مهدوی ک:
💮💮💮💮💮
#داستان
زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم میگفت
در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردی منافق زن مؤمنی داشت که در تمام امور خود به اسم باری تعالی مدد میجست و در هر کار (بسم الله الرحمن الرحیم) میگفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسم الله بسیار خشمناک میشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزی کیسه کوچکی از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد! زن کیسه را گرفت و گفت: (بسم الله الرحمن الرحیم) آن را در پارچه ای پیچید وگفت: (بسم الله الرحمن الرحیم) و آن را در مکانی پنهان نمود و بسم الله گفت.فردای آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بی اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادی دو ماهی آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهی را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایی از برای شب او طبخ کند.چون زن شکم یکی از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.آن زن برخاسته، (بسم الله الرحمن الرحیم) گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهی را به جای آورد و از جمله مؤمنان گردید.
چهل داستان از عظمت قرآن کریم
@howzehemamsadegazna
💮💮💮💮
مهدوی ک:
💮💮💮💮
#داستان
متکبر در قرآن
نقل است که میرزا وحید که از جمله مشاهیر شعرا و وزیر مقتدر پادشاه و صاحب ثروت و دولت بسیار بود و خدا به او اولاد بسیار عطا فرموده بود نظر به قرب او به سلطان، در نظر مردم مهابت و اعتبار ویژه داشت.وی همیشه نسبت به قرآن به خلاف ادب گفتگو مینمود و به آیات اعتراض میکرد.روزی در مجمعی که جمعی علما و فضلا و طلاب نیز حاضر بودند، گفت: خدا در قرآن میفرماید: (وَ لا رَطْب وَ لا یابِس اِلاّ فی کِتاب مُبین .) (هیچ تر و خشکی نیست مگر اینکه در قرآن موجود است.)و من نیز یکی از رطب و یا بس ]تر و خشک[ هستم.حال آنکه نام من هیچ جا در قرآن نیامده است.هیچ یک از حضّار در جواب او سخنی نتوانستند گفت.یکی از طلاب تنگدست گفت: میرزا، چرا ذکر شما در قرآن نشده و حال آنکه چند آیه در خصوص شما نازل شده.هر گاه رخصت دهید تا بخوانم! گفت: بخوان! وی گفت: (اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمْ، ذَرْنی وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحیداً وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً وَ بَنینَ شُهُوداً وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهیداً ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ اَزیدَ کَلاَّ إنَّهُ کانَ لاِیاتِنا عَنیداً سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً اِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ اسْتَکْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا اِلاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هذا اِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ سَأُصْلِیهِ سَقَرَ وَ ما اَدْریکَ ما سَقَرَ لا تُبْقی وَ لا تَذَرَ لَوَّاحَةٌ لِلْبَشَرَ عَلَیْها تِسْعَةَ عَشَرَ.) (ای رسول، به من واگذار انتقام آن کس را که او را به تنهایی آفریدم، و بر او مال و ثروت فراوان بذل کردم و پسران زیاد و آماده به خدمت نصیب او گردانیدم و اقتدار و عزت به اودادم.با این حال طمع برای افزایش آنها دارد، ولی هرگز به نعمتش نمیافزایم، زیرا باآیات الهی دشمنی ورزید، بزودی او را به دوزخ میافکنیم، او بر (هلاکت رسول و اسلام) فکر و اندیشه بدی کرد.کشته باد، اندیشه غلطی کرد، بازهم خدا او را بکشد.چه فکر غلطی کرد، سپس اندیشه کرد، (و برای اظهار نظر از اسلام) رو ترش کردو چهره درهم کشید، آنگاه روی از اسلام برگردانید و تکبر نمود، و گفت: این قرآن سحر و بیان سحرانگیز است.این آیات (که به وحی خدا نسبت میدهید) گفتار بشری بیش نیست، ما این منکر قرآن را به کیفر کفر در آتش دوزخ میافکنیم، و تو چه میدانی که عذاب دوزخ چیست.شراره آن دوزخ از دوزخیان هیچ چیز باقی نمیگذارد و آنها را محو گرداند.آن آتش بر آدمیان رو نماید و بر آن نوزده تن فرشته عذاب موکل هستند.)گویند: به مجرد شنیدن این آیات که از حُسن اتفاق کلمه وحید در آن ذکر شده بود لرزه بر اندام میرزا وحید افتاده و رنگ او زرد و تب شدیدی عارضش شد و بعد از سه روز وفات یافت.
چهل داستان از عظمت قرآن کریم
@howzehemamsadegazna
💮💮💮💮
#داستان پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه
✅آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد.
خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو .
اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد .
امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!....
و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست .
با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است.
بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد .
بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند.
به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه
#سبک_زندگی_اسلامی
🌹پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله)🌹
هر چه ایمان بنده زیاد شود،
محبّت وی به زنها(همسر خود)
نیز، زیادتر میشود
#داستان
✍مردی، همسرش شب خسته و ناراحت خوابید؛ صبح از خواب بیدار شد که سر کار برود،
دید که همسر ناراحت امّا مهربانش، میز صبحانه را چیده
صبحانه خورد،سهم همسرش را نیز روی میز گذاشت
و برای رفتن به کار آماده شد.
وقتی که میخواست کلیدهایش را بردارد،
گرد و غبار زیادی روی میز، صفحه تلویزیون و آینه دید.
قبل از اینکه، از منزل خارج شود
📌روی میز نوشت:به عشق تو سر کار میرم
📌روی تلویزیون نوشت:یادت باشه دوستت دارم
📌روی آینه نوشت: شام مهمان من
همسرش،وقتی از خواب بیدار شد و مشغول تمیز کردن خانه شد، چشمش به نوشته ها افتاد
خیلی خوشحال شد،
با خوشحالی اش نشان میداد که :
نامه ی شوهرش را خوانده
#آری
✍این همان همسر عاقلیست ڪه
اگر در زندگی مشکلی هم باشد؛
آن را از ناراحتی و عصبانیت،
به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند...
هدایت شده از اخلاق اسلامی
#داستان
✨﷽✨
✅داستان میرداماد و دختر شاه عباس صفوی :
✍شب هنگام (میرداماد) – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی! محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد…
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و … علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره
نمود.
کانال اخلاق اسلامی
https://eitaa.com/joinchat/99156003C82f20b3a62
کانال منادیان حق
@monadianehag98
هدایت شده از اخلاق اسلامی
#داستان کوتاه
#غیبت
انس بن مالك مىگوید:روزى رسول خدا صلّى الله علیه و آله وسلّم امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند،مردم روزه گرفتند،چون غروب شد هر روزهدارى براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد.
در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم که تاكنون افطار نكردهاند و از آمدن به محضر شما حیا مىكنند،اجازه دهید هر دو افطار نمایند،حضرت جواب نداد،آن مرد گفتهاش را تكرار كرد،حضرت پاسخ نگفت،چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد حضرت فرمود:آنها که روزه نبودن د،چگونه روزه بودند در حالی كه گوشت مردم را خوردهاند،به خانه برو و به هر دو بگو قِی (استفراغ) كنند،آن مرد به خانه رفت و دستور قی کردن داد،آن دو قی كردند در حالی كه از دهان هر یک قطعهاى خون لخته شده بیرون آمد،آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلّى الله علیه و آله و سلّم آمد و داستان را گفت،حضرت فرمود:به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر این گناه #غیبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند!!
📚عرفان اسلامی(شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه)،حسین انصاریان،
کانال اخلاق اسلامی
https://eitaa.com/joinchat/99156003C82f20b3a62
کانال منادیان حق
@monadianehag98
🔷#داستان
✅دوست #خدا
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
دوست خدا بودن سخت نيست...
@mtmbkt