی بلند شد و راه افتاد. در که دوباره جیغ کشید. این دفعه چهار، پنج نفر سر و صدا راه انداختند:
«آقا در رو ببند سرده!»
ریز ریز خندیدم. گوشه زیلو را بالا زدم و رفتم زیرش. پلک روی هم گذاشتم. خدا می دانست تا خوابم بُرد. چند نفر در باز کردند و چند نفر گفتند:
«آقا در رو ببند سرده!»
گیج خواب صدای اذان شنیدم. یک آن احساس کردم میان رختخواب گرم و نرم خانه هستم. زیلو را که پس زدم. سرما و خاک زیلو هوشیارم کرد. نشستم و چشم هایم را مالیدم. تعدادی به نماز ایستاده بودند و تعدادی در حال تردد بودند.
سلام نماز را که دادم احساس کردم هوا سردتر شده. نشسته خیز برداشتم و سر و تنم را کردم زیر زیلو. مچاله شدم و کم کم چشم هایم گرم شد.
صدای وحشتناک دو، سه انفجار و لرزش زمین. از خواب پراندم. قلبم مثل گنجشکی که توی دستی اسیر باشد می زد. هاج و واج به بقیه چشم دوختم. پچ پچ شد که دشمن چند گلوله کاتیوشا زده است پشت حسینیه. عجیب کنار دستی ام بی خیال خوابیده بود و جم نمی خورد! با دست تکانش دادم. زیلو موج برداشت. سرش را بیرون آورد و صاف نشست و نگاهم کرد. اول جا خوردم! و بعد بی اختیار از خنده ترکیدم. چند بار پلک زدم. از تعجب مدتی به صورتم زل زد و بعد یک دفعه قاه! قاه! زد زیر خنده گفتم:
«حتما از خودت می خندی که قیافه ات شده عین مرده های از گور گریخته.»
نگاه ام کرد و سر تکان داد:
«پس معلومه نیگاه خودت نکردی، که عین جنازه شدی!»
کُفری شده بودم. با انگشت صورتش را نشان دادم و برای دست انداختنش خندیدم. او هم صورتم را نشان داد و هر و هر خندید. به شک افتادم و دست کشیدم به صورتم. گرد و خاک مثل آب روان از سر و رویم ریخت پایین.
هر که صورت کنار دستی اش را نشان می داد و می خندید. لباس های خاکی رنگ همراه شده بود با سر و صورت های خاکی. انگار همه با هم از یک قبر فرار کرده بودیم. شبستان از صدای خنده این و آن مثل بمب منفجر شده بود. رفته رفته که فتیله خنده ها پایین کشیده شد. صدای تیر و خمپاره بیشتر و بیشتر به گوشم خورد فرمانده بلند بلند خندید. همه برگشتند و نگاهش کردند. کسی از ته صف داد زد:
«هِه... هِه ... انگار بنده ی خدا تازه جرینگ! جرینگش! افتاده.»
این بار سایرین بودند که از بی سیم چی می خندیدند. خنده ها که فروکش کرد. بی سیم چی خونسرد گفت:
«باز هم بخندید! البته به ریش خودتون!»
بعد با انگشت پنجره های دور شبستان را نشان داد و صدایش را بلندتر کرد:
«از من نخندید. برید از اونایی بخندید که سر تا سر دیشب هِی می گفتند: آقا در رو ببند سرده. اما بیچاره ها خبر نداشتن که در و پنجره شبستان، اصلاً شیشه نداشته!»
📖خمپاره خواب آلود، اکبر صحرایی
👳 @mollanasreddin 👳