eitaa logo
"ممهدین"
261 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
84 فایل
🕸باطل همیشه در لباس حق می آید،اما اگر استقامت ببیند باطن اصلی خود را نمایان خواهد کرد،قالوا ربنا الله ثم استقاموا مبارزه با استکبار : تقویت جبهه حق .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍ پنجاه سال پیش در شهر خوی٬ مردی به نام نورالله زندگی می‌کرد که کارش درست کردن زغال از چوب٬ در سرما و گرما در اطراف شهر بود.نورالله خواهری داشت که بیوه بود و با دو فرزند یتیم در خانه‌ی خود زندگی می‌کرد. خواهرش درآمدی نداشت. نورالله هر ذغالی را که می‌فروخت خرج زندگی خواهرش را جدا می‌کرد و شب وقتی به خانه برمی‌گشت٬ ابتدا به خانه‌ی خواهرش می‌رفت و سری می‌زد و خرجی‌شان را در حد توان می‌داد. زن و فرزند نورالله زیاد از این کار او خوش‌شان نمی‌آمد و او را گاهی ملامت می‌کردند که خیلی به فکر خواهرش است. نورالله یک شب که شام به خانه‌ی آمد، اهل‌بیتش سر سفره منتظر او بودند که برای شام برود و بنشیند. نورالله، در یک سینی شام خود را گذاشت و به اتاقی رفت. فرزندان پرسیدند: «پدر چرا با ما نمی‌خوری؟» نورالله گفت: «می‌خواهم تنها بخورم. چه فرقی دارد شما که غذا دارید٬ بخورید.» ساعتی گذشت نورالله برای خوردن چای به اتاق خانوادگی برگشت. پسرش گفت: «پدرم وقتی با ما سر یک سفره غذا نمی‌خوری غذا برای ما نوش نمی‌شود.» پدرش گفت: «پسرم وقتی هر کسی غذای خود را و روزی خود را می‌خورد چرا دنبال این هستی که کنار هم بخوریم؟ چون کنار هم خوردن لذت دیگری دارد. بدان روزی عمه تو و دو طفل یتیم‌اش را خدا جدا از روزی من٬ از کرمش می‌رساند. چطور که تو بنده خدا هستی و دوست داری دور هم شام بخوریم، خدا هم وقتی از آن بالا می‌بیند که ما صله‌ارحام می‌کنیم و فامیل با هم سر سفره خدا می‌نشینیم، لذت می‌برد و شاد می‌شود. و نعمت‌های خود را بر ما زیادتر می‌کند٬ روزیِ همه‌ی ما قسمت شده است و خودش می‌دهد٬ فقط ما دور هم می‌نشینیم تا با هم بخوریم. چنان‌چه دیدی، پدرت چه در آن اتاق بنشیند و غذا بخورد چه در این اتاق، همان نان و پنیر و سبزی را می‌خورد که در سفره با هم می‌خوردیم. اما با هم خوردن در سر یک سفره لذت و نشاط بیشتری دارد. 🚩و اللَّهُ فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلي‏ بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ فَمَا الَّذينَ فُضِّلُوا بِرَادِّي رِزْقِهِمْ عَلي‏ ما مَلَکَتْ أَيْمانُهُمْ فَهُمْ فيهِ سَواءٌ «و خداوند بعضی از شما را بر بعضی دیگر از جهت روزی برتری داده و کسانی که برتری یافته٬ آن روزی خود را به بردگان مملوک نمی‌دهند، تا همه در امر روزی یکسان کردند.» (71 نحل)
✨﷽✨ ✍ دوستی نقل می‌کرد: یاد دارم با پدر مرحومم در هر مهمانی که می‌رفتیم همیشه ایشان صحبت می‌کردند. برای من سوال بود که چرا پدرم این‌قدر حرف می‌زند و اجازه نمی‌دهد کسی حرف بزند و وقتی حرفش تمام می‌شد، می‌گوید: «برویم» و جالب‌تر این‌که حرف‌هایش زیاد هم جالب و در حد معلومات غنی که داشت نبود. روزی موضوع را از او سوال کردم. گفت: «پسرم می‌دانی که در اکثر مهمانی‌ها مردم حرفی جز غیبت کردن ندارند. اگر برویم باید غیبت گوش کنیم که خودش معصیت است. اگر نرویم قطع رحم کرده‌ایم. پس چاره‌ای نیست! من خودم همیشه صحبت کنم تا قدری وقت پر شود و امر خدا در صله‌رحم را به‌جا آورده باشیم. چون اگر سکوت کنم غیبت کردن آن‌ها شروع می‌شود و چیزی جز غیبت کردن و گفتن حرف این و آن، بلد نیستند و من نمی‌توانم بگویم غیبت نکنید و نمی‌توانم مجلس را ترک کنم و نه می‌توانم گوش کنم. حرف‌های جالب هم مشتری جالب می‌خواهد که این افراد اهل آن نبوده و به دنبال آن نیستند. حال خودت قضاوت کن پدرت را غیر از این چاره‌ای هست؟؟»
✨﷽✨ ✍ یکی از دوستان وکیل نقل می‌کرد:مردی به اتهام قتل عمد در نوبت اعدام در زندان بود. بی‌گناهی او به‌راحتی قابل اثبات بود ولی متهم نه‌تنها تلاشی برای اثبات بی‌گناهی خود نمی‌کرد، بلکه تمام موارد اتهامی را قبول کرده بود.شب قبل از اعدام، اعدامی را به انفرادی می‌بَرند و یک روحانی وصیت او را می‌گیرد و از او می‌خواهد در لحظات آخر توبه کند و پزشکی بر بالین او حاضر شده و وضعیت جسمی و روحی او را کنترل می‌کند. این دوست ما نقل می‌کرد، وکلای زیادی حاضر شدند بدون دریافت حق‌الوکاله، در دادگاه حاضر شده و او را تبرئه کنند. ولی متهم هیچ اعتراضی به رأی صادره نداشت و درخواست بررسی مجدد را نمی‌کرد. در شب قبل اعدام در انفرادی به او گفتم: «با من راحت باش و قبل از مرگ خود به من راز این عدم تلاش برای رهایی‌ات از مرگ را بگو.» تبسمی کرد و گفت: «سال‌ها پیش مادرم با همسرم در خانه‌ام حرفش شد. مادرم را زدم و از خانه بیرون به حیاط انداختم، نصف شب که آتش غضبم خوابید. پشیمان شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم در زیر نور ماه از سرما خود را در گوشه‌ای جمع کرده و گریه می‌کند. از او حلالیت خواستم. اشکی ریخت و در آغوشم جان داد. از ترس آبرویم او را وارد خانه کردم در اتاق خواباندم و دوستان و فامیل را گفتم مرده است. این تنها گناه من نبود، هر کسی حرفی می‌زد که خوشم نمی‌آمد در گوشش می‌خواباندم... من به مکافات عمل یقین پیدا کرده‌ام. این نیست من از مرگ نمی‌ترسم و دنبال آزادی خود نمی‌روم، بلکه می‌دانم اگر اینجا هم تبرئه و آزاد شوم، بدتر از این زیر کامیونی له خواهم شد. اگر همه اینها هم نباشد، یقین دارم در بستر بیماری سال‌ها افتاده و به طرز وحشتناک و نفرت‌انگیزی خواهم مرد. پس تلاش من برای رهایی از مرگ بی‌فایده است. چون مکافات اعمال من است و اعدام ساده‌ترین مرگ و لطف خدا در حق من است...» 🎗این را گفت و به زیر طناب اعدام سر خود را سپرد.
✨﷽✨ ✍ چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ی مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ی نانی به ما داد. پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ی نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ی بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بخاطر تیزشدن چاقوی طمع‌ام بریده باشی.