eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
247.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨این نسل جدید ✨ 💎معلم ادبیاتي میگفت: این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام. سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم . همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت. این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت، مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙کریم شیره ای🌙 می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیره ای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس ! کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی ! شاه به کریم شیره ای قول داد. کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت : اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار می کنم تا گردنت را بزند ! کریم گفت : مگر تو براتی پنجاه هزار تومانی به پرنس ملکم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟! ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت : من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، ‌اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟ ناصرالدین شاه گفت : « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟» کریم شیره ای گفت : « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!» کریم شیره‌ای دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار بود. محبوبیتش نزد شاه باعث شد که زمانی که وی مُرد سه روز عزای عمومی اعلام شود. او در اصفهان زندگی می‌کرده‌است و همه او را با نام کریم پشه می‌شناختند (به خاطر نیش و کنایه ‌هایش) کریم شیره‌ای؛ دلقک مشهور دربار ناصرالدین شاه قاجار. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال زنده خواهیم بود ؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم ... نمی توانیم تک تک اعضایِ صورتمان را انتخاب کنیم ؛ اما می توانیم انتخاب کنیم که چهره مان چگونه به نظر برسد ... نمی توانیم پیش آمدنِ لحظات دشوارِ زندگی را متوقف کنیم ؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم ... تصمیم بگیریم فقط و فقط با داشته هامون خوش باشیم و لذت ببریم و دل عزیزانمون شاد کنیم با کلامی محبت امیز و شاخه گلی شاد باشید و شادی بیافرینیم تا میتوانید عشق بورزید و مهربان باشید دیگران را ببخشید و رها کنید هر چند اسان نیست ولی با تمرین و تمرین میشود اینکه به خود بگوییم برای سلامت جسم و روحم باید ببخشم حتما میشود اکثر بیماری های جسمی از انجا اغاز میشود که نمیتوانیم ببخشیم کینه ها و ناراحتی ها با روح ما سازگار نیست روح ما خیلی ظریفه سنگینش نکنیم برای ازاد بودن و سلامتی باید سبک باشه روحمون، ببخش و رها شو برای خودت زندان درست نکن 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند متعال به حضرت موسی (ع) فرمود: ای موسی ! من شش چیز را در شش جا قرار دادم؛ ولی مردم در جای دیگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند یافت : 1- راحتی و آسایش مطلق را در '' آخرت'' قرار دادم، ولی مردم در '' دنیا '' به دنبال آن می‌گردند! 2- عزت و شرف را در ''عبادت'' قرار دادم، ولی مردم آن را در' پست و مقام '' می جویند! 3- بی‌نیازی را در ''قناعت'' قرار دادم، ولی مردم آن را در ''زیادی مال و ثروت'' جستجو می‌کنند! 4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتنی'' قرار دادم، ولی مردم آن را در'' تکبّر و خود برتر بینی'' می جویند! 5- کسب علم را در ''گرسنگی و تلاش'' قرار دادم، ولی مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن می‌گردند! 6- اجابت دعا را در " لقمه حلال " قرار دادم، ولی مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند! 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
ســـ😊ــلام✋ به بهمن ماه خوش آمدید ☕️ 😊 صبح تون زیبا الهی همه راههای غم و غصه بروتون بسته بشه. مسیر زندگیتون تو شاهراه عشق❤️و دوستی بیفته و نردبان موفقیتتون تا هفت آسمان بالابره 🙏 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ نگاه زیبا ✨ تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم. خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی درميارن اين دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه... مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود که پيرمردی از روبرو گفت: چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحتتر ميخوابن، پنجاه خانواده خيالشون آسوده تره. حالم بااين حرف پيرمرد جان گرفت، انگار يک دسته قوی سفيد توی ذهنم به پرواز درآمدند. پيرمرد همچنان حرف ميزد و عشق مي‌پراکند: هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد نگيد دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه ازکجا آورده که ما نميتونيم. بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقيرنيست، سر چهارراه گدایی نميکنه، نوش جونش. حال خيلي ها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد. وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش، دور قلبش میگیره خدا نگاه زيبای ما را دوست دارد. نگاهتان زیبا. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 "تو هم بخواب" در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️روایتی از بانوی تازه مسلمان دانمارکی که نور فاطمه (سلام الله علیها) به قلبش تابید 🔸 وقتی با همسرم ازدواج کردم به ایشان گفتم ازدواجم با شما به معنای این نیست که مسلمان می شوم. چند سال به همین منوال گذشت، همسرم مسلمان بود و من مسیحی. یک شب که همسرم می خواست به حسینیه برود به من گفت من یک خواهشی از شما دارم. امشب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) است. از شما می خواهم همراه من به حسینیه بیایی. چون ایشان «مادر» اسلام است. هرچند خیلی مایل نبودم اما قبول کردم که همراهش به مراسم عزاداری حسینیه بروم. حسینیه یک ساختمان دوطبقه بود که طبقه پایین برای خانمها تدراک دیده شده بود. چراغها را خاموش کردند و نور مجلس خیلی کم شده بود. مراسم شروع شد. نمی توانم برایتان توصیف کنم. اما روحم پرواز کرد. من در آن تاریکی نوری را دیدم که در اتاق چرخید و حس کردم در وجود من نشست. حالت خاصی پیدا کردم اما متوجه نبودم چه اتفاقی افتاد. به خانه که برگشتیم، همسرم متوجه دگرگونی حالم شد و از من پرسید چه اتفاقی افتاده، ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: این طبیعی است، خدا می خواهد برای او باشی. وقتی این جمله را گفت آرامش خاصی پیدا کردم و تصمیم گرفتم مسلمان شوم، بدون اینکه اطلاعی داشته باشم. همسرم گفت: تصمیم سختی است، فکر کن اگر وارد اسلام شوی دیگر نمی توانی از آن خارج شوی و برگردی. کمی باهم صحبت کردیم و فردای آن روز تصمیم گرفتم در اولین اقدام پوشش اسلامی را تهیه کنم.گفتم من امروز می خواهم شروع کنم. به بازار رفتم و روسری و مانتو خریدم. از همان روز از همسرم خواستم به من نماز خواندن را یاد بدهد. 👳‍♂️ @mollanas
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ در نزدیکی روستای ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می وزید و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا به او گفتند: اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد. شب به آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که برگشت گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند یعنی از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه! نزدیک ترین شعله به من در یکی از دهات اطراف بود که گویا شمعی در آنجا روشن بود. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبود. گفتند: انگار ناهاری در کار نیست. ملا نصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا نصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستانش به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا نصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا نصرالدین گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند، شما هم بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.😄 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح شد پنجره ی امیدتون رو باز کنید به روز لبخند بزنید 😄 با تمام انرژی امروزتون رو شاد بسازید 🤗 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
༻﷽༺ ◆⇦پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. ◆⇦هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم. ◆⇦تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم. ◆⇦اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. ◆⇦پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند. پرنده ات را آزاد کن 📚 داستان کوتاه پندآموز 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ اسکندر مقدونی ✨ هنگامی که آریو برزن با سپاه اندکش شجاعانه در برابر سپاه عظیم اسکندر مقاومت کرد وحتی آنها را به عقب راند، یوتاب خواهر او بجای اینکه گوشه ای بایستد و با گریه و زاری کشته شدن برادر و یارانش را در میدان نبرد ببینید ، لباس رزم در بر کرد ، شمشیر کشید و درکارزار جنگِ نابرابر در راه دفاع از میهن ، برادرش را در میدان نبرد تنها نگذاشت . به گفته ی خودِ مورخین یونانی او آنچنان شجاعانه جنگید که تلاش سربازان مقدونی برای زنده به اسارت درآورن وی بی نتیجه ماند و آنها فقط شاهد تلفات بیشتر بودند. این بانوی شجاع ایرانی تا جان در بدن داشت جنگید جنگید و باز هم جنگید و در نهایت در راه دفاع از میهن خود و در کنار برادر شجاعش ، در خون خود غلطید و روحش به ابدیتِ تاریخ میهنش پیوست. اسکندر مقدونی چنان تحت تاثیر شجاعت این خواهر و برادر قرار گرفت که همانجا با احترام آنها را دفن نمود و حتی چوپان خائنی را که راه مخفی دور زدن سپاه آریو برزن را به آنها نشان داده بود ، همانجا کشت. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟🌙 همه چیز به نظر بد می آید، قبول دارم.‌ خیلی بدتر از آن چیزی که سال ها و قرن ها بود. بدتر از همیشه و هر موقع. خطرات از هر طرف سروکله شان پیدا می شود. اما هنوز هم می شود به خوبی و خوشی ختم شوند. بچه از بالکن طبقه ی هشتم پائین افتاد، اما آن پایین سگِ گله ای بود که جستی زد و وسط زمین و هوا او را گرفت. یک نفر که چیزی دیده بود عکسی گرفت و توی روزنامه چاپ شد. پسر برای دفعه ی سوم غرق شد، اما مادر _ اگر چه داشت رمان می خواند _ صدای شالاپ شلوپی شنید و دوید به سمت اسکله و به آب رسید و پسرک را با موهایش کشید بیرون، هیچ ضربه ی مغزی هم در کار نبود. وقتی انفجار اتفاق افتاد مرد جوان زیر سینک ظرفشویی بود و لوله را تعمیر می کرد، بنابراین آسیبی ندید. دختر با دستانش حرکاتِ شنا انجام داد و از زیر بهمن زنده بیرون آمد. پدرِ سه قلوهای دو ساله ای که سرطان همه ی اعضای بدنش را گرفته بود، یک عالم فیلم کمدی تماشا کرد و یوگا انجام داد و حالش کاملاً خوب شد، طوری که تا امروز هم زنده است. کیسه های هوای ماشین واقعاً کار کرد. چِک برگشت نخورد. شرکتِ تولیدِ دارو دروغ نگفته بود. کوسه به پایِ خونین و برهنه ی دریانورد سقلمه ای زد و رفت. کتابی که سرباز کنار قلبش گذاشته بود جلوی اصابت گلوله ی تفنگ را گرفت. وقتی مَرد گفت "عزیزم، تو تنها زنی هستی که من تا ابد عاشقشم"، واقعاً منظورش همین بود. زن هم با وجود ترشرویی و بی اعتنایی و جواب ندادن به تلفن هایش، معلوم شد که تمام مدت مرد را دوست داشته. در این فصلِ تیره تارِ سال، ما تشنه ی چنین قصه هایی هستیم. این ها قصه های زمستانی اند. دل مان می خواهد جمع شویم دورشان، مثل جمع شدن دور آتشی کوچک اما صمیمی. خورشید ساعت چهار غروب می کند. دما پایین می آید، باد زوزه می کشد، برف شُره می کند پایین. تو گرچه چیزی نمانده بود انگشت هایت یخ بزنند، اما لاله های کاشته شده را کاملاً به موقع چیدی. ظرفِ چهار ماه دوباره رشد می کنند، تو به این موضوع ایمان داری. درست شبیه عکس های توی کاتالوگ ها می شوند. قبل از آن صدها جوانه ی کوچکِ سبز روی زمین قهوه ای روئیده بود. تو نمی دانستی چه هستند _ چیزهایی شبیه پیازهای ریز _ اما آنها علی‌رغم همه چیز قصد داشتند رشد کنند. اگر آنها توی یک قصه بودند، اسم شان را چه می گذاشتی؟ پایانِ خوش یا آغازِ خوب؟ اما آنها در قصه نیستند، تو هم نیستی. اگر چه تو آنها را جایی دنج زیر کودها و برگهای خشک گذاشتی. این درست ترین کاری بود که می شد در تاریک ترین روزِ سال انجام داد. نویسنده: مارگارت اتوود مترجم: گلاره جمشیدی 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨شمع امید✨ چهار شمع به آرامی می سوختند. در محیط آرام و لطیف و بیصدا. اولی گفت: من صلح هستم! دیگر هیچکس نمی تواند مرا روشن نگهدارد معتقدم که بزودی خاموش خواهم شد. همین را گفت و شعله اش بسرعت کم شد و کاملا خاموش شد. دومی گفت: من ایمان هستم! اغلب مردم دیگر نیازی به بودن من حس نمی کنند از این رو دیگر دلیلی ندارد بیش از این روشن بمانم. نسیمی به آرامی وزید و آن را خاموش کرد. شمع سوم با اندوه گفت: من عشق هستم! من آنقدرقوی نیستم که بتوانم روشن بمانم. مردم مرا کنارگذاشته اند و اهمیت مرا نمی دانند. حتی فراموش کرده اند چگونه به نزدیکترین کسانشان عشق بورزند. و بیش از این صبر نکرد و خاموش شد. ناگهان... کودکی وارد اتاق شد و دید یک شمع بیشتر روشن نیست وباقی خاموشند. ”چرا شما ها نمی سوزید؟ قرار بود شما تا آخردنیا روشن بمانید." کودک این را گفت و شروع به گریه کرد... دراین حین شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشنم ما می توانیم شمعهای دیگر راروشن کنیم. چون من امیدم... کودک با چشمانی درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمعهای دیگر را روشن کرد. 🕯شعله های امیدتان هیچگاه خاموش نگردد... 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 بساط گذران قافله عمر 🌙 راستش را بخواهید همیشه دوست داشتم آن‌قدر درگیر گرفتاری‌هایم باشم که روز تولدم را یادم برود و یک مشت آدم وسط بدبختی‌ها و مشغله فکری‌ام با این بادکنک‌های معلق توی هوا بریزند سرم و من جا بخورم که ای وای تولدم! اما متاسفانه از یک هفته قبل به شکل عجیبی حواسم کاملا به خودم و روز تولدم جمع می‌شود و توی مغزم یک نیروی ننر و زندگی لوس کنی مدام می‌گوید فقط سه روز مانده، دو روز مانده، یک روز و..! همین می‌شود که نه تنها گندش پیش خودم در می‌آید بلکه هیچ کسی نمی‌تواند سورپرایزم کند چون با این وضعیت می‌توانم دست هرکسی را بخوانم. هرچند دیگر گند سورپرایز درآمده و هر روز شاهد همین فیلم هستیم که یک نفر حواسش نیست می‌آید توی یک کافه و چند نفر دیگر برایش دست می‌زنند و آن بنده خدای متولد شده هم مجبور است طوری لبخند بزند که یعنی نفهمیده یا در صورتی که واقعا هم نفهمیده باشد دارد توی ذهنش به خودش فحش می‌دهد چرا دقیقا امروز این‌قدر مزخرف و کثیف لباس پوشیده و این‌ها هم وقت گیر آورده‌اند. نمی‌گویم من سورپرایز نشده‌ام اما یک بیماری روانی گریبان‌گیرم است که اگر بو ببرم می‌خواهند سورپرایزم کنند، برنامه‌شان را بهم بریزم تا بروند هوشمندانه‌تر فکر کنند. دست خودم نیست اما بیشتر موارد را می‌فهمم. مثلا همین الان فهمیدم امشب قرار است من را ببرند رستوران و خب دو راه پیش رویم است. یا با یک لبخند الکی نشان بدهم من حواسم نیست و تا آخر شب سکانس غافلگیری‌ام را تمرین کنم، یا اینکه با توجه به ذهن مریضم، خودم را بزنم به دل درد تا نرویم رستوران و ببینم حالا چطور می‌خواهند مدیریتش کنند که سلیقه من به دومی نزدیک‌تر است. بچه هم که بودم موقعیت‌ها نسبتا همین بود. آن زمان‌ها سورپرایز معنی نداشت و نهایتا کاری که می‌کردند این بود که از یک هفته قبل کادوهایت را توی کمد رختخواب‌ها قایم کنند و تو هم هر روز مجبور باشی نصفه شب آن همه رختخواب را بروی بالا و با نوک ناخن و تف آن‌قدر با چسب کادو ور بروی تا بدون اینکه کاغذ را پاره کند باز شود و از لایش ببینی برایت چه چیزی خریده‌اند. همین شد که یک بار صدایم در آمد که برایم تولد شلوغ بگیرید. هرچند صدایم کمی دیر آمد و ساعت ۹ شب، داشتند شمع‌ها را فرو می‌کردند توی کیک اما اثر کرد. همان موقع مامان زنگ زد به همسایه‌ها و برای پنج دقیقه بعدش دعوت‌شان کرد خانه‌مان. زن‌های همسایه هم در حالی که هنوز خورشت شام‌شان گوشه دهان‌شان مانده بود، با قیافه‌های پف کرده و موهای ژولیده، دامن‌های لمه‌شان را پوشیدند و کلیپس‌های‌شان را هم به منتهی‌الیه مغزشان چسباندند و با بچه‌های نیمه خواب‌شان آمدند تولد من! نصف‌شان سرویس بشقاب پلو خوری ملامین و گلدان بلوری کادو دادند و نصف دیگرشان هم یکی از کتاب داستان‌های بچه‌های‌شان را که تا نخورده بود کادو کرده بودند و آورده بودند. اوضاع کمی اسف بار بود اما از همان بچگی هم روحم فقیر بود و چنین مراسمی را اوج حکومتم در محله و پیش رفقایم می‌دیدم. آن موقع‌ها عجله بیشتری داشتم برای اینکه زود به زود سنم برود بالا چون الگوی بزرگسالی‌ام لعیا زنگنه توی سریال در پناه تو بود. چارت برنامه‌ریزی زندگی‌ام این‌طور بود که 20 ساله که شدم دیگر قطعا چشم‌هایم سبز شده و آن‌قدر به اوج رسیده‌ام که بدون شک رامین پرچمی‌ها و حسن جوهرچی‌ها و چه بسا پارساپیروزفرها منتظرم هستند تا عنایتی بهشان کنم. اما نه تنها در 20 سالگی این اتفاق نیفتاد بلکه در ۲۷ سالگی در عین ناباوری چشم‌های من هنوز قهوه‌ای است و خب خیلی طبیعی است که رامین پرچمی‌ها هم معطل چشم سبزم مانده‌اند و عمرشان دارد در راه تغییراتم تباه می‌شود. امروز هم تولدم را در وضعیتی برگزار می‌کنم که نشسته‌ام برای شما داستان بنویسم و توی مغزم یک نفر دارد تاکید می‌کند ببین چه وضعیتی داری که روز تولدت هنوز صبحانه‌ات را نخورده‌ای، داری متن روزنامه می‌نویسی تا به کلاست برسی، چهار نفر هم برایت پیغام گذاشته‌اند تولدت چندم بود و دو نفر هم گفته‌اند سنت ماشاا... بالا رفته و خداروشکر کن به قیافه‌ات نمی‌آید و پدرت هم یک ماه جلوتر هدیه‌ات را داده چون فکر می‌کرده تولدت ۲۵ آذر است و صدای مادرت هم کاملا شنیده‌ای که قرار است شب چطور سورپرایزت کند و چشم‌هایت هم که هنوز قهوه‌ای است با این سن! ✍️مونا زارع 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 سرسخت باش🌙 داستان واقعی مردی به اسم لئونید روگوزوف؛ اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده! روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب میاد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه! روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه! اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه. تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره. روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد. حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست ، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور! 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 مکافات تفکر باطل 🌙 در بين بني اسرائيل قاضي اي بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مي كرد. وقتي كه در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت: هنگامي كه مُردم مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روي تخت (تابوت) بگذار. وقتي كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روي صورتش كنار زد ناگهان كرمي را ديد كه بيني او را قطعه قطعه مي كند... از اين منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن كردند. همان شب در عالم خواب، شوهرش را ديد. شوهرش به او گفت: آيا از ديدن كرم وحشت كردي؟ زن گفت: آري! قاضي گفت: سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانبداري من در قضاوت راجع به برادرت بود! روزي برادرت با كسي نزاع داشت و نزد من آمد. وقتي براي قضاوت نزد من نشستند، من پيش خود گفتم: خدايا حق را با برادر زنم قرار بده! وقتي كه به نزاع آنان رسيدگي نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از كرم ديدي، مكافات انديشه من بود كه چرا مايل بودم حق با برادر زنم باشد و بي طرفي را حتي در خواهش قلبي ام حفظ نكردم... 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🕌آثار و برکات حب فاطمه سلام الله علیها قال رسول الله صلى الله علیه وآله: «یا سلمان، حبّ فاطمة ینفع فی مئة من المواطن أیسر تلک المواطن: الموت و القبر والمیزان و المحشر و الصراط و المحاسبة فمن رضیت عنه ابنتی فاطمة رضیت عنه و من رضیت عنه رضی الله عنه و من غضبت علیه ابنتی فاطمة غضبت علیه و من غضبت علیه غضب الله علیه یا سلمان ویل لمن یظلمها و یظلم بعلها أمیر المؤمنین علیا و ویل لمن یظلم ذرّیتها و شیعتها». ای سلمان! حبّ فاطمه در 100 جا نافع و مفید است، میسّرترین و راحت‌ترین آنجاها: هنگام مردن، در قبر، در میزان، در محشر، در صراط، در محاسبه، پس هر که که دخترم فاطمه از او راضی شود من هم از او راضی می‌شوم و کسی که من از او راضی شوم خدا از او راضی می‌شود و هر کس که دخترم فاطمه بر او غضب کند من هم بر او غضبناک می‌شوم و هر کس که من بر او غضبناک شوم خدا بر او غضبناک می‌شود. ای سلمان وای بر کسی که به او و به شوهر او أمیر المؤمنین علی ظلم و ستم کند و وای بر کسی که به نسل و شیعه او ظلم و ستم کند. 🔸 فرائد السمطین: 2 کشف الغم: 1/467 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇🏼👇🏼👇🏼قول مردانه❗️ همان روز خواستگاری یاروز عقد بود که مادرم گفت:قول میدهد که سیگار هم نکشد. خانمش هم گفت:مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد،دور ازشأن شماست❗️ وقتی برگشتیم خانه،رفت جیب هایش را گشت؛سیگارهایش را درآورد،له شان کرد و برد ریخت توی سطل. گفت:تمام شد،دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند.💐 همین هم شد. خانمش می گفت: یکی دو سال از ازدواجمون می گذشت،رفتم پیشش گفتم:این بچه گوشش درد می کنه؛این سیگار را بگیر یه پک بزن،دودش را فوت کن توی گوشش.❗️ گفت:نمی تونم.قول دادم دیگه سیگار نکشم. گفتم:بچه داره درد میکشه! گفت:ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه. دیگه هم به من نگو. قول مردونه رو از شهیدان بیاموزیم... 📚به مجنون گفتم زنده بمان(شهید همت) 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
*📜حکایت 👱‍♀دختری که همه را.... *👱روزی جوان نزد پدرش👴 آمد و گفت:* *دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.* *👴پدر با خوشحالی گفت:* *این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟* *👥پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.* *👴اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:* *ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند،!* *👱پسر حیرت زده جواب داد:* *امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!!❗* *👥پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.* *⚖قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند.* *⚖قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است.* *👥پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.* *🕵وزیر با دیدن دختر گفت:* *او باید با وزیری مثل من ازدواج کند.* *👑و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه.* *🤴پادشاه نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!* *👱‍♀بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:* *راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!* *🏃‍♀و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و پادشاه بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.* *👱‍♀دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت:* *آیا میدانید من کیستم⁉* *🌏من دنیا هستم ...* *🔥من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند.* *و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند.* *و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند.* سخن زیبا رسول الله صل الله علیه وسلم فرمودند : در بهشت میوه ای موجود است که از سیب بزرگتر واز انار کوچکتر و شیرین تر ازعسل سفید تر از دوغ است. پرسیدند برای چه کسانی است ؟ پیامبر فرمودند. برای کسانی که نامم را بشنوند وبرمن صلوات بفرستند (اللهم صل علی محمد وال محمد) بگذارید در تمامی گروهایی که دارید تا همگی صلوات بررسول بفرستند (پروردگارااین پیام را صدقه جاریه برای خود وپدر ومادر وخانواده وتمامی کسانی که در گروهها پخش می کنند قرار ده) آمین. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا