🌸🍃🌸🍃
"تو هم بخواب"
#سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند.
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
#گلستانسعدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
♻️روایتی از بانوی تازه مسلمان دانمارکی که نور فاطمه (سلام الله علیها) به قلبش تابید
🔸 وقتی با همسرم ازدواج کردم به ایشان گفتم ازدواجم با شما به معنای این نیست که مسلمان می شوم. چند سال به همین منوال گذشت، همسرم مسلمان بود و من مسیحی.
یک شب که همسرم می خواست به حسینیه برود به من گفت من یک خواهشی از شما دارم. امشب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) است. از شما می خواهم همراه من به حسینیه بیایی. چون ایشان «مادر» اسلام است. هرچند خیلی مایل نبودم اما قبول کردم که همراهش به مراسم عزاداری حسینیه بروم.
حسینیه یک ساختمان دوطبقه بود که طبقه پایین برای خانمها تدراک دیده شده بود. چراغها را خاموش کردند و نور مجلس خیلی کم شده بود. مراسم شروع شد. نمی توانم برایتان توصیف کنم. اما روحم پرواز کرد. من در آن تاریکی نوری را دیدم که در اتاق چرخید و حس کردم در وجود من نشست. حالت خاصی پیدا کردم اما متوجه نبودم چه اتفاقی افتاد.
به خانه که برگشتیم، همسرم متوجه دگرگونی حالم شد و از من پرسید چه اتفاقی افتاده، ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: این طبیعی است، خدا می خواهد برای او باشی.
وقتی این جمله را گفت آرامش خاصی پیدا کردم و تصمیم گرفتم مسلمان شوم، بدون اینکه اطلاعی داشته باشم. همسرم گفت: تصمیم سختی است، فکر کن اگر وارد اسلام شوی دیگر نمی توانی از آن خارج شوی و برگردی. کمی باهم صحبت کردیم و فردای آن روز تصمیم گرفتم در اولین اقدام پوشش اسلامی را تهیه کنم.گفتم من امروز می خواهم شروع کنم. به بازار رفتم و روسری
و مانتو خریدم. از همان روز از همسرم خواستم به من نماز خواندن را یاد بدهد.
👳♂️ @mollanas
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا به او گفتند:
اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: انگار ناهاری در کار نیست.
ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا نصرالدین گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.😄
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبح شد
پنجره ی امیدتون رو باز کنید
به روز لبخند بزنید 😄
با تمام انرژی
امروزتون رو شاد بسازید 🤗
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
༻﷽༺
◆⇦پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
◆⇦هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
◆⇦تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
◆⇦اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
◆⇦پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
📚 داستان کوتاه پندآموز
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ اسکندر مقدونی ✨
هنگامی که آریو برزن با سپاه اندکش شجاعانه در برابر سپاه عظیم اسکندر مقاومت کرد وحتی آنها را به عقب راند، یوتاب خواهر او بجای اینکه گوشه ای بایستد و با گریه و زاری
کشته شدن برادر و یارانش را در میدان نبرد ببینید ، لباس رزم در بر کرد ، شمشیر کشید و درکارزار جنگِ نابرابر در راه دفاع از میهن ، برادرش را در میدان نبرد تنها نگذاشت .
به گفته ی خودِ مورخین یونانی او آنچنان شجاعانه جنگید که تلاش سربازان مقدونی برای زنده به اسارت درآورن وی بی نتیجه ماند و آنها فقط شاهد تلفات بیشتر بودند.
این بانوی شجاع ایرانی تا جان در بدن داشت جنگید جنگید و باز هم جنگید و در نهایت در راه دفاع از میهن خود و در کنار برادر شجاعش ، در خون خود غلطید و روحش به ابدیتِ تاریخ میهنش پیوست.
اسکندر مقدونی چنان تحت تاثیر شجاعت این خواهر و برادر قرار گرفت که همانجا با احترام آنها را دفن نمود و
حتی چوپان خائنی را که راه مخفی دور زدن سپاه آریو برزن را به آنها نشان داده بود ، همانجا کشت.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟🌙
همه چیز به نظر بد می آید، قبول دارم.
خیلی بدتر از آن چیزی که سال ها و قرن ها بود. بدتر از همیشه و هر موقع. خطرات از هر طرف سروکله شان پیدا می شود.
اما هنوز هم می شود به خوبی و خوشی ختم شوند.
بچه از بالکن طبقه ی هشتم پائین افتاد، اما آن پایین سگِ گله ای بود که جستی زد و وسط زمین و هوا او را گرفت.
یک نفر که چیزی دیده بود عکسی گرفت و توی روزنامه چاپ شد.
پسر برای دفعه ی سوم غرق شد، اما مادر _ اگر چه داشت رمان می خواند _ صدای شالاپ شلوپی شنید و دوید به سمت اسکله و به آب رسید و پسرک را با موهایش کشید بیرون، هیچ ضربه ی مغزی هم در کار نبود.
وقتی انفجار اتفاق افتاد مرد جوان زیر سینک ظرفشویی بود و لوله را تعمیر می کرد، بنابراین آسیبی ندید.
دختر با دستانش حرکاتِ شنا انجام داد و از زیر بهمن زنده بیرون آمد.
پدرِ سه قلوهای دو ساله ای که سرطان همه ی اعضای بدنش را گرفته بود، یک عالم فیلم کمدی تماشا کرد و یوگا انجام داد و حالش کاملاً خوب شد، طوری که تا امروز هم زنده است.
کیسه های هوای ماشین واقعاً کار کرد. چِک برگشت نخورد. شرکتِ تولیدِ دارو دروغ نگفته بود. کوسه به پایِ خونین و برهنه ی دریانورد سقلمه ای زد و رفت.
کتابی که سرباز کنار قلبش گذاشته بود جلوی اصابت گلوله ی تفنگ را گرفت.
وقتی مَرد گفت "عزیزم، تو تنها زنی هستی که من تا ابد عاشقشم"، واقعاً منظورش همین بود. زن هم با وجود ترشرویی و بی اعتنایی و جواب ندادن به تلفن هایش، معلوم شد که تمام مدت مرد را دوست داشته.
در این فصلِ تیره تارِ سال، ما تشنه ی چنین قصه هایی هستیم. این ها قصه های زمستانی اند. دل مان می خواهد جمع شویم دورشان، مثل جمع شدن دور آتشی کوچک اما صمیمی.
خورشید ساعت چهار غروب می کند. دما پایین می آید، باد زوزه می کشد، برف شُره می کند پایین. تو گرچه چیزی نمانده بود انگشت هایت یخ بزنند، اما لاله های کاشته شده را کاملاً به موقع چیدی. ظرفِ چهار ماه دوباره رشد می کنند، تو به این موضوع ایمان داری. درست شبیه عکس های توی کاتالوگ ها می شوند.
قبل از آن صدها جوانه ی کوچکِ سبز روی زمین قهوه ای روئیده بود. تو نمی دانستی چه هستند _ چیزهایی شبیه پیازهای ریز _ اما آنها علیرغم همه چیز قصد داشتند رشد کنند. اگر آنها توی یک قصه بودند، اسم شان را چه می گذاشتی؟
پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟ اما آنها در قصه نیستند، تو هم نیستی. اگر چه تو آنها را جایی دنج زیر کودها و برگهای خشک گذاشتی. این درست ترین کاری بود که می شد در تاریک ترین روزِ سال انجام داد.
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨شمع امید✨
چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا.
اولی گفت: من صلح هستم!
دیگر هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش بسرعت کم شد و کاملا خاموش شد.
دومی گفت: من ایمان هستم!
اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی کنند از این رو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم.
نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه گفت: من عشق هستم!
من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم.
مردم مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند.
حتی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند.
و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست وباقی خاموشند.
”چرا شما ها نمی سوزید؟ قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید."
کودک این را گفت و شروع به گریه کرد...
دراین حین شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشنم ما می توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم.
چون من امیدم...
کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد.
🕯شعله های امیدتان هیچگاه خاموش نگردد...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙 بساط گذران قافله عمر 🌙
راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آنقدر درگیر گرفتاریهایم باشم که روز تولدم را یادم برود و یک مشت آدم وسط بدبختیها و مشغله فکریام با این بادکنکهای معلق توی هوا بریزند سرم و من جا بخورم که ای وای تولدم!
اما متاسفانه از یک هفته قبل به شکل عجیبی حواسم کاملا به خودم و روز تولدم جمع میشود و توی مغزم یک نیروی ننر و زندگی لوس کنی مدام میگوید فقط سه روز مانده، دو روز مانده، یک روز و..!
همین میشود که نه تنها گندش پیش خودم در میآید بلکه هیچ کسی نمیتواند سورپرایزم کند چون با این وضعیت میتوانم دست هرکسی را بخوانم.
هرچند دیگر گند سورپرایز درآمده و هر روز شاهد همین فیلم هستیم که یک نفر حواسش نیست میآید توی یک کافه و چند نفر دیگر برایش دست میزنند و آن بنده خدای متولد شده هم مجبور است طوری لبخند بزند که یعنی نفهمیده یا در صورتی که واقعا هم نفهمیده باشد دارد توی ذهنش به خودش فحش میدهد چرا دقیقا امروز اینقدر مزخرف و کثیف لباس پوشیده و اینها هم وقت گیر آوردهاند.
نمیگویم من سورپرایز نشدهام اما یک بیماری روانی گریبانگیرم است که اگر بو ببرم میخواهند سورپرایزم کنند، برنامهشان را بهم بریزم تا بروند هوشمندانهتر فکر کنند. دست خودم نیست اما بیشتر موارد را میفهمم.
مثلا همین الان فهمیدم امشب قرار است من را ببرند رستوران و خب دو راه پیش رویم است. یا با یک لبخند الکی نشان بدهم من حواسم نیست و تا آخر شب سکانس غافلگیریام را تمرین کنم، یا اینکه با توجه به ذهن مریضم، خودم را بزنم به دل درد تا نرویم رستوران و ببینم حالا چطور میخواهند مدیریتش کنند که سلیقه من به دومی نزدیکتر است.
بچه هم که بودم موقعیتها نسبتا همین بود. آن زمانها سورپرایز معنی نداشت و نهایتا کاری که میکردند این بود که از یک هفته قبل کادوهایت را توی کمد رختخوابها قایم کنند و تو هم هر روز مجبور باشی نصفه شب آن همه رختخواب را بروی بالا و با نوک ناخن و تف آنقدر با چسب کادو ور بروی تا بدون اینکه کاغذ را پاره کند باز شود و از لایش ببینی برایت چه چیزی خریدهاند.
همین شد که یک بار صدایم در آمد که برایم تولد شلوغ بگیرید. هرچند صدایم کمی دیر آمد و ساعت ۹ شب، داشتند شمعها را فرو میکردند توی کیک اما اثر کرد.
همان موقع مامان زنگ زد به همسایهها و برای پنج دقیقه بعدش دعوتشان کرد خانهمان. زنهای همسایه هم در حالی که هنوز خورشت شامشان گوشه دهانشان مانده بود، با قیافههای پف کرده و موهای ژولیده، دامنهای لمهشان را پوشیدند و کلیپسهایشان را هم به منتهیالیه مغزشان چسباندند و با بچههای نیمه خوابشان آمدند تولد من!
نصفشان سرویس بشقاب پلو خوری ملامین و گلدان بلوری کادو دادند و نصف دیگرشان هم یکی از کتاب داستانهای بچههایشان را که تا نخورده بود کادو کرده بودند و آورده بودند.
اوضاع کمی اسف بار بود اما از همان بچگی هم روحم فقیر بود و چنین مراسمی را اوج حکومتم در محله و پیش رفقایم میدیدم.
آن موقعها عجله بیشتری داشتم برای اینکه زود به زود سنم برود بالا چون الگوی بزرگسالیام لعیا زنگنه توی سریال در پناه تو بود. چارت برنامهریزی زندگیام اینطور بود که 20 ساله که شدم دیگر قطعا چشمهایم سبز شده و آنقدر به اوج رسیدهام که بدون شک رامین پرچمیها و حسن جوهرچیها و چه بسا پارساپیروزفرها منتظرم هستند تا عنایتی بهشان کنم.
اما نه تنها در 20 سالگی این اتفاق نیفتاد بلکه در ۲۷ سالگی در عین ناباوری چشمهای من هنوز قهوهای است و خب خیلی طبیعی است که رامین پرچمیها هم معطل چشم سبزم ماندهاند و عمرشان دارد در راه تغییراتم تباه میشود.
امروز هم تولدم را در وضعیتی برگزار میکنم که نشستهام برای شما داستان بنویسم و توی مغزم یک نفر دارد تاکید میکند ببین چه وضعیتی داری که روز تولدت هنوز صبحانهات را نخوردهای، داری متن روزنامه مینویسی تا به کلاست برسی، چهار نفر هم برایت پیغام گذاشتهاند تولدت چندم بود و دو نفر هم گفتهاند سنت ماشاا... بالا رفته و خداروشکر کن به قیافهات نمیآید و پدرت هم یک ماه جلوتر هدیهات را داده چون فکر میکرده تولدت ۲۵ آذر است و صدای مادرت هم کاملا شنیدهای که قرار است شب چطور سورپرایزت کند و چشمهایت هم که هنوز قهوهای است با این سن!
✍️مونا زارع
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️